eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه اقا قدرت بود هر جمعه نه اما جمعه ها می رفتیم جعبه ی خالی نوشابه رو میدادیم در مغازه اش و یه جعبه پر می گرفتیم ، چقدر قیافه ی اقا قدرت بامزه بود همیشه میخندید هر وقت یادش میفتم ناخوداگاه خنده اش میاد جلو چشمم و میگم روحت شاد و چقدر خوبه اینطوری تو یادها موندن .. صدای به هم خوردن شیشه های نوشابه ، بوی برنج ، صدای تقِ درِ نوشابه و قصه ی ظهر جمعه .... انگار باید عمر میدادم تا بفهمم هیچ چیز به اندازه ی سادگی و مهر ، حالم رو خوب نمی کرد .. نمیکنه .. نخواهد کرد ... تو این زندگی کوتاه ... واقعا کوتاه و عجیب و پر رمز و راز ..که باید کارها کرد تا دست خالی نموند. @sonnatiii
یه ترکیب خوشمزه تو یه بشقاب نوستالژیک ملامینی😍😁 @sonnatiii
ایرانی ها وقتی ناراحتن »»چایی وقتی خوشحالن »»چایی از خواب بیدار میشن »»چایی میخوام بخوابن »» چایی قبل غذا »»چایی بعد غذا »» چایی کلا ۷۰درصد بدن یه ایرانی رو چای تشکیل میده😅 @sonnatiii
| مرا‌جزبا‌تو‌بودن‌آرزو‌نیست💚 -یامهدی- @sonnatiii
📚 معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!» معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.» او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟» پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.» یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟» پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟» معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟» پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!» معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟» پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.» وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید. @sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم تو زندگی هر دختری باید یک بابالنگ دراز باشه .... نظر شما چیه ؟؟؟؟ یادش بخیر ... یادش بخیر @sonnatiii
بازيهای کودکی حکمت داشت 👌 لی لی: تمرین تعادل درزندگی سرسره: سخت بالارفتن و راحت پایین آمدن هفت سنگ: تمرین نشانه گرفتن به هدف آلاكلنگ: ديدن بالا و پايين زندگی گل یا پوچ: دقت در انتخاب @sonnatiii
دلم تنگه پرتقال من 🍊 بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه این گردونه تو کی داره می‌چرخونه؟ بودنت هنوز مثل بارونه مثل قدیما پاک و روونه از پشت این دیوار بی‌رحمی که بین مونه هاچین و واچین عسل شیرین قصه مون هنوز ناتمومه از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه؟ بارون بارونه بارون بارونه ... @sonnatiii
‏صرفا جهت یادآوری: شما از آنچه فکر می‌کنید، در نظر دیگران بی‌اهمیت‌تر هستید. 》دل‌آرا《 🗣 @sonnatiii
📚 داستان کوتاه وقتی بچه بودم روی پله های راهروی خونه ی قدیمی مون می نشسم و به این فکر می کردم که در آینده، زندگیم چه شکلی میشه! اون موقع فکر می کردم وقتی بزرگ شم یه کارآگاه خصوصی میشم. یادمه همیشه یه شب بارونی پاییز رو تصور می کردم که من پالتوی چرمی تنمه و با چتر مشکی که همراهمه توی خیابونی که به خونه کوچکم منتهی میشه دارم،قدم می زنم، اون خیایون پر از نورهای آبی بود و سنگ فرش های زیبایی هم داشت. من همیشه خیال می کردم وقتی به درب خونه ام برسم، پیر زن همسایه که البته زن خوبی هم هست، واسم یه شیشه مربای شاهتوت تازه می آره و من بعد از کلی تشکر وارد خونه میشم. در حالیکه حسابی خسته ام و می خوام بخوابم،زنگ خونه به صدا در می آد و وقتی در رو باز می کنم پسر بچه همسایه رو می بینم که از من می خواد توی تکالیفش کمکش کنم، راستش اون موقع فکر می کردم وقتی بزرگ شم صدام مثل دوبلر سریال 'کمیسر ناوارو'، گرم و گیرا میشه و با لبخند به اون پسر بچه میگم، البته جانم. اون هم داخل خونه می آد و از من می پرسه که غازهای وحشی در زمستون به کجا مهاجرت می کنن؟ من هم که حتما اطلاعات عمومی بالایی دارم جواب میدم، اون ها توی زمستون از جنوب به شمال میرن و سپس واسش مربای شاهتوت تازه می آرم. چند دقیقه بعد مادر اون پسر بچه دنبالش میاد بعد از راهی کردن اون ها تصمیم می گیرم به تخت خوابم تو بهترین جای دنیا برم اما ناگهان تلفن زنگ می خوره و همکارم بهم میگه باید برم سر صحنه قتل، وقتی اونجا میرسم متوجه رابطه بین قاتل و مقتول میشم و به پلیس ها میگم که اون حتما یه روز برمیگرده و پلیس ها هم چند وقتی اون جا رو تحت نظر می گیرن و آخر سر می بینن که قاتل بر می گرده و من خاص ترین کارآگاه دنیا میشم! اما وقتی بزرگ شدم فهمیدم خیلی از اون فکرها اشتباه بوده! وقتی بزرگ شدم فهمیدم مربای شاهتوت تازه رو پاییز درست نمی کنن، فهمیدم غازهای وحشی در زمستون از شمال به جنوب مهاجرت می کنن، فهمیدم بهترین جای دنیا،پله های راهروی خونه قدیمی مونه. وقتی بزرگ شدم فهمیدم خیلی از رفته ها دیگه بر نمی گردن! @sonnatiii