سلام مولای مهربانم ، مهدی جان
تابستان هم رفته وپاییزهم به نیمه نزدیک است و شما نیامدید ...
چای بهارنارنج که برایتان دم کرده بودم ، روی دستم ماند ...
بوته های محمدی که برایتان توی باغچه کاشته بودم ، پژمرد ...
من مانده ام و سوز پاییز که آرام آرام می رود تا هوش سبز درختان را به خواب نارنجی خویش بسپارد ...
من مانده ام و آرزوی صورتی دیدارتان که تمام بهار به دوش رویایم کشیدم ...
من مانده ام و خیال سبزِ امدنتان که تمامی تابستان در گوش جوانه ها زمزمه کردم ...
من مانده ام و یک دل بیقرار ...
یک جفت چشمِ براه مانده ...
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج