سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی ستون خیمهها افتاد…
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
همنوایدلِمنبودبههنگامقفس،
نالهایدرغممرغانهمآوازدورفت...💔
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و مگر نه آنکه
گردنها را باریک آفریدهاند؛
تا در مقتل کربلای عشق
آسانتر بریده شوند...
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
ومابازدرپساینتلاطمها
دنبالتومیگردیم ...♥️
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
عکس دسته جمعی کودکان با قاب عکس عمو قاسم در آخرین شب عزاداری محرم درحسینیۀ امام خمینی (ره)
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۲۲-۱۲۳
🔻ادامه قسمت : ۶۶
بهش دست دادم.
سلام و احوال پرسی کردم.
همان لحظه رفت سر اصل موضوع.
گفت «حسین ، برو دفتر ثبت روبیار. ».
رفتم آوردم.
خودش چند روز قبل، همین جا بود.
فقط گزارش های دیشب را نگاه کرد!
دید اصلاًنقصی ندارد !
محمدرضا، ازمن بزرگ تر بود !
هم رئیسم بود و هم رفیقم.
گفت «حسین، تو دیشب خواب بودی؟!».
از سؤالش تعجب کردم!
گفتم «نه!».
سه بار پرسید.
من انکار کردم.
دوباره نگاه کرد سمت من و گفت «نه!تو دیشب خواب بوده ای!».
وقتی دیدم هی این جمله را تکرار می کند، ناراحت شدم.
کمی صدایم را بالا بردم و گفتم «گیرم که خواب بوده ام.
می بینی که گزارش کامله!
حالا مشکل چیه!؟».
گفت «هیچ چی… بی خیال!».
حرفش را ناتمام گذاشت و رفت.
خیلی به هم ریخته بودم.
پیش خودم گفتم : دیشب، همه خواب بودند!
کسی من رو ندید!
پس محمدرضا، از کجا می دونست؟!
قسمت: ۶۷
همرزم شهید :علی نجیب زاده
حسین، از بچّه های اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ثاراللّه بود.
من هم جرء نیروهای طرح عملیات لشکر بودم.
به علت ارتباط کاری که داشتیم، رفاقت مان بیشتر شده بود.
چند سالی از حسین بزرگ تر بودم.
حسین، مرا مانند برادر بزرگ ترش می دانست.
در کارهایش با من مشورت می کرد.
صبح روزی، کنار نهر علیشیر(اروند)، قدم می زدم.
حسین آمد کنارم.
سلام کرد.
مثل همیشه نبود.
گفتم «چیه حسین ؟!
کشتی هات غرق شده ؟!
به هم ریخته ای!».
گفت«نه! چیزی نیست. ».
کمی گذشت.
به صورتش، که نگاه کردم غم عمیقی را حس کردم.
انگاری چیزی عذابش می داد.
سکوتم را شکستم و گفتم «حسین ،مثل همیشه نیستی!
خیلی پکری!
اتفاقی افتاده!؟».
دو دل بود گفتم :حتماً من دیگه غریبه شده ام؟!
گفت «نه ،علی…نمی دونم از کجا شروع کنم !».
گفتم «چی شده!؟ نگران شدم. ».
گفت «امروز قبل از این که بیام اینجا، محمدرضا کاظمی، از قرارگاه شهید کازرونی، مستقیم اومد پیشم.
ازم پرسید حسین، تودیشب، سرپُست خواب بوده ای!؟ گفتم نه!
برگشت.
خیلی نگرانم. ».
گفتم«برای چی نگران ؟!مگه تو دیشب، سرپُستت خواب بودی؟!».
گفت«آره ، دیشب خواب بودم.
نگهبان شیفت اومد من رو بیدار کرد؛ ولی نمی دونم چی شد که خوابم برد. ».
ادامه دارد…
#قسمت_اول👇
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨