نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهودوم سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فران
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپنجاهوسوم
خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت می دونستم من بی خود به کسی دل نمی بندم تو رو خدا بهم داد تا این کاری رو که من شروع کردم ادامه بدی همراه نریمان کسی که مورد اعتماد و امین منه نادر گفت حالا چرا با نریمان شاید بخواد با من کار کنه ؟ قلبم فرو ریخت خانم حرفشو نشنیده گرفت و رفت نشست ولی متوجه شدم که نریمان از این حرف نادر هم خوشش نیومد شب خیلی عجیبی بودحالا بازم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ؟ که این روزا مدام من در تلاطم حوادثی قرار گرفته بودم که تکلیفم روشن نبود و نمی تونستم از موفقیتم لذت ببرم و به خودم افتخار کنم حالا چرا ؟ اونم نمی دونستم به محض اینکه مهمون ها رفتن آقای سالارزاده قبل از اینکه مورد محاکمه خانم قرار بگیره نیلوفر رو برداشت و رفت در حالیکه هیچکس به اون دختر اهمیتی نداد می شد فهمید که خودشم متوجه این موضوع شده بود که جایی بین اون فامیل نداره با خلوت شدن خونه صدای بر خورد قطرات درشت بارون به شیشه ها بیشتر احساس می شد همه به جز خانم کمک می کردن تا ظرف ها رو جمع کنیم و ببریم به آشپزخونه تا شالیزار و قربان اونا رو بشورن من طوری این کارو می کردم تا برخوردی با نریمان نداشته باشم اوقاتش بشدت تلخ بود و حرف نمی زد وقتی اتاق جمع و جور شد خواهر گفت مادر من امشب باید برم خونه بچه ها ممکنه بترسن اینطور که بارون میاد و نمی خواد تموم بشه حتما طرفای ما سیل میاد خانم گفت راستی به احمدی شام دادین ؟خواهر گفت بله شالیزار وقتی برای بچه هاش می برد برای اونم برد گفت نمیشه امشب بمونی صبح برو ماشین امشب نمی تونه اون طرفا بره خطرناکه مگه عمه شون پیش اونا نیست ؟خواهر گفت چرا ولی دلم شور می زنه نگرانم سارا خانم نشست روی مبل کنار خانم و گفت بیا خواهر بشین یک هم فکری بکنیم من که نمی فهمم محسن چرا می خواد این دختر رو بگیره آخه یعنی چی ؟ دختره می تونه نوه اش باشه مادر به نظرتون باید با محسن چیکار کنیم ؟یک فکری بکنیم تا ما نرفتیم همه ی غصه هاش نیفته گردن شما می خواین من برم با دختره حرف بزنم ؟ این دختر بچه اس به دردش نمی خوره هزار تا توقع داره خانم با عصبانیت گفت مگر اینکه محسن بر نگرده اینجا می دونم باهاش چیکار کنم مرتیکه ی الدنگ خجالت نمیشه دیدین چطوری ذوق می کرد ؟آخه چرا عقل توی گله اش نیست؟تحفه برای من آورده خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که دوباره داری منو امتحان می کنی نادر گفت خدا چیکار داره شما رو امتحان کنه ؟ اگرم مصبیتی هست مال من و نریمانه حالا من که میرم بیچاره نریمان از فرداس که یقه ی اونو بگیره پول بخواد خرج این دختر کنه وگرنه دختره به چه امیدی می خواد زن بابای من بشه سارا گفت اونو آورده اینجا که بهش نشون بده پولداره و گولش بزنه وگرنه برای چی باید زن مردی بشه که می تونه بابا بزرگش باشه در همون موقع نریمان از آشپزخونه برگشت و سرشو با افسوس تکون داد و دوبار گفت بیچاره نریمان و لیوان ها رو گذاشت توی سینی و همینطور که میرفت گفت من میرم بخوابم خیلی خسته شدم شب بخیر سارا خانم گفت بیا داریم در مورد بابات حرف می زنیم تو بگو چیکار کنیم فردا درد سرش مال توست نریمان ایستاد و گفت عمه فایده ای نداره ما هر کاری کنیم بابای من گوش نمیده کار خودشو می کنه و ما رو با خودش می کشه توی این منجلاب خانم گفت اون بار بهش گفتم از بابات درس عبرت نگرفتی اینم درست پاشو گذاشت جای پای کمال من که دیگه توی این خونه راهش نمیدم نریمان گفت براش مهم نیست مگه نادر رو فراری نداد ؟ مگه نمی ببینه من دیگه خونه نمیرم ؟ چی شد خودشو درست کرد؟ اصلا قبول داره که اشتباه می کنه ؟ پس بی خودی بحث نکنین شب بخیر نگاهم به دنبالش بود می فهمیدم که از وقتی یاد داشت رو دیده حال بدی پیدا کرده نمی دونستم چیکار کنم ؟و از این بابت خیلی ناراحت بودم دلم نمی خواست به هیچ وجه نریمان رو ناراحت ببینم اونشب تا صبح پلک بهم نذاشتم و به پنجره و اون بارون تند و بی امان نگاه کردم و هر بار که چشمم رو می بستم هزاران فکر به سرم هجوم میاوردن و آشفته و پریشون می شدم به فردایی که نمی دونستم چه خواهد شد نکنه نریمان ازم ناامید شده باشه و با رفتنم به فرانسه موافقت کنه ؟با این فکر اونقدر مضطرب شدم که به گریه افتادم انگار تنها چیزی که نمی خواستم همین بود من نمی تونستم اونو تنها بزارم باید کنارش می موندم و همون طور که اون می خواست براش کار می کردم در واقع نریمان رو مستحق این نمی دیدم که بهش پشت کنم.یک مرتبه احساس کردم نسبت به نریمان علاقه ای پیدا کردم که برای خودمم گنگ و نامفهوم بود و انگار دلم نمی خواست با این احساس روبرو بشم رفتنش اومدنش از پله بالا رفتنش اخمش و خنده هاش برای مهم بودن پس چرا باید ترکش کنم ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f