فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#میلاد_امام_جواد
#میلاد_علی_اصغر
پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی
غنچه ای نیست که عطر نفست را نشناسد
تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی
ولادت امام جواد (ع)و حضرت علی اصغر (ع) مبارک باد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💠 امامـ جـواد عليه السلامـ
ثلاثُ خِصالٍ تُجْتَلَبُ بهِنَّ المَحبَّةُ: الإنْصافُ في المُعاشَرَةِ، و المُواساةُ في الشِّدّةِ، و الانْطِواعُ و الرُّجوعُ إلى قَلبٍ سَليمٍ.
سه خصلت است كه به وسيله آنها جلب محبت مىشود:
١. رعايت انصاف در معاشرت با ديگران،
٢. هميارى ديگران در سختى،
٣. برخوردارى از قلبى سليم و مهربان.
🌺
📚 كشف الغمّة، ج٣، ص١٣٩
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج🌹💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت126
در همان موقع دست مردی معجزه گر
آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد.
خیالم که راحت شد در امان هستم روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم
فقط زیر لب گفتم:
- خدایا ممنونم که من را دیدی!
ممنونم که کمکم کردی!
نمی دانم چقدر گذشت و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم.
- پرسیدم چه شد؟
هیچی عزیزم آرام باش
خدا را شکر آقاسید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت می کنند.
ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام!
هیچی نگفتم بد جور ترسیده بودم و شوکه شده بودم.
ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد.
خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت:
- تمام وسایلت را جمع کن.
نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت:
- فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن!
چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد.
می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد.
آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
- من آماده ام
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت127
چمدانم را برداشت...
من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملابزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت:
اتاق برای شما...
دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده
متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم.
همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت:
- با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم...
الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند.
خواستم چیزی بگویم
وسط حرفم پرید و گفت:
مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به تعهد بینمان عمل کنیم؟
چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟
چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه ی هر غلطی را بدهد.
تو امانتی... می فهمی؟
تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند!
اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟
او می گفت و می گفت و من فقط در سکوت اشک می ریختم.
درست می گفت تمام حرفهایش درست بود
ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت128
در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت:
- چرا حرف نمی زنید؟
فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم.
سرم را که بالا آوردم
عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم.
فقط توانستم شکسته شکسته بگویم:
درسته... ببخشید... میشود بروم؟
و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم.
دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد!
دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم.
یک ساعتی گذشت...
سید بود که در اتاق را می زد
نمی خواستم جواب بدهم.
می دانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود.
وقتی دید چیزی نمی گویم گفت:
- نهارتان را می آورم.
کل ناز کشیدنش همین بود؟
به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟
مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی!
پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری!
اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟!
در دل به او حق دادم که عصبی باشد ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد.
این اتفاق ممکن بود برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی!
از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم.
بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت129
بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم.
آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت:
- میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد.
- بازهم چیزی نگفتم.
- دخترحاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید!
آرام زمزمه کردم:
- چقدر برای امانت داری اش حرص می خورد.
صدایش کمی دلخور بود که گفت:
- باشه در را باز نکن!
فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است.
وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمی گفتم.
خیلی آرام و خلاصه گفتم:
- خوبم
صدای الهی شکرش را شنیدم.
لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم.
تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف می رفت ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم.
با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که
صدای آقاسید آمد:
دخترحاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید.
یاعلی...
چیزی نگفتم...
خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم.
صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت130
با آرامش بلند شدم...
موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداختم...
شال ام را پوشیدم که اگر به یکباره آمد حجاب داشته باشم.
در را باز کردم بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفتم سمت آشپزخانه که در کمال تعجب دیدم سینی غذا آماده روی میز است.
صدای همیشه آرام و دلنشینش از پشت سرم آمد
- پس خواب نبودی؟..
چرخیدم که آقاسید را دیدم نشسته بود روی کاناپه و سر را پایین انداخته بود.
آرام سلامی گفتم
در جوابم گفت:
- سلام دختر حاج آقاغذا را گرم کردم.
بهتر بود توضیحی می دادم تا کمی بار سنگینی رفتارش کم شود.
- من می خواستم بگم...
وسط حرفم آمد و گفت:
- حجاب دارید؟
- چادر ندارم ولی حجاب دارم.
حالا کمی سرش را بالا تر آورد و آرام به طرفم چرخید و گفت:
بهتره است اول غذا را بخورید تا سرد نشده بعد صحبت می کنیم.
ناچار قبول کردم.
من روی صندلی آشپزخانه نشستم و شروع کردم به غذا خوردن و آقاسید هم کتابی که به دست داشت را باز کرد و شروع کرد به خواندن.
من که تمام حواسم به آقاسید بود و نمی فهمیدم چه می خورم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
شهید حاج#احمد_کاظمی❣🍃
▫️ما اهل اینجا نیستیم ما اهل جای دیگر هستیم باید برای اونجا خیلی ما تلاش بکنیم، ما یک صف بزرگی جلومون وایسادن ماها رو تحویل میگیرن اون صف رو، ما کاری نکنیم رو برگردونه از ما، دلها رو بسپارید به خدای متعال متوسل بشید به ائمه اطهار در راس اونها امام حسین شهید عزیز، پرچمدار این حرکته ما و افتخار بکنیم که ما سربازان فرزند او حضرت مهدی هستیم و امروز زیر پرچم حضرت ایت الله العظمی خامنهای داریم این لشکر و این سپاه و این سازمان رو اداره میکنیم که تحویل بدیم به حضرت مهدی(عج).
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال👇👇
شهید والا مقام
🌷 حاج احمد_کاظمی 🌷
🌷حمد و توحید ۱٤ صلوات 🌷
🕊
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
حكایت حاج محمدعلى یزدى
در زیارت عاشورا
محدث نورى در كتاب دارالسلام
از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد
فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند
حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى
خود بود و شبها در مقبره اى كه جماعتى از
صلحا در آن مدفونند به سر میبرد
این مقبره خارج شهر یزد بود
كه به مزار معروف است
همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند
و نزد یک معلم میرفتند تا آنكه بزرگ شدند
و او شغل عشارى پیش گرفت
پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه
دوست صالح وى شبها در آن بیتوته میکرد
دفن كردند
یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه
حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در
هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت:
من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم تو از
كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود
شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود
پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟
گفت همین طور است كه میگوئى
من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه
زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان
دفن كردند
(اشاره به مکانی كرد كه نزدیک
به صد متر از او دور بود)
در شب وفات او امام حسین علیه السلام
سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم
امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود
و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت
افتادیم
از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم
آن شخص آهنگر را نمیشناختم
در بازار آهنگران به جستجو پرداختم
و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟
گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد
و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد)
دفن كردم
پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیهالسلام
رفته بود؟ گفت: نه
گفتم ذكر مصائب او میکرد؟ گفت نه
گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه
آنگاه پرسید چه میخواهى؟
خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط
مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🗓#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 34 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
از ابن نباته روایت شده که گفت: شنیدم از امیر المؤمنین عليه السلام که میفرمودند: صاحب این امر، شرید (آواره)، طرید (رانده)، فرید (تک) و وحید (تنها) است.
📚منبع: بحار الأنوار، ج51، ص، 120
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
جهت سلامتی #امام_زمان صلوات
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🔺#روز_پسر به تقویم اضافه شد
🔻#میلاد_امام_جواد(علیه السلام) «روز پسر» نامگذاری شد
🔹اعضای شورای فرهنگ عمومی کشور، پیشنهاد درج روز پسر در ۱۰ رجب مصادف با سالروز میلاد حضرت امام جواد علیه السلام به تقویم عمومی کشور را تصویب کردند.
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌔 وقتی همه چیزو
به خدا سپردی
پس دلت قرص باشه،
حتی اگه الان
تو سخت ترین
شرایط هستی،
مطمئن باش
دری باز میشه...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا رو نگا👀
چه بازی رو جِدی گرفتن!
🎞️ #سینمایی_خداحافظ_رفیق
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴