هدایت شده از حرف های خصوصی
🕌 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا بدون داشتن پول و گذرنامه
☑️ شهید محراب و معلّم اخلاق، مرحوم آیت اللّه دستغیب تشرّف زیر را که از زبان بنده برگزیده خدا، مرحوم فشندی تهرانی شنیده اند، در کتاب «داستانهای شگفت» خود آورده اند:
▫️ قریب بیست سال قبل, شب جمعه بود.
با آقا سید باقر خیاط و جمعی رفتیم مسجد جمکران.
🌌 همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا میخواند و من مشغول به نماز شب بودم؛
✨ ناگاه دیدم هوا روشن شد. با خود گفتم ماه طلوع نموده. هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم. یک مرتبه دیدم به فاصلۀ پانصدمتر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست. به آن پیرمرد گفتم:
🔹 شما کنار آن درخت سیدی را میبینی؟
▫️ گفت:
🔸 هوا تاریک است چیزی دیده نمیشود. خوابت میآید؛ برو بگیر بخواب.
▫️ دانستم که آن شخص نمیبیند.
من به آن آقا گفتم:
🔹 آقا من میخواهم بروم کربلا؛ نه پول دارم نه گذرنامه. اگر تا صبح پنجشنبۀ آینده گذرنامه با پول تهیه شد، میدانم امام زمان (عج) هستید و اِلّا یکی از سادات میباشید.
🌌 ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد. صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم. بعضیها مرا مسخره نمودند.
⏳ گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود، در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود. کنار دیواری ایستاده بودم و باران میآمد. پیرمردی آمد نزد من. او را نمیشناختم گفت:
🔸 حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟
▫️ گفتم:
🔹 خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه.
▫️ گفت:
🔸 شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید.
▫️ گفتم:
🔹 عیالم را میخواهم ببرم.
▫️ گفت:
🔸 مانعی ندارد.
▫️ بعد به فوریت رفتم منزل؛ عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم. گفت:
🔸 فردا صبح همینوقت بیایید اینجا.
▫️ فردا صبح رفتم همان محل. آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمۀ پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعداً هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند. بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند:
🔸 گذرنامه را گرفتی؟
▫️ گفتم:
🔹 بلی
▫️ و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم.
🗓 تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است. شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.
⬅️ داستانهای شگفت جلد ۱ (صفحه ۲۴۸)
🏷 #شب_جمعه #امام_زمان #تشرفات
#خصوصی
...
هدایت شده از صلوات ((عطرصلوات))
📚داستان حورالعین و ازدواج با شیخ علی
داستان زیر به وسیله فاضل دانشمند، نویسنده توانا، جناب آقای ناصر باقری بید هندی به دفتر انتشارات مکتب الحسین (ع) رسیده است. ایشان نوشته است.
آیت الله شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در یکی از مجالسی که شبهای جمعه دارند فرمودند:
طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست که ازدواج نکرده بود و میگفت حالا که میخواهم ازدواج کنم حورالعین میخواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین (ع) متوسل به حضرت علی (ع) شد و از حضرت حوریه در خواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سید الشهداء و حضرت ابوالفضل (ع) از آن دو برگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف برمی گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس میشود، و کلاً از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس میپردازد.
یک شب که از زیارت حضرت امیر (ع) برمی گشته میبیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن رد میشود، آن زن برمی خیزد و به او میگوید:
من در اینجا هیچ کس را ندارم. و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی میگوید:امکان ندارد چرا که من مردی مجرد وعزب هستم وشمازن جوانی هستی وبدتر از ان که من در مدرسه ساکنم ان زن دنبال شیخ علی راه افتاد اصرار میکند که حتماً مرا امشب به حجرهات ببر! خلاصه شیخ علی او را در آن شب به حجرهاش می بیرد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبهها از حجرههای خویش بودند، ولی هیچ یک آن زن را نمیبیند.
شیخ علی به آن زن میگوید:
شما در حجره استراحت کن، من میروم حجره ای یا جایی برای استراحت خود پیدا میکنم. اما تا از حجره بیرون میآید، نوری از حجره تلالو میکند (ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود) ﻟﺬﺍ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﻴﺴﺘﯽ؟ ﺟﻨﯽ؟ ﻳﺎ... ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺍﺋﻤﻪ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﯽ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﻳﻪﺍﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻟﺂﻥ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﯼ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﻭﻳﻢ.
ﺑﺎﺭﯼ، ﺷﻴﺦ ﺣﺪﻭﺩ 17 ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﻳﺶ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻝ، ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻓﻴﻘﺖ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻭ ﻓﻠﺎﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺭﻭﺩ، ﻟﺬﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﺷﯽ.
ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺯﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ، ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺍﺟﻞ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﯽﮐﻦ!
ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ:
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﻣﻦ ﻳﮏ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻫﺴﺘﻢ. ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﺷﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺎﺍﻟﻔﻀﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺸﻮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺍﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺳﭙﺲ ﻳﮏ ﺗﺼﺮﻓﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻡ. ﺍﻳﻨﮏ ﻣﺪﺕ 17 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺧﻴﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﮐﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ.
1. چهره درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع)، ج1، ص454.
📡 @atresalavat 🇮🇷
📡 @atresalavat 🇮🇷
کانال خُزّانُ العِلم👇
@Khuzzanaleilm 🇮🇷