قصهی «ماهی کوچولو و دریا»
روزی روزگاری، در اعماق دریا، ماهی کوچولویی به نام نوری زندگی میکرد. نوری همیشه میخواست دریا را بیشتر بشناسد و جاهای جدید کشف کند. اما ماهیهای بزرگتر همیشه به او میگفتند: "دریا خیلی بزرگ و خطرناک است، نوری! نباید از خانهات دور شوی."
یک روز، نوری تصمیم گرفت شجاع باشد و به سفر برود. او به مادرش گفت: "من میخواهم دنیا را ببینم و یاد بگیرم."
مادر نوری با نگرانی گفت: "مواظب خودت باش، نوری. همیشه به یاد داشته باش که ما دوستت داریم و منتظر برگشتنت هستیم."
نوری به راه افتاد و در طول سفرش، با موجودات دریایی جدیدی آشنا شد. او با صدفها، خرچنگها و عروس دریاییها دوست شد و از هر کدام چیزهای جدیدی یاد گرفت. هر روز، نوری چیزهای جدیدی میدید و از ماجراجوییهایش لذت میبرد.
یک روز، نوری به جایی رسید که آب خیلی گرم و عجیب بود. یک لاکپشت بزرگ به او گفت: "مواظب باش نوری، اینجا منطقه خطرناکی است و باید برگردی."
نوری با خود فکر کرد که دیگر وقت آن رسیده تا به خانه برگردد. او از لاکپشت تشکر کرد و به طرف خانهاش برگشت. وقتی به خانه رسید، ماهیهای بزرگتر از او پرسیدند: "نوری، چطور بود؟"
نوری با لبخند گفت: "دریا بزرگ و شگفتانگیز است. اما مهمتر از همه، این است که همیشه به یاد داشته باشیم که به خانه و خانوادهمان بازگردیم."
*پیام داستان:* شجاعت و ماجراجویی مهماند، اما مهمتر از همه، اهمیت خانه و خانواده است.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت63
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟
–اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.
– بگین کجاست من براش میارم.
مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو.
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت:
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم:
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم:
–اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
– اینجوری بهتره دیگه.
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت.
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم:
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
– چی می خواستی بگی؟
– هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.
با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:
– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت:
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت64
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت:
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:
– بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم:
–من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم.
با لبخند گفت:
– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:
– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت:
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم.
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:
–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم:
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت:
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند.
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاودالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم.
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
خواب مناسب برای رشد و توسعه کودکان بسیار مهمه. کودکان به خواب کافی نیاز دارند تا بتوانند در طول روز تمرکز کنند، یاد بگیرند و انرژی لازم را داشته باشند. یکی از روشهای موثر برای کمک به کودکان در داشتن خواب خوب، قصهگویی قبل از خوابه.
اهمیت قصه گفتن برای کودکان:
- آرامش بخشیدن: شنیدن قصه قبل از خواب به کودکان کمک میکند که آرام شوند و استرسهای روزانه را فراموش کنند.
- تقویت تخیل: قصهها به کودکان این امکان را میدهند که تخیل خود را تقویت کنند و در دنیای خیالی غوطهور شوند.
- ایجاد ارتباط: قصهگویی فرصتی برای والدین و کودکان است تا وقت باکیفیتی را با هم بگذرانند و رابطهشان را تقویت کنند.
- آموزش غیرمستقیم: قصهها میتوانند درسهای اخلاقی و اجتماعی مهمی را به کودکان آموزش دهند.
بنابراین، وقت گذاشتن برای قصهگویی قبل از خواب نه تنها به بهبود کیفیت خواب کودکان کمک میکند، بلکه بسیاری از جنبههای مثبت دیگر را نیز به همراه دارد.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
قصهی «موش کوچولو و پندهای خردمند»
روزی روزگاری، در جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند، موش کوچولویی به نام نیکی زندگی میکرد. نیکی همیشه کنجکاو و پرانرژی بود و دوست داشت همه چیز را کشف کند. او یک دوست خوب به نام روبی داشت که یک خرگوش خردمند و مهربان بود.
یک روز، نیکی تصمیم گرفت به سفری برود تا از جنگل دیدن کند و چیزهای جدید یاد بگیرد. او به روبی گفت: "روبی، من میخواهم به سفری بروم تا جنگل را بشناسم. آیا میتوانی چند پند به من بدهی؟"
روبی لبخندی زد و گفت: "البته نیکی. به یاد داشته باش که همیشه به این سه پند عمل کنی:
1. صبوری: در هر موقعیتی صبور باش، چون صبوری به تو کمک میکند تا بهترین راهحل را پیدا کنی.
2. مهربانی: با همه مهربان باش، چون مهربانی باعث میشود دوستان بیشتری پیدا کنی و دشمنی از بین برود.
3. شجاعت: هرگز از مشکلات نترس، با شجاعت با آنها روبرو شو، چون هر مشکلی درسی دارد که باید یاد بگیری."
نیکی با دقت به پندهای روبی گوش داد و قول داد که به آنها عمل کند. سپس با خوشحالی به سفری پرماجرا رفت. در طول سفرش، نیکی با مشکلات زیادی روبرو شد. اما هر بار که با چالشی مواجه میشد، به پندهای روبی فکر میکرد و با صبوری، مهربانی و شجاعت آن مشکلات را حل میکرد.
یک روز، نیکی به جنگلی تاریک و ترسناک رسید. در ابتدا ترسید، اما به یاد پندهای روبی افتاد و با شجاعت وارد جنگل شد. در آنجا با حیوانات جدیدی آشنا شد که در ابتدا ترسیده بودند، اما نیکی با مهربانی با آنها صحبت کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد.
بعد از مدتی، نیکی به خانه برگشت و به روبی گفت: "روبی، پندهای تو به من کمک زیادی کرد. من یاد گرفتم که با صبوری، مهربانی و شجاعت میتوانم هر مشکلی را حل کنم."
روبی با لبخند گفت: "خوشحالم که از پندهایم استفاده کردی، نیکی. همیشه به یاد داشته باش که خرد و مهربانی میتوانند تو را در هر سفری همراهی کنند."
*پیام داستان:* صبوری، مهربانی و شجاعت کلیدهای موفقیت در هر سفری هستند.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
برای اینکه سر در گم نباشین برای گذاشتن رمان
من هر شب بین ساعت ۹ و نیم تا ۱۰ قول میدم بزارم
البته به شرط حیات☺️