eitaa logo
صوتک
166 دنبال‌کننده
10 عکس
33 ویدیو
5 فایل
صوتک ؛ داستانک‌های صوتی / وقت بشه یکمم فیلم. ممنون که این‌جایید [خدایا، لطفا صوتک را از من بپذیر💌] اگر پیامی داشتید👇💚 @Atousadavari eitaa.com/sootack
مشاهده در ایتا
دانلود
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم عزیز ما ؛ دلتنگتیم همیشه یلدای امسالمونم مثل همیشه میشه درسته که نیستی ولی می دونی و می دونیم شهیدامون زنده ان و روزیشون داده میشه https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
24.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به فرمانده🙌 از طرف سرباز... https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
یکی بود که هنوزم هست و تا همیشه خواهد بود.❄️ 8⃣ بالیش مامان مهربان کنار اتاق، سوزن به دست نشسته بود و مشغول دوختن بالشت‌های پَری و پشمی بود. زینب و حسین هم کلی پشم را مثل یک کوه، گوشه‌ی اتاق جمع کرده بودند و چندتا پشتی هم کنارش گذاشته بودند و از روی پشتی‌ها می‌پریدند وسط پشم‌ها و اندازه بازی با استخر توپ ،حتی بیشتر لذت می‌بردند😄 زینب: داداشی، داداشی ..‌ببین ببین ..‌هورا . دوبش! اتاق پر از صدای خنده و بازی بچه‌ها شده بود، اما فقط صدای خنده‌ی بچه‌ها نبود، انگار یک صداهای دیگری هم شنیده می‌شد! 🧐👂👀 بالشت زرد قلقلی: اونجا رو نگاه کنید ! بالیش داره همه‌ی پرهارو میخوره! بالیش یک بالشت دایره شکل بنفش رنگی بود که داشت یواشکی دور از چشمِ مامان مهربان، همه‌ی پرهایی که روی زمین بود و مامان مهربان می‌خواست با آن‌ها بالشت‌های زیادی بدوزد را می‌خورد. بالشت نارنجی که پارچه‌اش را از کربلا سوغات آورده بودند ، نگاه چپ چپی به بالیش انداخت و گفت😏: بنفسجی جان! این پرها که فقط واسه شما نیست، واسه همه‌ی بالشت‌هاست! اینطوری تند تند داری میخوری، رودل نکنی! بالشتک لاغر سبز گفت: لُپاش رو نگاه! پُرِ پَر شده! نترکی یک‌وقت! حتی جعبه‌ی نخ سوزن که کنار اتاق خیلی آرام و بی سروصدا نشسته بود، صدایش درآمد و گفت: آخه چرا این‌همه پر رو داری می‌لمبونی؟! بالیش همین طوری که دهانش پر از پَر بود گفت: دوست دارم! پَر دوست دارم! می‌خوام این‌قدر پَر بخورم ،تا از همه‌ی بالشت‌ها بزرگ‌تر و چاق‌تر باشم. بالشت‌ها و لحاف‌ها و حتی سوزن های ته‌گرد داخل جعبه‌ی نخ سوزن نگاه با تعجبی به هم انداختن و گفتن: وا! خدا شفات بده بالیش. قیچی دهانش را باز کرد وخنده‌ ریزی زد و گفت: باشه بخور بالی جان.فقط امیدوارم درزات پاره نشن 🤭😅 بالیش آن‌قدر پَر خورد تا حسابی حسابی گرد و قلمبه شد، حتی از گرد و قلمبه هم گردتر و قلمبه‌تر ، آن‌قدر خورد که قدش از همه‌ی بالشت‌ها بلندتر شده بود و وزنش هم سنگین‌تر😎. او حالا حسابی احساس غرور می‌کرد و با خودش می‌گفت: وای چقدر من بالشت متفاوتی هستم😌از همه‌ی بالشت‌ها بزرگ‌تر و قوی‌تر شدم، آخجونمی جون💪 https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
کم کم هوا تاریک شد🌚 و خواب آرام آرام وارد چشم‌ها شد . مامان مهربان و باباعلی تشک ‌ها را پهن کردند و بچه‌ها رفتند کمکشان. رضا بالشت نارنجی را برداشت، معصومه یک بالشت زرد که رویش گل‌های سرخابی داشت برداشت، حسین و زینب هم دوتا بالشت کوچک که عکس مرغابی داشت برداشتند اما هیچ‌کس سمت بالیش نرفت! بالشت‌ها همه به پاهای باباعلی نگاه می‌کردند که به سمت بالیش می‌رفت، بابا علی نزدیک بالیش شد و دستش را به سمتش برد و آن را بلند کرد و با خودش سمت تشک برد ، اما یک ‌دفعه بابا علی بالیش را گذاشت زمین و رفت یک بالشت دیگر برداشت😳 زینب که منتظر باباعلی بود تا بیاید و برایش قصه بگوید با صدای بلند گفت: بابایی ،اون متکا چاق‌رو دوست نداشتی؟ باباعلی لبخند زد و گفت: خیلی سنگین و سفت بود، اگر روش می‌خوابیدم حتما شب از گردن درد می‌مردم! مامان مهربان بالیش را گذاشت کنار اتاق و خودش هم یک بالشت گل‌گلی برداشت و چراغ‌ها را خاموش کرد. بالیش در همان تاریکی شب می‌دید که همه بالشت‌ها چطور با خوشحالی سَرها را در آغوش گرفته‌اند و به خواب رفته‌اند، بالیش چند ساعتی همین‌طور نشست و فقط نگاه کرد اما تحمل دنیای بدون سر، دنیایی که فقط یک گوشه باشد و نگاه کند خیلی برایش سخت بود. او دیگر نمی‌خواست یک بالشت متفاوت و چاق‌تر باشد ، او می‌خواست بالستیک زیر سر باشد، برای همین آن‌قدر از درون به خودش فشار آورد و زور زد😖 تا بالاخره درزهای پارچه‌ای پاره شد. صبح وقتی همه بیدار شدن🌞، دیگر بالیش نبود، به جایش کلی پَر روی زمین ریخته بود که می‌شد با آن‌ها به جای یک بالشت سفت و چاق ، چند بالشت نرمِ سر پسند ساخت... https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
شاید گاهی یکی از دلایل اسراف و زیاده‌خواهی‌های ما آدم‌ها؛ " ایجاد تصور خوش‌بختی در ذهن دیگران" باشد، نه حقیقتا خودِ خوش‌بخت بودن؛ یعنی ما کلی هزینه و وقت و انرژی صرف می‌کنیم فقط برای اینکه زندگی تبرج گونه و متفاوت از دیگران داشته باشیم، و در ذهن آن‌ها خوش‌بخت متصور شویم، غافل از اینکه خوش‌بختی حقیقی در مفید بودن کنار بندگانِ خداست؛ وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا  خدایا طعم حقیقی خوش‌بختی در کنار بندگان عزیزت را به ما بچشان🤲 https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
21.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و پاک‌ترین و عاشقانه‌ترین عزاداری‌ها تقدیم شما مادر❄️💔. فاطمیه ۱۴۴۲ https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هزاران هزار تبریک ⛄️❄️ شما هم از این بازی‌ها دارید؟! https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
*یکی بود که هنوزم هست و تا همیشه خواهد بود. 9⃣ساعت داره پنج میشه🕔😱 * عقربه‌ی کوچک روی ۴ ایستاده بود و عقربه بزرگه داشت به ۱۲ نزدیک می‌شد. این یعنی ساعت داشت ۵ می‌شد ولی هنوز هیچی آماده نبود.😩 امروز ساعت ۵ ، قرار بود یک مهمان خیلی دوست‌داشتنی بیاد خانه‌ی زینب و حسین اینا، ولی خانه اصلا آماده پذیرایی مهمان نبود😱 ظرف‌های نشسته داشتند تو سینک وُول می‌خوردند. کلی لباس به بندِ حیاط آویزان شده بودند و منتظر اینکه یکی آن‌ها را جمع کند و داخل کمد بگذارد. کلی گردوخاک پیف پیفی روی تلویزیون و قاب‌های عکس برای خودشان لَم داده بودند، وخرده‌های کوچک و خیلی ریزی لای موهای گلِ‌فرش گیر کرده بودند و نیاز داشتند یک نفر با جارو حسابی به دادشان برسد. تازه میوه‌ها هم باید یک حمام حسابی می‌رفتند تا برای خوردن آماده شوند. اما😲 با این زمان کم چه کسی می‌توانست تمام کارها را انجام دهد؟ معصومه گفت: کاش عقربه های ساعت این‌قدر تند تند نمی‌رفتن و دیرتر ساعت ۵ می‌شد، آن وقت زمان داشتیم برای انجام همه کارها. حسین گفت: خب باتریش رو دراریم تا دیگه کار نکنه. رضا خندید و گفت: خب ساعتِ ما از کار بیفته، ساعت مهمونمون که از کار نمیفته! اونا ۵ میان . زینب گفت: کاش مامان و بابا بودن، اونا همه کارارو تند تند انجام میدادند. همه ناراحت و غمگین نشسته بودند و داشتند فکر می‌کردند باید با این همه کار و زمان کم چه کنند که یک دفعه رضا از جایش پرید و گفت: فهمیدم!😍 همه گفتن: چی رو فهمیدی؟ رضا گفت : الان میگم؛ آبجی معصومه شما برو سراغ ظرف‌ها، بعد خودش رفت سمت آشپزخانه و دوتا دستمال صورتی وزرد آورد و به حسین و زینب داد و گفت: گردو خاک‌ها با شما دوتا خودش هم دوید سمت حیاط و لباس‌ها را جمع کرد و داخل کمد گذاشت بعد با کمک معصومه میوه‌ها را شست . حالا فقط شانه کردن موهای فرش مانده بود که می‌توانستند چهارتایی به نوبت انجام دهند. عقربه بزرگ رفت روی ۱۲، ساعت ۵ شد و زنگ خانه به صدا درآمد، مهمان‌ها پشت در بودند. بچه‌ها به خانه نگاه کردند، مثل دسته‌بندی گل شده بود...آماده‌ی پذیرایی😍 https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستِ خدا با جماعت است😍 ما ، باهم می‌توانیم💪 https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
قرارِ 1400 حالمان خوب‌تر از از 1399 باشد، نه به خاطر عزیزانی که حالشان به حالِ ما گره خورده، نه به خاطر خودمان، به خاطر امامی🌱 که دلش از غصه‌های ما می‌گیرد... یا مقلب القلوب والابصار حول حالنا الی احسن الحال فقط به خاطر ❤️نازِ امام زمانمان🤲 سال‌نو‌مبارک🦋 http://eitaa.com/joinchat/3260022784Cbfbf88acff