Abdolreza Helali - Mesle Setareh.m4a
454.3K
همزمان با #دهه_کرامت و در آستانه #نماهنگ «مثل ستاره»
با صدای عبدالرضا هلالی منتشر شد😍
#پیشنهاددانلود
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
🌺 #روز_دختر
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🚨 این بازار تهران است؟ ⤴️
خیر، بروکسل بلژیک است... 🙄
⭕️ این است گرایش به اسلام و حجاب
🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابوالفضل وسط املا با اهنگ رفته بود فضاکه،نوبت باباجی رسید فاز بگیره ناگهان سیدکاظم از راه رسید...😱
بیینیم نظر سیدکاظم درمورد موسیقی چیه؟؟😇
#زنگ_املا
#موسیقی
#مهدیار
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرشته ها وجود دارن،فقط چون بال ندارن،بهشون میگن...
"دختر"🌼🌼
گل دخترای مهدیاری،روزتون مبارک💓
انشاالله همتون خوشبخت وعاقبت بخیر،راه امام زمان باشین🤗
#روز_دختر
#مهدیار
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۰)
#انتشارات_عهدمانا
کشیش گفت : « بله ! جرج جرداق خودش آن کتابها را به من هدیه داد. »
جوان پرسید : « پس لابد شرح نهج البلاغهٔ ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید ؟ »
کشیش گفت : « نه ! این کتاب را ندیده ام . » جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت ، به دست کشیش داد و گفت : « البته این کتاب بیست جلدی است ، قیمتش هم کمی گران است ، اما توصیه می کنم شما که نهج البلاغه را خوانده اید ، شرح و تفسیرش را هم بخوانید . »
کشیش گفت : « بسیار خوب ، من این کتاب را می خواهم ؛ همهٔ جلدهایش را. کتاب خورشیدوش را هم می خواهم. »
جوان به کشیش خیره شد و پرسید : « ببخشید ، شما استاد دانشگاه هستید ؟ »
کشیش گفت : « نه پسرم ، من یک کشیش هستم. »
جوان با تعجّبی توأم با هیجان گفت : « خیلی عجیب است ؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب دربارهٔ امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتابهای دیگر می گردید ! »
کشیش گفت : « شما نهج البلاغهٔ علی را خوانده اید؟»
جوان پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و گفت : « ای ... چندباری بخش هایی از آن را خوانده ام... اما قرآن را همیشه می خوانم . »
کشیش گفت : « خوب است ، خوب است . باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی ، کتاب آسمانیتان را می خوانید . اغلب جوانان مسیحی حتّی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است. »
آن روز کشیش قادر نبود همهٔ کتاب هایی را که خریده حمل کند . جوان کتاب فروش ، کتابها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالیکه دستهای کشیش را به گرمی می فشرد ، او را بدرقه کرد . کشیش کارتن کتابها را گوشهٔ اتاق گذاشت ، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت ، تا شب هنگام آن را مطالعه کند.
ادامه دارد...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۱)
#انتشارات_عهدمانا
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال ، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود . سرگئی گفت : « پدر ؟ کجایید ؟ »
کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد . سرگئی گفت : « چه شده پدر ؟ انگار توی این عالم نیستید . »
کشیش گفت : « چیزی نیست ، اشتها ندارم. » ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت : « وا ! تو که چیزی نخورده ای ؟! »
کشیش رو به یولا گفت : « ممنون دخترم ، غذای خوشمزه ای بود. » بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجّب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا ، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست ، کتاب خورشیدوش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتابهایی که خریده ، خواندن کتاب رمان حال و حوصلهٔ ویژه ای می طلبد ؛ مخصوصاً برای او که حال و حوصلهٔ خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصلهای آن انداخت ؛ عناوین برایش آشنا بودند ، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. عنوان فصل آخر رمان ، غروب خورشید بود . تصمیم گرفت مطالعهٔ کتاب را از فصل پایانی شروع کند . تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد . وسط اتاق ایستاد و گفت : « چه شده پدر ؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید ؟ چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم ؟ »
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت : « کمی خسته ام ، کمی هم نگران » ، سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد ، کنار آن ایستاد و پرسید : « نگران چه هستید ؟ » کشیش گفت : « نگران آینده ام ؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم ، باید مثل یک فراری ، دور از شهر و دیارم باشم. »
سرگئی لبخندی زد و گفت : « خدا را شکر که مشکل شما این است پدر . اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید ، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است ! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید. »
ادامه دارد...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴