#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادونهم
به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عمارت توش آرامش داشتم هوا تاریک شده بود رفتم سمت کمد لباس های جمشید.هنوز چنددستی از لباسهاش توی کمد بود و اجازه نداده بودم که کسی بهشون دست بزنه.پیراهن سفیدی رو از توی کمد بیرون آوردم و توی بغلم گرفتم.دلم خیلی برای جمشید تنگ شده بود.توی این روزها بیشتر از هرروزی بهش احتیاج داشتم و کنارم نبود.عزیز درازکشیده بود و زیر چشمی به من نگاه میکرد و سرشو به حالت تأسف تکون میداد.هربار که لباس های جمشیدو توی بغلم میگرفتم عطر تــنشومیتونستم حس کنم.میتونستم وجودشو حس کنم.دلم برای دیدنش یه ذره شده بود.زیرلـب گفتم:حداقل بیا به خوابم بی وفا منو این بچه بهت احتیاج داریم.قطره اشکم از روی گونه ام سر خورد و روی لباس چکید.رفتم سمت رختخواب و پیراهن جمشیدو کنارم گذاشتم و درازکشیدم.پاهامو زیر کرسی درازکردم و گرمای کرسی وجودمو گرم کرد.همونطور که پیراهن جمشیدو توی بغل گرفته بودم چشمام سنگین شد وخوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با درد شدیدی که توی دل و کمرم پیچید چشماموباز کردم.به قدری شدید بود که زبونم بند اومده بود و فقط ناله میکردم.عزیز سراسیمه بلند شدو دستپاچه شده بودنیم خیز شده بودم و از درد بدی که توی شکمم پیچیده بود نمیتونستم تکون بخورم.به لحاف روی کــرسی جنگ میزدم و جیغ میزدم.گرگ و میش صبحگاهی بود و همه هنوز خواب بودن.عزیز دستپاچه اینطرف و اونطرف میدوید و نمیدونست چیکار کنه.با صدای جیغ من چراغ اتاق های عمارت روشن شد و همه دویدن سمت اتاق من.اول از همه عزیزه وارد اتاق شد و گفت:دردت به سرم خانم چی شده؟عزیز روی پـاش میزد و دامنشو چــنگ میزدبه خودم میپیچیدم و درد زایمانم شروع شده شده بود دردی که قابل توصیف نبود.حس میکردم همه ی استخـوانام داره میشکنه و با هر دردی که میپیچید از ته دل جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.چقدر بهش احتیاج داشتم.عزیزه و عمه دستامو گرفته بودن و کمــرمو میمالیدن،یه نفرو فرستاده بودن پی قـابله اما هنوز خبری نبود و دردهایی که داشتم معلوم بود بجه داره به دنیا میاد.ملحفه سفیدی زیرم پهن کردن و تشت آب گرم رو گذاشتن کنارم.عزیزه پارچه کلـفتی رومیزد داخل آب گرم و میزاشت روی کمــرم ومیکشیدتا دردم کمی کمتر بشه.اما هرلحظه دردم بیشتر میشد و حس میکردم بجه داره به دنیا میاد.همش جمشید جلوی چشمم بود و توی اون لحظه فقط به این فکرمیکردم که وقتی بچه به دنیا بیاد با نبودِ جمشید وبجه چطور کنار بیام.با هر جیغی که میکشیدم گلــوم میسوخت.قطره های اشک از گوشه چشمم پایین میفتاد.فقط صدای عزیزه و عمه رو میشنیدم که پشت سرهم میگفتن زور بزن دیبا،باهمه توانت زور بزن.قابله بلاخره رسید و با عجله نشست.داد زد با شمارش من با همه ی توانی که داری زور بزن.قابله شمرد:یک...دو...سه.با تمام وجودم زور زدم و عمه و عزیزه کمــرمو فشـار دادن و همون لحظه جیغ بلندی زدم و بچه خارج شد.به نفس نفس افتاده بودم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.بااومدن بچه به یکباره همه ی دردم از بیـن رفت و کمی آروم گرفتم.نفسِ عمیقی کشیدم و خودمو انداختم روی دست عمه.عزیزه باخوشحالی داد زد:پسره خانم،پسره چشمت روشن و بدون معطلی از اتاق دوید بیرون تا به بقیه هم خبر بده.قابله بچه رو توی تشـت آب گرم نگه داشت و کمی تمیزش کرد و لای پتوی تمیزی پیچید قابله بچه رو گذاشت روی سیـنه ی من.لــب هامو به سرش چسبوندم و بوسیدم.پسری تپل و درشت با موهای پر مشکی بیخود نبود که قابله میگفت بچه درشته با دیدنش قشنگترین حس دنیا رو تجربه کردم حسِ مادری.تابحال همچین حسی نداشتم وبه یکباره پسرم همه ی دنیام شد.نمیدونستم با به دنیااومدنش تااین حد میتونم دوسش داشته باشم.اصلا نمیدونستم میشه کسی رو تااین حد دوست داشت.لبخندی زدم وسرشو وچـسبوندم به سـینه ام و سرمو بردم نزدیکش و عطر تـنشو بو کشیدم.انگشتشو برده بود توی دهنش و می مـیمکید.قابله گفت بچ ه گرسنست نزدیکم شد تا کمکم کنه بچه رو شیر بدم پسرم بااون لـب های کوچولوش شروع به شیرخوردن کردو دلم براش قنج میرفت هرلحظه حسم بهش بیشتر میشد باورم نمیشد اون بچه مـالِ منه باورم نمیشد مادرشدم مادر پسری که حالا داشت از شیره ی جونم تغذیه میکرد مشغول شیردادن بچه بودم و بعداز مدت ها حال خوب رو تجربه میکردم که خانم بزرگ با سروصدا وارد اتاق شد به سـیـنه اش میزد و اسم جمشید روصدا میزد پسرِ جمشیدم پسرِ جمشیدم گریه میکرد و نزدیکم شد و بچه رو از بغـلم کشید بیرون و محکم بغـلش کرد حالِ خوبم طولی نکشید که جاشو با عــصبانیت و خشم پر کرد.میخواستم چیزی بگم که عزیز با چشم و ابرو بهم فهموند که الان وقتش نیست و چیزی نگم.نفس عمیقی کشیدم. خانم بزرگ بچه رو توی اتاق دور میداد و لالایی قدیمی رو زیرگوشش زمزمه میکرد و اشک میریخت
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوهشتم تبدیل شده بودم به زنی که می خواست تک و تنها به شهر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادونهم
عجیب بود من هیچ وقت به دریا نرفته بودم و حالا قرار بود در کنار دریا زندگی کنم. من هم اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم.
- از همین الان لحظه شماری می کنم برای تابستون. آقا عبدلله که به کمک پسر جوان وسایل پشت نیسان را طناپ پیچ کرده بود به سمت من آمد و گفت:
- سحر خانم آماده اید بریم. برای بار آخر مژده را بغل کردم و دست آذین را گرفتم و به سمت نیسان رفتم.اول کیف و ساکم را داخل ماشین گذاشتم و بعد به عقب چرخیدم تا آذین را بغل کنم و روی صندلی نیسان بگذارم که چشمم به ماشین شاسی بلند آرش افتاد. برای لحظه ای خشکم زد.آرش اینجا چه کار می کرد؟ آمده بود تا از رفتن من مطمئن شود یا می خواست برای آخرین بار از دخترش خداحافظی کند؟ به فکر خودم پوزخند زدم و آذین را توی ماشین نشاندم و خودم هم کنارش نشستم. آرش حتماً از آن کریمی سالوس شنیده بود که قرار است امروز اسباب کشی کنم و آمده بود تا با چشم خودش ببیند که توانسته من را از این شهر بیرون بیندازد. هنوز به خاطر این که به او زنگ زده بودم و التماسش را کرده بودم از خودم عصبانی بودم. بغضی که این بار نه از ناراحتی بلکه به خاطر خشم گلویم را فشار می داد قورت دادم و با حرص به جلوی خیره شدم. آقا عبدلله بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و با گفتن یک بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد از داخل آینه به ماشین آرش نگاه کردم که آهسته به دنبالمان می آمد. قلبم شروع به زدن کرد آرش چرا به دنبالمان راه افتاده بود؟ چه کار می خواست بکند؟نگاهی به آقا عبدلله انداختم که با خیال راحت و بدون توجه به ماشین آرش رانندگی می کرد. خواستم چیزی بگویم ولی پشیمان شدم. نیم ساعت بعد که از شهر بیرون رفته بودیم و وارد جاده شده بودیم آرش همچنان به دنبالمان می آمد.هنوز نمی فهمیدم هدف آرش از این که به دنبال ما می آمد چه بود. ولی وقتی در اولین دوربرگردان دور زد و دوباره به سمت شهر برگشت فهمیدم فقط می خواسته مطمئن شود که من از این شهر می روم.برای لحظه ای از این همه کینه و نفرتی که در وجود آرش انباشته شده بود، ترسیدم و بیش از پیش مطمئن شدم که رفتنم از این شهر درست ترین کاری بود که انجام دادم.یک ساعت از ظهر گذاشته بود که آقاعبدلله ماشین را جلوی یک رستوران بین راهی نگه داشت:
- پیاده شید هم یه چیزی بخوریم و هم یه کم استراحت کنیم. آقاعبدلله مردی حدوداً شصت ساله با مو و ریشی کاملاً سفید بود که چشمان مهربان و دماغ کوفته ای بامزه ای داشت.نمی دانم به خاطر ظاهرش بود یا به خاطر رفتار متین و موقرش که در کنارش احساس آرامش و امنیت می کردم. شاید هم چون از آشناهای ایمان بود و می دانستم ایمان هیچ وقت آدم بدی را پیش من نمی فرستد این حس را نسبت به او داشتم. از ماشین پیاده شدم و به آذین کمک کردم تا او هم پیاده شود. آذین که از این همه ماشین سواری خسته شده بود کش و قوسی به بدنش داد و با بدخلقی به من چسبید. نگاهی به رستوران انداختم. رستوران کوچک و جم وجوری بود که در حاشیه جاده قرار داشت و دور تا دورش را درختان بزرگ جنگلی و گیاهان سبز پوشانده بود.از وقتی که از استان خارج شده بودیم متوجه تغییر اقلیم محیط اطرافم شده بودم. از یک جایی به بعد جاده های خشک و بیابانی جای خودش را به مسیرهای سرسبز و کوهستانی داده بود و هوای گرم و خشک تبدیل به هوایی خنک و مرطوب شده بود. برای منی که تمام عمرم را در یک شهر کویری زندگی کرده بودم، دیدن این حجم درخت و سبزه بسیار خوشایند بود.آذین را به دستشویی بردم و بعد همراه آقا عبدلله پشت میز فلزی که به جای رومیزی ده ها لایه سفره یکبار مصرف روی آن پهن شده بود، نشستم.
- چی می خوری دخترم؟نگاهی به منوی کاغذی که روی میز قرار داشت، انداختم و به دنبال غذایی ارزان قیمت گشتم.
- اینجا ته چینای خوبی داره حیفه نخوری.چشمم روی قیمت ته چین ثابت ماند. گران بود. نه خیلی، ولی برای منی که معلوم نبود کی می توانستم کاری پیدا کنم و پولی بدست آورم، غذای گرانی محسوب می شد. باید مخالفت می کردم ولی این کار را نکردم.تصمیم گرفتم همین امروز را به خودم سخت نگیرم. می دانستم روزهای سخت زیادی پیش رو دارم روزهایی که قرار بود به تنهایی و بدون هیچ پشتیبانی در یک شهر غریب زندگی کنم پس حقم بود چند ساعتی خودم را به بیخیالی بزنم و به آینده فکر نکنم.منو رو بستم و لبخند زدم.
- باشه برای منم ته چین سفارش بدید.به آذین اشاره کرد.
- یکی بسه؟
- بله، من و آذین با هم می خوریم.من نمی توانستم عذابی که به من داده بودند و خیانتی که در حقم کرده بودند را از یاد ببرم. آنها با من بودند همیشه و همه جا. خنجر به دست. کافی بود چیزی ببینم یا حرفی بشنوم تا دوباره سر و کله اشان در زندگیم پیدا شود و خنجر هایشان را تا ته در سینه ام فرو کنند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهشتم بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادونهم
بهرام اومد دم در اتاق و گفت تا کی قراره اون تو بمونی این چه اداهایی هست که در میاری یادت ندادن خونه شوهر قانون خودشو داره اونم خونه حاج مسلم گفتم نه من نمیدونستم قراره اینجا مثل یه کلفت زندگی کنم با بی تفاوتی گفت کلفت چیه اون دوتا عروس چطورتونستن بعد تو نمیتونی زندگی همینه.نمیدونستم چیکار کنم و صدای قار و قور شکمم بلند شد و بهرام پقی زد زیر خنده و گفت گشنته با اخم گفتم خداروشکر اینجا انگار اسارته هیچی تو خونه نداریم.خندید و گفت پاشو لباس بپوش بریم یکم خرید کنیم با اخم گفتم از مامان جونت اجازه گرفتی؟این حجم از حرص و کینه رو تا حالا از خودم ندیده بودم بهرام کلافه نگاهی بهم کرد و گفت خواهشا کشش نده از روز اول دیدی مامان من اخلاقش چطوره گفتم والا من از روز اول فقط سکوت دیدم از مامانت اما الان گفت خواهش میکنم یکم تو هم راه بیا بخدا اون دوتا عروس هم تو این خونه دارن زندگی میکنن و چیزی نگفتن بهرام برترین امتیازی که داشت زبون بازیش بود و قشنگ بلد بود با چند تا حرف عاشقانه من و رام کنه.لباس پوشیدم و رفتیم بیرون یکم برای خونه خرید کردیم در حد تنقلات چون کسی حق نداشت تو خونه خودش غذا درست کنه باید عروسها باهم تو خونه حاج مسلم زیر نظر خانوم بزرگ غذا میپختیم برگشتیم خونه خانوم بزرگ تو ایوون نشسته بود و نگاهی به پایین کردو گفت خوب بلدی بری ددر دودور.رو به بهرام گفت به زنت بگو قانون این خونه چیه باید بیاد معذرت خواهی بهرام چشمی گفت و منم از حرص میخواستم خودمو بکشم.رفتیم تو و حرفی نزدم.وسایل و جابجا کردیم بهرام گفت میشه بخاطر من راه بیای ما تازه ازدواج کردیم اول زندگی نزار حرفمون بیفته تو دهن مردم بیا و خانمی کن و مثل پروین و زینب مدارا کن چاره ای هم نداشتم چون طلاق و بحث و دعوا تو خونواده ما از قتل بدتر بود و آقام و مامانم سرمو میبریدن
نزدیک ناهار بود با بهرام رفتیم بالا خانوم بزرگ همچنان تو ایوون نشسته بود با اکراه رفتم جلو و گفتم ببخشیدخودشو زدبه نشنیدن بهرام اشاره کرد دوباره بگو
گفتم ببخشید خانوم برگشت نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت چون پدرت حاجی بنامی هست میبخشم وگرنه اون دوتا عروس میدونن گستاخی کسی رو بدون جواب نمیزارم.کینه ای که هر روز تو دلم داشت بیشتر میشد از این زن دندونام و بهم ساییدم و رفتم تو پروین و زینب مشغول بودن سلام دادم زینب پشتش و بهم کرد ولی پروین با روی باز،جوابمو دادگفتم ببخشید من نبودم امروزپروین گفت عیب نداره باید تقسیم کار کنیم از این به بعدگفتم باشه ناهار تقریبا آماده بود و یکم ظرف کثیف بود پروین گفت قربون دستت اینا رو بشوریه پارچ آب گرم اورد و ریخت روشون ظرفها رو شستم و پروین داشت بشقاب و قاشق جمع میکرد گفت ببر سفره رو پهن کن سفرو پهن کردم،فاطمه از تو اتاق اومد بیرون و نشست سر سفره زینب رفت خانوم بزرگ و صدا زد و پسرای پروین هم اومدن نشستن از مردا فقط بهرام تو خونه بوداومد سر سفره خانوم بزرگ نگاهی بهش کرد و گفت چخبره هر روز خونه ای برو سر کار و زندگیت انگار چه تحفه ای اورده دل نمیکنه بهرام سرخ شد و با خجالت گفت چشم ناهار و خوردیم و اینبار هم مثل قبل ته دیگ و خورشت اضافی سهم ما بود.ظرفها رو شستم و خواستم برگردم تو خونه خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و رو کرد به پروین و گفت برای شام امشب کوفته درست کنیدپروین گفت چشم و بعد رفتن خانوم بزرگ رفت سمت پخچال و گوشت و برداشت و داد بهم و هاون هم داد دستم و گفت اینو بکوب من که تا اونموقع نمیدونستم گوشت و برای کوفته میکوبن گفتم وا برا چی زینب خندید و گفت این کلا هیچی حالیش نیست خونه مامانت چیکار میکردی با حرص نگاهی بهش کردم و گفتم من خونه مامانم کلفت داشتم مثل تو نبودم زینب که بهش برخورد گفت فکر کردی کر هستی تواینجا که اومدی شدی عروس اینا با کلفت فرقی نداری بعد هم راهشو کشید و رفت.پروین گفت بیا حالا خوب شدبه این جرات ندارن چیزی بگن همه کاسه کوزه ها سر من و تو میشکنه گفتم عه چطور این شده سوگلی که بهش چیزی نمیگن پروین لپه و برنج و برداشت و مشغول پاک کردن شد و گفت قصه اش درازه تو این خونه اگه دنبال دردسر نیستی سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن.گفتم چرا شماها اینطورید چرا باید حرفی نزنیم خب ما ازدواج کردیم زندگی خودمونو بکنیم این اداها چیه اخه
گفت بشین کارتو بکن نشستم و گوشت انداختم تو هاون بزرگ برنجی و شروع کردم به کوبیدن از کت و کول افتادم دیگه جون نداشتم پروین گفت پاشو برو بقیه خودم انجام میدم یکم زودتر بیا نگن کار نکردی تشکری کردم و رفتم سمت خونه بهرام رفته بود و دراز کشیدم رو تخت و خوابم برد.با نگاه بهرام بیدار شدم گفت بلند شو تنبل خانوم گفتم وای ساعت چنده گفت ساعت ۷ زود بلند شدم وگفتم وای برم برا کمک گفت نمیخواد آقام و مادرم رفتن بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f