#فاطمیه
از علی خواستی...
مظلومانه و متواضعانه...
تو را شبانه دفن کند؛
و مقبرهات را...
از چشم همگان مخفی بدارد!
میخواستی به دشمنانت بگویی...
دودِ آتشِ ظلمی که شما برافروختید...
نه فقط چشم شما...
که به چشم تاریخ میرود؛
و انسانیت...
تا روز محشر...
از مزر دردانهی خدا...
محروم میماند!
چه سند مظلومیت جاودانهای...
و چه انتقام کریمانهای!
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهادت_حضرت_زهرا
#فاطمیه
روضه دردناک تر از روضه جانسوز در و دیوار😭😭😭 از لسان حضرت آیت الله #جوادی_آملی «حفظه الله»
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
پاسخگو
https://eitaa.com/joinchat/780861721C8c93ba02f5
@saluni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 بریده باد زبانی که شأن زهرا (سلام الله علیها) را از خطبهخوانی به نوحهسرایی تبدیل میکند
📝 مبارزه و مقاومت سیاسی حضرت زهرا
🎥 امام خامنهای
♨️ اگر خطبه زهرا سلام الله علیها را نگفتی گریه زهرا هم معنا پیدا نمیکند...
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
🆔 @farhang_puya
✨
خاطرات شهید احمد علی نیری
🌷شهیدی که بین زمین و آسمان نماز خواند
🌷شهیدی که آیت الله حق شناس در موردش فرمود :
اگر میتوانید مانند او را در تهران پیدا کنید
📌قسمت هجدهم
راوی : حسین حسن زاده
همیشه یک لبخند ملیح برلب داشت. ازاین جوان خیلی خوشم می آمد.
وقتی درکوچه وبازار او را می دیدم خیلی لذت می بردم. آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم.
تااینکه یکروز پدرم مرا باخودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمدآقا اختیار این پسرم دست شما!
بعد به من گفت: هرچی احمدآقا گفت گوش کن. هرجا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و...
خلاصه ما رو تحویل احمدآقا داد. برای من یک نکته عجیب بود!
مگرپدرم چه چیز دیده بود که اینگونه من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟!
چند شب از این جریان گذشت. من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را می زنند. رفتم در را باز کردم، تا سرم را بالا کردم باتعجب دیدم احمداقا پشت در است!
تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد!
یک لحظه سکوت کردم، فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟
گفتم: سلام احمدآقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.
همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم. آخه دو سه روزه ندیدمت.
خیلی خجالت کشیدم. چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما میام.
دو سه روز دیگه گذشت. در این سه روز موقع نماز مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم
یک شب دوباره صدای درب خانه آمد. من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت در..
تو فکر هر کسی بودم به جز احمداقا.
تا در را باز کردم از خجالت مُردم. با همان لبخند همیشگی گفت: سلام حسین اقا.
حسابی حال و احوال کرد. اما من هیچی نگفتم. فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیدهام. برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت و بپرسم.
خلاصه آن شب گذشت..فردا زودتر از اذان رفتم مسجد واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
احمدآقا انقدقشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم!
با سن کمی که داشت اما نحوهی مدیریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
ادامه دارد ...
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات