YEKNET.IR - monajat - shahadat imam kazem 1400 - motiee.mp3
4.29M
⏯ #مناجات با# امام_زمان(عج)
🍃خوب است محبت اثری داشته باشد
🍃معشوق ز عاشق خبری داشته باشد
🎙# میثم_مطیعی
👌بسیار دلنشین
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
مداحی_آنلاین_از_غم_دوریت_ای_یوسف_دل_محزونم_حاج_منصور_ارضی.mp3
3.62M
⏯ #مناجات با امام_زمان(عج)
🍃از غم دوریت ای یوسف دل محزونم
🍃چه کنم با غم و با غصه روز افزونم
🎙حاج منصور_ارضی
👌بسیار دلنشین
💔 غروب_جمعه
🌷 اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💠 #محکم_ترین_دستگیره_ایمان 💠
پیامبر اکرم (ص) فرمودند : محکمترین دستگیره ایمان چیست ⁉️
✳️ اصحاب گفتند : خدا و رسولش آگاهترند ، یکی از اصحاب گفت : نماز است ، دیگری گفت : زکات ، سومی گفت : روزه ، یکی دیگر گفت : حج و عمره است ، بعضی هم گفتند : جهاد است.پیامبر اکرم (ص) فرمودند : برای هر آنچه که شما گفتید فضیلتی است ، ولی هیچکدام محکمترین دستگیره ایمان نیستند ،
❤️ محکمترین دستگیره
ایمان #دوستی_و_دشمنی در راه خدا و دوست داشتن دوستان خدا
و #برائت_جستن از دشمنان خداست.
📚کافی جلد 2 صفحه 125 حدیث 6
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#تلنگر
خدا هی میگه قربونت بشم بسپارش
به من،وکیـلم؟
بعد مـا ناز میکنیم بهش میگیم
نه تو نمیتونی...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
.
میرزاحسینقلیِ همدانی میگه:
هروقت تونستی کفش کسایـے
رو كِ باهاشون مشکل داری رو
جفت کنی ؛
اون وقت آدم شدی : ) !
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊خوشحال زندگی کردن
می تواند انتخاب هر روز تو باشد ☀️
و همین انتخاب کافیست
تا انگیزه ای قوی
برای ادامه دادن داشته باشی
با یک انتخاب عالی شاد
زیستن را خلق کن...❄️👌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#نیایش
خدایا🍃🌼
میدانیم صدای آرزوهایمان
فلک را پُر کرده 🍃🌼
اما دستت مملو از معجزه است
کوچکترین معجزه ات
بزرگترین آرزوی ماست🍃🌼
پس برآورده ساز
حاجاتمان را ....🍃🌼
ممنونم خدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💚آرامش الهی💚
شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی !🤲❤️🤲
تحقیقات اخیر نشان داده ، حس " شکرگزاری " باعث تولید چشم گیر هورمونهای دوپامین و سروتونین در بدن میشود که هر دو کلید طبیعی مبارزه با افسردگی هستند !
خدایا شکرت:)🌸
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
پیشِ مردم
کج مکن" گردن"
که حیرانت کنند...
آبرویت برده و بدتر
پریشانت کنند...
سفره دل باز کن درهنگام سجود،
پیشِ " الله" کن گدایی،تا که "سلطانت" کند..
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که
"ای کاش"
تکیه کلام پیریت نشود
هميشه خوش خوش خوش باشيد
بيخيال قضاوت آدمها
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 تنظیم زندگی با #امام_زمان عج چگونه ممکن است.
💥استاد عالی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#تلنگر⚠️
°
🔸تو #گناه نکن؛در عوضخدآ
زندگیتروپرازوجودخودشمیکنه..🥰🌿
°
🔹عصبی شدی؟
نفس بکشبگو: بیخیال،چیزیبگم،
امامزمانناراحتمیشه..♥️🌙
°
🔸دلخورتکردن؟
بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم🌊💕
°
🔹تهمتزدن؟
آرومباشوتوضیحبده〰🌌
بگو: به ائمههمخیلیتهمتا زدن..
°
🔸کلیپوعکسنامربوطخواستیببینے؟
بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره..🌱
°
🔹نامحرمنزدیکتبود؟
بگو:مهدۍزهرا(عج)خیلیخوشکلتره
بیخیالبقیه👌🏻✨
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
☁️⃟🌸¦⇢ #تلنگر
حڪایت "عجیبے" است
"رفتار" ما "آدم ها"
"خدا" میبیند و
"فاش" نمیڪند
"مردم" نمےبینند و
"فریاد" میزنند
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#🖇تلنگر📗🌿
اگـهمیبینےرفیقٺداره;
بهراهڪجمیرهبایدراهنـماشبشے؛
بهعنـوانرفیقشمسئولےوگرنه . .
روزمحشـرپاٺگـیره💔!
اگهسڪوتڪنےوکمکشنڪنے؛
همیـنآدمڪھدارهخطامیـره . .
روزحسـابرسےمیادجلوٺـومیگیره!
میگه:ٺوڪھمیدونسٺےمندارم،
اشٺباهمیڪنمچــرابهـمگوشزدنڪردے؟!
چرادسٺمـونگرفٺے🥲🤝؟!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت156
هوای مکه هم خیلی گرم بود.
ولی لباسم سفید بود احساس می کردم کمتر گرما را جذب می کنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید.
به مکه که رسیدیم همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند.
همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام...
مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم
تپش قلبم هزار برابر شدبود.
گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم.
لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق
نزدیک تر میشدیم.
چشمانم که به خانه معبودم افتاد.
دیگر باورم شد کجا آمدم.
اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم راپاک کردم تا واضح ببینم.
ملوک قبل از سفر به من گفته بود در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد.
هزار حاجت در دل آماده کرده بودم.
بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود.
با تمام وجودم از خدا فرج مهدی زهرا،
سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد.
با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه ی عشق می چرخیدیم.
اینجا تنها جایی بود که مرد و زن ؛فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت157
بعد از انجام اعمال و طواف کعبه ؛ بعد از زیارت بهترین مکان برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس تولدی دوباره داشتم.
کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم
- زهراجان خوبی؟
- بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بی حال شدم.
بطری آبی را به طرفم گرفت.
- آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم استراحت کنید رنگتون پریده!
از این همه توجه و حمایتش دلم قلقک می رفت.
به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت.
سریع به اتاق رفتم برای استراحت...
امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم.
غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود.
دوست داشتم غار حرا را ببینم
مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت.
پیامبر این مسیر را طی می کردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند.
- بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود.
- نه خوبم می خواهم بیایم.
- زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است.
اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم.
پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم:
- شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید
مگر نه ؛ سیدجان...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت158
این سیدجان گفتنش ؛
یعنی مُهر سکوت بر لب های من...
نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.
بهتر بود همراهم باشد
خیالم راحت تر بود ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس می کردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند.
- آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟
- زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه!
فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.
خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش می کرد کنترلش کند گفت:
- چشم حتما
همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.
مسیر پر پیچ و خم و سختی بود
شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر می کرد.
ولی شیرین بود وقتی به این فکر می کردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.
طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت می کرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم
و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت159
امروز پایان سفر حج بود.
آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم.
نگاه های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود.
داخل هواپیما نشسته بودیم من از پنجره بیرون را نگاه می کردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم که این بار دستهای گرمش به جای زبان شیرینش حواسم را پرت کرد.
همان طور که بیرون را نگاه می کردم حرکت دستش روی انگشتانم آرامشی داشت که هیچ از بلند شدن هواپیما نفهمیدم.
موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت:
- حالا چه میشود؟
من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.
- زهراجان حرفی نمی زنید؟
- بهتره بعد صحبت کنیم.
بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم.
از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم
ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم که آقاسید دلخور گفت:
- یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟
- نه به خدااااا
من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم واگرنه سفر عالی بود.
- همسفرت چی؟
- شما هم خیلی خوب بودید.
ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم.
آقاسید با لبخند گفت:
- ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت160
همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم.
با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم.
فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود.
همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم.
بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد
- زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست.
ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود.
بلند شدم و رفتم آشپز خانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد
- محمود کی هست؟
بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم:
- پسر خواهر ملوک...
- فقط همین؟
چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم:
- نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت.
کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم:
- آقاسید...
میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟
لبخند روی لبش کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم...
- یعنی محمود مزاحم هست؟
- تا دلتان بخواهد...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴