خواب مناسب برای رشد و توسعه کودکان بسیار مهمه. کودکان به خواب کافی نیاز دارند تا بتوانند در طول روز تمرکز کنند، یاد بگیرند و انرژی لازم را داشته باشند. یکی از روشهای موثر برای کمک به کودکان در داشتن خواب خوب، قصهگویی قبل از خوابه.
اهمیت قصه گفتن برای کودکان:
- آرامش بخشیدن: شنیدن قصه قبل از خواب به کودکان کمک میکند که آرام شوند و استرسهای روزانه را فراموش کنند.
- تقویت تخیل: قصهها به کودکان این امکان را میدهند که تخیل خود را تقویت کنند و در دنیای خیالی غوطهور شوند.
- ایجاد ارتباط: قصهگویی فرصتی برای والدین و کودکان است تا وقت باکیفیتی را با هم بگذرانند و رابطهشان را تقویت کنند.
- آموزش غیرمستقیم: قصهها میتوانند درسهای اخلاقی و اجتماعی مهمی را به کودکان آموزش دهند.
بنابراین، وقت گذاشتن برای قصهگویی قبل از خواب نه تنها به بهبود کیفیت خواب کودکان کمک میکند، بلکه بسیاری از جنبههای مثبت دیگر را نیز به همراه دارد.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
قصهی «موش کوچولو و پندهای خردمند»
روزی روزگاری، در جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند، موش کوچولویی به نام نیکی زندگی میکرد. نیکی همیشه کنجکاو و پرانرژی بود و دوست داشت همه چیز را کشف کند. او یک دوست خوب به نام روبی داشت که یک خرگوش خردمند و مهربان بود.
یک روز، نیکی تصمیم گرفت به سفری برود تا از جنگل دیدن کند و چیزهای جدید یاد بگیرد. او به روبی گفت: "روبی، من میخواهم به سفری بروم تا جنگل را بشناسم. آیا میتوانی چند پند به من بدهی؟"
روبی لبخندی زد و گفت: "البته نیکی. به یاد داشته باش که همیشه به این سه پند عمل کنی:
1. صبوری: در هر موقعیتی صبور باش، چون صبوری به تو کمک میکند تا بهترین راهحل را پیدا کنی.
2. مهربانی: با همه مهربان باش، چون مهربانی باعث میشود دوستان بیشتری پیدا کنی و دشمنی از بین برود.
3. شجاعت: هرگز از مشکلات نترس، با شجاعت با آنها روبرو شو، چون هر مشکلی درسی دارد که باید یاد بگیری."
نیکی با دقت به پندهای روبی گوش داد و قول داد که به آنها عمل کند. سپس با خوشحالی به سفری پرماجرا رفت. در طول سفرش، نیکی با مشکلات زیادی روبرو شد. اما هر بار که با چالشی مواجه میشد، به پندهای روبی فکر میکرد و با صبوری، مهربانی و شجاعت آن مشکلات را حل میکرد.
یک روز، نیکی به جنگلی تاریک و ترسناک رسید. در ابتدا ترسید، اما به یاد پندهای روبی افتاد و با شجاعت وارد جنگل شد. در آنجا با حیوانات جدیدی آشنا شد که در ابتدا ترسیده بودند، اما نیکی با مهربانی با آنها صحبت کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد.
بعد از مدتی، نیکی به خانه برگشت و به روبی گفت: "روبی، پندهای تو به من کمک زیادی کرد. من یاد گرفتم که با صبوری، مهربانی و شجاعت میتوانم هر مشکلی را حل کنم."
روبی با لبخند گفت: "خوشحالم که از پندهایم استفاده کردی، نیکی. همیشه به یاد داشته باش که خرد و مهربانی میتوانند تو را در هر سفری همراهی کنند."
*پیام داستان:* صبوری، مهربانی و شجاعت کلیدهای موفقیت در هر سفری هستند.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
برای اینکه سر در گم نباشین برای گذاشتن رمان
من هر شب بین ساعت ۹ و نیم تا ۱۰ قول میدم بزارم
البته به شرط حیات☺️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت65
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت:
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم:
–خیلی دل نشینن.
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
– یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت:
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
– واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
– یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند.
مادر آهی کشید و گفت:
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
– وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت:
–نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
– همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت:
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود:
"نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک."
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت66
با آلارم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..
البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم.
پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر...
خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.
قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید."
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت:
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:
– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت:
–سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم:
– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم.
مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
– چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم.
با اعتراض گفتم:
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید:
–اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت:
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندحتما بیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت:
–ناهارو افتادن نه؟
خنده ایی کردم و گفتم:
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت:
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند:
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.
موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت:
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت:
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:
– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
با خجالت گفت:
– نه بابا، دشمنت شرمنده.
بعد فوری کادو را برداشت و گفت:
–اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم:
–نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.
بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
– حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟
ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.
ــ باشه، هر جور راحتی.
سعیده گفت:
– اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.
ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.
سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود.
اشاره ایی کردم و پرسیدم:
– خوبی؟
لبخندی زدو گفت:
–ممنون بعد یهو بلند شدو گفت:
– من دیگه برم.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
کودکان وقتی اشتباهی مرتکب میشوند یا رفتاری نادرست دارند، به جای تنبیه، نیاز به راهنمایی و توجه دارند. این مفهوم به عنوان "تربیت مثبت" شناخته میشود. بهجای تمرکز بر تنبیه، بهتر است رفتار مثبت را تشویق کنید و الگوهای مناسب را به کودکان آموزش دهید. این روش باعث میشود کودکان یاد بگیرند چگونه به شیوهای مثبت و سالم با دیگران ارتباط برقرار کنند و مسئولیتپذیری بیشتری داشته باشند.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
یکی بود، یکی نبود. در دهکدهای کوچک، پسری به نام کیارش زندگی میکرد. کیارش پسری شجاع و مهربان بود، اما گاهی عادت داشت دروغ بگوید. یک روز کیارش تصمیم گرفت به دوستانش بگوید که در باغچه خانهاش یک گیاه جادویی پیدا کرده که هر آرزویی را برآورده میکند.
دوستانش همگی هیجانزده شدند و به خانه کیارش رفتند تا گیاه جادویی را ببینند. اما وقتی رسیدند، فهمیدند که کیارش دروغ گفته و هیچ گیاه جادوییای وجود ندارد. بچهها خیلی ناراحت و ناامید شدند و اعتمادشان را به کیارش از دست دادند.
روز بعد، کیارش تصمیم گرفت به دوستانش بگوید که در رودخانه نزدیک دهکده یک ماهی طلایی دیده که اگر کسی آن را بگیرد، آرزوهایش برآورده میشود. دوستانش به حرف کیارش شک کردند، ولی به هر حال تصمیم گرفتند بروند و ببینند. اما وقتی به رودخانه رسیدند، باز هم متوجه شدند که کیارش دروغ گفته است.
این بار، بچهها خیلی عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر به حرفهای کیارش گوش ندهند. کیارش فهمید که دروغگویی چقدر میتواند بد باشد و چطور باعث میشود دیگران به او اعتماد نکنند. او از کارهایش پشیمان شد و تصمیم گرفت همیشه راستگو باشد تا بتواند اعتماد دوستانش را دوباره به دست بیاورد.
پس از مدتی، کیارش با صداقت و رفتارهای خوبش توانست دوستانش را دوباره کنار خود داشته باشد و همه فهمیدند که راستگویی همیشه بهترین راه است. از آن به بعد، کیارش هیچ وقت دروغ نگفت و همه به او اعتماد داشتند.
اما یک روز اتفاق عجیبی افتاد. کیارش در باغچهاش مشغول بازی بود که ناگهان چیزی درخشان را زیر خاک دید. او با دقت بیشتر نگاه کرد و متوجه شد که یک گیاه جادویی واقعی پیدا کرده است! این گیاه درست همان گیاهی بود که او قبلاً دروغ گفته بود که وجود دارد. گیاهش آرزو کرد که دوستیاش با بچههای دهکده دوباره قوی شود.
کیارش گیاه را به دوستانش نشان داد و داستان واقعی را برایشان تعریف کرد. این بار دوستانش نه تنها گیاه را دیدند، بلکه داستان صداقت کیارش را هم شنیدند. آنها متوجه شدند که کیارش چقدر تغییر کرده و او را تحسین کردند.
از آن روز به بعد، کیارش و دوستانش هرگز هیچ دروغی به هم نگفتند و یاد گرفتند که صداقت همیشه بهترین راه است.
و اینگونه بود که کیارش یاد گرفت دروغگویی کار بدی است و راستگویی همیشه ارزشمندتر است. و آنها همه با هم در آرامش و دوستی زندگی کردند. پایان.
#قصه شب
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆