eitaa logo
مامان حنای قصه گو
560 دنبال‌کننده
358 عکس
257 ویدیو
0 فایل
حنانه هستم کنشگر در عرصه تربیت کودک و روانشناسی کودکان😊 جهت ارتباط با مامان حنای قصه گو : [https://harfeto.timefriend.net/17247593463007] کانال تبلیغات بسیار ارزان مامان حنا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1645937467Cfb593cb17c
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+سلام مامان حنا خوبی من که معتاد رمانتم باید بخونم وبخابم مرسی گلم عالیه کارت _سلام ... خیلی خوشحال شدم که از این رمان خوشتون اومده:)
+میشه کل رمان و یک جا بفرستی ؟ _سلام نه نمیشه عزیزم ، اخه اگر همه رمان و بفرستم وقت زیادی ازتون میگیره و حدود چند روزی خواب و خوراک ندارید🙃
+بازم قسمت های رمان و بیشتر کن لفطا 🥺 _سلام اگر بیشتر بزارم وقت گرانبهاتون هدر میشه 😉 من شبی دو قسمت قبل خواب میزارم که وقتتون رو رمان نگیره و هم قبل خواب یک داستان بخونید🙃
محمد وارث پیغمبران است که او سلطانِ شهرِ دلبران است به حق فرمود حق لایزالی محمد علت خلقِ جهان است میلاد خاتم پیامبران بر شما مبارک باد🥳
مهر آل فاطمه در خون ماست از نخست خلقت این قانون ماست شیعه از آغاز خلقت حیدری‌ست شیعه تا صبح قیامت جعفری‌ست روز میلاد امام صادق (ع) مبارک باد🥳
دوستان شرمنده دیر شد :(
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت35 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو به روم خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♡مامان‌حنای‌قصه‌گو♡ ☆https://eitaa.com/story555
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت36 سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمان طولانی شد. می‌خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم‌ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برایم سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی‌ام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه‌ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمی‌کردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما... خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانی‌اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شد و پرسید: –یعنی شما با این که می‌دونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمد‌‌‌ِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♡مامان‌حنای‌قصه‌گو♡ ☆https://eitaa.com/story555
« تمساح دندانپزشک» یکی بود؛ یکی نبود . روزی روزگاری ، یک تمساح مهربان بود که توی یک شهر کوچک زندگی میکرد . او تنها یک آرزو داشت . آرزوی این که مردم با او دوست باشند . با او حرف بزنند و به مهمانی دعوتش کنند. اما از بخت بد مردم زیاد از او خوششان نمی آمد و به او نزدیک هم نمی شدند؛ چه برسد به اینکه به مهمانی هم دعوتش کنند. تمساح قصه ی ما هم خوش رو بود و هم مهربان و همیشه در حال خندیدن وقتی هم که می خندید ،دو ردیف دندان نوک تیزش را به همه نشان می داد. دندانهایی که زیر نور آفتاب برق می زد. اگر روزی یک تمساح يكدفعه جلوی شما سبز شود و به شما لبخند بزند ، چه کار میکنید؟ آیا جلو می روید و با او دست می دهید؟ البته که نه ، شما به سرعت پا به فرار میگذارید. همیشه همین اتفاق برای تمساح می افتاد. هر وقت او به کسی می خندید، نه تنها به او لبخند نمیزدند ، بلکه خیلی زود پا به فرار می گذاشتند. یک روز که تمساح بیچاره حوصله اش سر رفته بود و غمگین بود، به خیابان رفت تا کمی قدم بزند . در میان راه به هر کس که رسید با مهربانی به او لبخند زد. برای مردمی که توی صف اتوبوس ایستاده بودند، لبخند زد اما آنها هم از ترس فرار کردند و یک گوشه قایم شدند. با این حال تمساح آن قدر مهربان بود که توی دلش گفت: ای وای! نکنه اونا از اتوبوس جا بمونند ؟ تمساح مهربان رفت توی یک فروشگاه و خیلی مودبانه به مردمی که توی فروشگاه بودند، لبخند زد . اما ..... آن ها پا به فرار گذاشتند. بعضی از آنها پشت پیشخوان فروشگاه قایم شدند . چند نفر هم رفتند بالای قفسه ها و از ترس به خودشون لرزیدند. تمساح خوش رو با تعجب به دور و برش نگاه کرد و گفت: ای وای! پس این مشتری ها کجا غیبشان زد ؟ تمساح بیچاره از این که مردم از او فرار میکردند، خیلی خیلی غمگین شد. او رفت توی خیابان و برای اینکه حالش بهتر شود، شروع کرد به قدم زدن . ولی یکدفعه دید که یک مرد دوان دوان به طرف او می آید . یک مرد با روپوش سفید . تمساح مهربان نیشش را تا گوشش باز کرد دندان های نوک تیزش را بیرون انداخت و توی دلش گفت : بهتره که یکبار دیگه بخت خودم را امتحان کنم . تعجب آور بود آن مرد نه تنها به او لبخند زد، بلکه آمد و او را در آغوش کشید. چیزی نمانده بود که تمساح از تعجب شاخ در بیاورد. آن مرد همان طور که میخندید ، گفت : به به ! چه لبخند قشنگی! من یک دندان پزشک هستم، اما تا به حال دندان هایی به این سفیدی ندیده ام. تمساح از خجالت حسابی سرخ شد و هیچی نگفت . دندانپزشک دستی به پشت او کشید و گفت : میشه خواهش کنم پیش من بیایی و دستیار من بشی ؟ تمساح از خدا خواسته پیشنهاد دندانپزشک را قبول کرد و به دنبال او به راه افتاد. به زودی مردم دسته دسته برای دیدن تمساحی که دندان هایش را مسواک می زد، به مطب دندانپزشک سرازیر شدند. حالا دیگر همه به تمساح لبخند می زدند. او هم با افتخار سرش را بالا می گرفت و به روی آن ها میخندید. از وقتی که او مسواک می زند ، دندان های تیزش، بیشتر از همیشه برق می زند. پایان... 🌼 @story555🌼 .........🐌🌸🐌.........