#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیوپنج
از اتاق رفتم بیرون که مامان اومد طرفم
_چیشد؟
+هیچی خان گفت خودش موافقه با تو حرف میرنه...
_خیله خب...امروز دست از لجبازی بردار برو لباس مرتب بپوش خاستگارای گلبهار میخوان بیان
+مگه گلبهار ردشون نکرد؟
_چمیدونم الان موافقت کرده!
باشه ای گفتم و سر تکون دادم!!رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم و موهام و گیس کردم...
به خاطر گلبهارم که شده بود باید مرتب و زیبا به نظر میومدم .نه مثل یه کلفت!
رفتم کمک مامان داشت به گلبهار میگفت که دهنشو بشوره تا بو نده و حموم رفته لباس زیادی نپوشه بو نگیره و گلبهارم غر میزده مگه میخوان بیان من و بو بکشن مامانم میگفت بله ...
مشغول بحث بودن که به در ضربه ای زده شد و ماهجانجان اومد تو
_ گلبانو
+ سلام.بله ماهجانجان
_ اماده نیست دخترت؟!
+نه ماهجانجان .اومدن مگه؟
_ نه اما الاناست برسن .این چه لباسیه یک رنگ روشن بپوش دختر.موهاتو گیس کن مثله خواهرت ...
به طیبه که پشت سرش بود اشاره ای زد و طیبه اومد جلو جعبه ای داد دست مامان
+ اینارو هم دست دخترت کن .
مامان جعبه رو باز کرد داخلش چند تا النگو و گردنبند و پلاک بود
مامان با لبخند گفت
_ دستت درد نکنه ماه جانجان
+ابروی دخترت ابروی خانه . چه خواسته چه ناخواسته فعلا که وصلت کردیم
_بله
+ گلاب تو بیا اتاق من .
متعجب نگاهش کردم که گفت
_ امشب به عنوان نشون الوند معرفی میشی این چه سر و وضعیه
به نظر خودم که خوب بودم
_بیا دنبالم
از مقابل چشمای عصبی گلبهار گذشتم مامان با سر بهم گفت برم دنبال ماه جانجان
رفتم تو اتاقش که طیبه بقچه ای اورد و گذاشت جلوم
+ اینا از طرف الوند برای توعه
_الوند؟
+ خودم تهیه اشون کردم اما یک رسمه دختر جان .روز اول از طرف داماد برای دختر پیشکش میبرن .. داری عروس خانزاد میشی خان و وارث این عمارت چیز کمی نیست ..
سر تکون دادم و تشکر کردم که گفت
+بقچه رو بازش کن
بقچه رو باز کردم و چشمم موند رو لباس مخمل ابریشمی زرشکی رنگ
لبخند رو لبام نشست همیشه این رنگ و دوست داشتم .یه جعبه ام بود که وقتی بازش کردم دهنم باز موند
پر بود از طلا
+امشب استفادشون کن دستای نشون کرده خانزاد نباید خالی باشه
_ چشم
+حرفای دیگه ایم دارم که الان وقتش نیست فعلا برو کمک مادرت
_چشم
از اتاق اومدم بیرون صدای جر و بحث از اتاق ترنج میومد
حتما داشتن بهش میگفتن
شونه ای بالا انداختم و برگشتم تو اتاق خودمون ...
+چیکارت داشت ؟
بقچه تو دستم و بالا گرفتم
_گفت لباسا و دستای خالیت در شان عروس ما نیست ..پیشکشی داد
+بهش برخورده الان گدا که نیستی پیشکش اوردن برای گلبهارم میارن امشب ..وظیفشونه ..بیار ببینم
بردم برای مامان و وقتی چشم گلبهار و مامان بهشون افتاد دهنشون باز مونده بود .
_چه خبره؟
+وظیفشونه
مامان چشم غره ای بهم رفت که باز شونه بالا انداختم و لباسی که بهم داده بودن و پوشیدم.
_چجوری به این زودی لباس اماده کرد و پیشکش
+لباس که حتما مال ترنج بوده یا یکی از دخترا .طلام که چیزی که زیاد دارن طلا
_یعنی لباس یکی دیگه رو داده به من
+استفاده نشده مشخص نیست؟
_هر چی چه اندازه هم هست
+الان ناراحتی انقدر غر میزنی؟
به گلبهار و صورت در هم رفته اش نگاه کردم
_تو چته دو سه روزه کلا توهمی؟
+ توهمم اما حداقل رو واعصاب بقیه نمیرم غر نمیزنم .
_ چی میگی ؟
مامان نگاهش کرد که گلبهار با عصبانیت گفت
+چیه باز من شدم مشکلتون؟
مامان اخماشو کشید توهم و چیزی نگفت
گلبهار با قهر و عصبانیت رفت سمت لباسش ...
منم به خواست مامان لباسمو پوشیدم و طلاهای عزیزم و انداختم تو دست و گردنم . دروغ بود اگه بگم ذوق نکردم از ظاهر جدیدم اما در هر حالت همچنان یادم مونده بود من چرا اینجا وایستاده ام و هدف اصلیم چیه ...
رفتم سمت گلبهار و شونه چوبی و از دستش گرفتم
_بده من
شونه رو داد و مخالفتی نکرد موهاش و شونه زدم و گیس کردم پایین موهاش و با پارچه قشنگی بستم و گرهی بهش دادم .
زیر لب تشکری کرد که دستشو گرفتم
_گلبهار چرا ناراحتی ..چند روزه تو خودتی اصلا .
+ناراحت نیستم فقط کلافه ام
_چرا؟
+برای همین خاستگاره .
لبخندی نشست رو لبام
_خاستگار از این بهتر دختر؟
+اره خوبه اما من نمیخوام از این عمارت برم
_ واقعا گلبهار؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این عمارت نفرین شده کوفتی؟
+ دلم نمیخواد از تو و مامان جدا بشم .
_ بلاخره که چی ؟ خوشبحالت که داری میری از این عمارت
+اگه انقدر دلت میخواد بری چرا داری زن الوند میشی؟
_چون کارای زیادی باهاش دارم
+گلاب تورو خدا دیوونه بازی در نیار خب؟
فقط نگاهش کردم که باز ادامه داد
+ من و مامان دیگه حوصله یک بدبختی تازه رو نداریم تازه حالت داره خوب میشه نمیخوایم باز مشکلی پیش بیاد
_ نمیاد نگران نباش .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f