زمزمه-و-سینه-زنی-سنگین-_-ویژۀ-شب-جمعه-و-ایام-محرم-و-صفر-_-حاج-مهدی-رسولی.mp3
2.18M
هوای حسین
هوای حرم
هوای شب جمعه در به درم
روانه شدم
به سوی ضریح...🥀
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
امشبی فاطمه راهی و علی محزون است
مکن ای صبح طلوع😭
صبح فردا بدنش بین بقیع مدفون است
مکن ای صبح طلوع😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک درس است
اَلجارَ ثُمَّ الدَّار...
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
21.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 مادر غمخوار
🎤 حاج مهدی رسولی
📎 #ایام_فاطمیه
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
💢 برحاشیه برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در وردیوار ندارد
◾️ شهادت مظلومانه حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) بر امام زمان (ارواحنا فداه) و بر محبّین ایشان تسلیت باد 🏴
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 راز پنهان حضرت زهرا علیهالسلام ( سرّالمستودع فیها) در ۳دقیقه
بسیار زیبا حتما ببینید
#استاد_شجاعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🥀🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🏴🥀💔🥀🏴🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#روایت دلدادگی... #قسمت ۱۵ 🎬 : سهراب از جا برخاست ، او خوب می دانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش ق
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۶ 🎬 :
یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟
قلندر من و من کنان گفت : ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..
یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که می خواست لنگه ی درب را ببند گفت : گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور...
با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .
در کمال تعجب : فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود.
اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که می خواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی در انتهای اتاق که مملو از وسایل مختلف بود ،بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت .
بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد.
یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد.
سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد.
یاقوت مبهوت از صحنه ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود ،او باورش نمی شد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند.
یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود.
خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است....
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی...
#قسمت ۱۷ 🎬 :
به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟
سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم.
یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم.
سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه.
یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند.
قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.
یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت....
سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟
یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم
سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد
سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.
یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..تهلکنی..
سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟
یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه»
سهراب نگین را از یاقوت گرفت وگفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟!
جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده..
یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی...
سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧