چند روز دیگر گذشت. مردی از خیابانی میگذشت. دید که از پنجرهی خانهای آتش بیرون میآید. فهمید که آن خانه آتش گرفته است. توی آن خانه کسی زندگی نمیکرد. مرد همسایهها را خبر کرد. همسایهها آمدند تا آتش را خاموش کنند. علی آقا و پدر زهرا توی همان خیابان دکان داشتند. خانهی بیژن و ژاله هم توی همان خیابان بود. علی آقا و بیژن و زهرا و ژاله توی خیابان آمدند. مردم داشتند آتش را خاموش میکردند. در این وقت گربهی زردی از یکی از پنجرههای خانه سرش را بیرون آورد. معلوم بود که گربه ترسیده است.😑
ناگهان علی آقا فریاد زد: «این گربهی من، مو طلایی، است. چرا آنجا رفته است؟»🐈
همان وقت، بیژن هم فریاد زد: «این گربهی من، عسل، است. چرا آنجا رفته است؟»
زهرا هم فریاد زد: «این گربهی من، گل زرد، است. چرا آنجا رفته است؟»
ژاله هم فریاد زد: «این گربهی من، دُم طلا، است. چرا آنجا رفته است؟»
آن وقت هر چهارتا به هم نگاه کردند. هر چهارتا تعجب کرده بودند. هر یک میخواست بفهمد که گربه مال اوست یا مال دیگری. گربه ناراحت بود. میترسید. علی آقا به بیژن گفت: «بیا، روی شانهی من برو. ببین میتوانی گربه را پایین بیاوری.» بیژن روی شانهی علی آقا رفت ولی دستش به گربه نمیرسید. زهرا دوید و یک سبد آورد. سبد را به بیژن داد. بیژن سبد را گرفت تا گربه خودش را توی سبد بیندازد ولی گربه توی اتاق رفت.🐈🐈
کمی بعد برگشت. گربهی کوچولوی زردی به دندانش گرفته بود. بچه گربه را توی سبد انداخت. باز هم رفت و برگشت. بچه گربهی دیگری آورد. همین طور رفت و برگشت و چهارتا بچه گربهی زرد توی سبد انداخت. بیژن سبد را به علی آقا داد. علی آقا بچه گربهها را به زهرا و ژاله داد. باز سبد را به بیژن داد. بیژن سبد را گرفت. این بار گربهی زرد خودش در سبد پرید.🐈🐈🐈🐈🐈
سبد در کنار خیابان بود. توی سبد چهارتا بچه گربهی زرد با مادرشان خوابیده بودند. علی آقا و بیژن و زهرا و ژاله کنار سبد ایستاده بودند. به هم نگاه میکردند. هیچ یک از آنها حرفی نمیزد.
در این وقت پسر کوچولویی که همه چیز را دیده و شنیده بود گفت: «خوب، آخر نفهمیدیم که این گربه اسمش چیست و مال کدام یک از شماست!» اول آنها هیچ کدام جواب پسر را ندادند. نمیدانستند چه جوابی بدهند. ناگهان ژاله دستهایش را به هم زد و گفت: «این گربه مال هر چهارتای ماست. این چهارتا بچه گربه را که توی این سبد خوابیدهاند میبینی؟ آن یکی از بچه گربهها اسمش مو طلایی است. مو طلایی مال علی آقا است. اسم آن یکی عسل است. عسل مال بیژن است. اسم آن یکی گل زرد است. گل زرد مال زهراست. اسم آن یکی، آن کوچولوی کوچولو، هم دم طلاست. دم طلا مال من است.»😃
eitaa.com/story555
✅پدیده خجالت در کودکان
⛔️بزرگش نکنید⛔️
خجالتی بودن کودک را امری غیرطبیعی و مهم جلوه ندهید ولی به او توجه داشته باشید تا سعی در جلب توجه شما از راههای دیگر ازجمله خجالت کشیدن نکند.
☑️او را اجتماعی کنید
با مهربانی و آرامش اعتماد به نفس کودک را تقویت کرده و او را از بدو خردسالی به جمع دیگران بهویژه کودکان ببرید. به بچه بیاموزید که برخی کارها مانند سلام کردن از رفتارهای خوب و مودبانه به حساب میآید.
☑️آمادهاش کنید
پیش از آنکه فرزندتان را به جمع دیگران ببرید برایش توضیح دهید تا خود را آماده کند و دچار اضطراب نشود.
🔺بهتر است کودک، شما را راحت و با اعتماد به نفس در میان جمع و در حال رفت و آمد و معاشرت ببیند و این شیوه را در پارک، منزل دوستان و... نیز به کار ببرید.
#روانشناسی_کودک
eitaa.com/story555