#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_ششم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💎 از همان موقع با دایی حسیناش مسابقه شطرنج می داد.
💎 دایی حسین هم خیلی جدی با او بازی میکرد.
💎 هر وقت ما خانهشان بودیم یا آنها پیش ما بودند، بساط شطرنج هم به راه بود.
💎 همین یک انگیزه شد تا مصطفی خیلی جدی دورههای آموزش شطرنج را بگذراند.👏
💎 آنقدر پیگیر بود که تنها به یادگرفتن بسنده نمیکرد و حتما باید توی مسابقات شرکت میکرد و مقام میآورد.😊
◀️ دو سالی شمال ماندیم و بعد راهی "کهنز" شهریار شدیم.
◀️ طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه، خانهای دو خوابه خریدیم.
◀️ منطقهای که در آن ساکن شدیم، بیشتر دست "خانوادههای سپاه" بود.
◀️ همان روزها، پدر، مادر و خواهرهای آقامحمد به همراه برادرش آقا حسن و خانوادهاش و بچهها هم ساکن شهریار شدند.💕
🔸 با آقای بهرامی و نصیری در مسجد آشنا شد.
🔸 جاذبه اخلاقی این دو نفر آنقدر برای مصطفی بالا بود که سریع جذب بسیج شد.
🔸 هر چقدر که بیشتر میگذشت فعالیت های بسیج برایش جدیتر میشد.
🔸بچه جسوری بود.👏
🔸توی یکی از اردوهای بسیج، مسئولشان حاج آقا نصیری نارنجکی را نشان بچهها میدهد و میگوید: «کی میتونه اینو پرت کنه؟»❓
🔸 مصطفی هم با اعتماد به نفس بالا و خیلی جدی با تهمانده لهجه خوزستانی میگوید: «اجازه میدید مو بزنوم؟»😊✋
🔸 حاج آقا نصیری که از جسارت و لهجه مصطفی خوشش آمده بود، نارنجک را دستش میدهد.😊
🔸 از آنجا به بعد حاج آقا نصیری به مصطفی مسئولیتهای مختلف میداد.👏
🔸 همین باعث شد که در آنجا ماندنی شود.
🔸 هر چقدر بزرگتر میشد، مدام از پدرش درباره فعالیتهای سپاه و اتفاقات جنگ میپرسید.
🔸 خیلی دلش میخواست در زمان جنگ حضور داشت و آن را تجربه میکرد.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
🌷هویت شهـید پلاک وی نیست
هویت شهید ، خون جاری بر پیشانی اوست
که تقدیـر آن در عهد الست
بر پیشانی او مے درخشد ..
شبتان منوربه نورشهدا...✨
@syed213
#کلام_امیــــــــــــر
✨فَرَضَ آللّهُ آلاِْيمانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْکِ✨
🌺خدا ايمان را براى تطهير دل از شرك، واجب كرده است.
📚 #حکمت ۲۵۲
🌹۱۶ روز تا عید غدیر 🌹
✅ @syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هفتم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔅 ۱۴ ساله بود که حاج آقای بهرامی و نصیری به دنبال ساخت مسجد امیرالمومنین (ع) بودند.
🔅 برای ساخت مسجد باید پول جمع میکردند.
🔅 یک صندوق داشتند که رویش نوشته شده بود:
🍃برای ساخت مسجد🍃
🔅 حتی گاهی پول کارگر برای ساخت و ساز نداشتند؛ برای همین خود بچهها پای کار میایستادند. از خالی کردن بار سنگ و آجر گرفته تا کار بنایی و هر کاری که توان انجام آن را داشتند.👏
🔅 به قول خودش دوست داشت با این کار، یک خانه برای آخرتش بسازد.😊🌹
🔅 کارهای پایگاهش بیشتر شده بود.
🔅 هر وقت میخواستیم پیدایش کنیم باید میرفتیم پایگاه بسیج.
🔅 هنوز دبیرستانی بود که بچههای قد و نیمقد را با خودش اردو میبرد. از کوه گرفته تا استخر و پارک.👏
🔅 همیشه میگفت: «مامان مسئولیت بچه ها سنگینه، اما من میتونم.»😊👏
🔅 یک هیئت راه انداخت و هر چقدر پول دستش میآمد خرج آن میکرد.
🔅 همان روزهای اول تاسیس آمد پیشم و گفت: «مامان یک هیئت به اسم حضرت ابوالفضل (ع) زدم.»😄
🔅 ذوق زده شدم.😊
🔅 جریان تصادف کودکیاش را برایش تعریف کردم و گفتم: «من تو رو نذر حضرت ابوالفضل (ع) کردم.»💕
🔅 پرسیدم: «چی شد که اسم هیئت رو ابوالفضل گذاشتی؟»
🔅 دستی به ریش های تازه درآمدهاش کشید و گفت:«هیچی، به دلم افتاد.»❣
🔅 از همان موقع دیگر هر چه میخواست، نذر حضرت عباس (ع) میکرد.💕
🔅 چهارشنبهها، هر هفته هیئت داشتند. این برای مصطفی خیلی مهم بود و سعی میکرد هیچ چهارشنبهای را از دست ندهد.
💢 در نوجوانیاش یک سال زمستان خیلی سرد بود و برف زیادی باریده بود.❄️
💢 یک شب مصطفی و محمدحسین با یک کارتون که توی آن تعدادی توله سگ بود آمدند خانه.
💢 هنوز چیزی نگفته بودم که مصطفی گفت: «مامان میدونیم اینا نجس هستن، اما هوا سرده و این بیچاره ها هم جایی ندارن.»😔
💢 محمدحسین هم با دلسوزی گفت: «مامان این بیچارهها کشته شده. اینا هم شیر میخوردن.»😔
💢 وقتی دیدم آنقدر نگران هستند گفتم: «اینا رو با همین کارتون توی حموم بذارید. بعدش هم برید دو جفت دستکش بخرید.»
💢 سگها کثیف بودند. تنشان پر بود از لجن و گل.
💢 آنها را شستند و توی ظرفی برایشان شیر ریختند. بعد هم یک پتوی کهنه برای گرم کردنشان آوردند.😊👏
💢 برای سگ ها یک خانه گلی و گرم درست کردیم و حدود دو، سه ماه مواظبشان بودیم.😊
💢 مصطفی با چند باغدار که سگ نیاز داشتند، صحبت کرد و سگها را به آنها داد.
💢 یکی از این سگها تا مدتها وقتی مصطفی از کنار باغ رد میشد بویش را میفهمید و برایش پارس میکرد.💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
✨☀️✨
هیچڪس بی درد و غصّہ
و گرفتـاری نیست،
اما قشنگیـش به اینه ڪه
تو اوج غم لبخند بزنی
و ببیــنی خدا خیـلے بزرگــہ...
دلتون بی غصه
شبتون شهدایی
#الا_به_ذکرالله_تطمئن_القلوب
@syed213
#خنک_آن_حاجی_که_ناجی_است
🙏الهی،
🔹 #توانگران را به دیدن خانه خوانده ای و #درویشان را به دیدار خداوندِ خانه.
🔸آنان #سنگ و گل دارند و اینان جان و #دل
🔹آنان سرگرم در #صورتند و اینان محو در #معنا
🔸خوشا آن #توانگری كه #درویش است.
🙏الهۍ!
🔸تن به سوی #كعبه داشتن چه سودی دهد
🔹 آن را كه دل به سوۍ خداوند كعبه ندارد؟
🌿علامه حسن زاده آملی
@syed213
#کلام_امیــــــــــــر
♦️اندک پیوسته به از فراوان خسته
✨قَليلٌ مَدُومٌ عَلَيْهِ خَيْرٌ مِنْ كَثير مَمْلُول مِنْهُ✨
💠كار اندکی كه آن را ادامه دهی ، بهتراز كار زيادى است كه از آن خسته و ملول شوى.
📚 #حکمت ۴۴۴
🌹 ۱۵ روز تا عید غدیر 🌹
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هشتم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♻️ سال ۸۲ که در بم زلزله آمد یک روز عصر از فرودگاه زنگ زد خانه و گفت: «من دارم میرم بم»
♻️ پرسیدم: «با کی؟»
♻️ گفت: «با هلال احمر»
♻️ یک هفته ای برای کمکرسانی آنجا ماند.👏
♻️ وقتی که از بم آمد؛ تا مدتها هر وقت میخواستم کباب درست کنم نمیگذاشت و میگفت: «توی بم خیلی از خانهها به خاطر زلزله اتصال برق پیدا کردند و آتش گرفتند. برای همین خیلیها آنجا سوختند. بوی گوشت سوخته هنوز زیر دماغمه. بوی کباب که بهم میخوره حالم بد میشه.»😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
✨﷽✨
وقتے رنگت خدایے مے شود؛
دنیا و سختے هايش هم زیـــــباست
انگار همہ چیز بہ بهترین شکل است ؛
چون تو در پـــــناه بهترین
معناے زندگے هستے
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
شبتان سرشاراز رحمت حق تعالی
#رنگ_خـــــدا♥️
@syed213
#طنز_جبهه_سوریہ😂
#طنزانه_شهدا
قبل از عملیات بود...😮
داشتیم با هم تصمیمـ میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیمــ
که تڪفیریا نفهمن...😈
یهو #سید_ابراهیم ( #شہید_مصطفے_صدر_زاده)
از فرمانده هاے تیپ فاطمیونـ😍
بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیمـ📞 گفتمـ همـہ چی آرومـــہ من چقدرخوشبختمــ😌😎
بدونید دهنمـ سرویس شده 😐😂
#شہید_مصطفے_صدر_زاده❤️🍃
🆔👇
@syed213
#کلام_امیر
تا جايى كه توانايى بر كار خوب داريد، خوبى كنيد؛ زيرا خوبى، [آدمى را ]از مهلكه ها و مرگهاى ناگوار نگه مى دارد
ميزان الحكمه ج7 ص299
🌹 ۱۴ روز تا عید غدیر 🌹
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتشار_حداکثری
این کلیپ رو ببینید و برای همه بفرستید
✨ آیا مردم تاکنون از این زاویه به مسائل نگاه کرده اند؟!
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره دلتنگی...
دوباره حسرت...
دوباره آه...
روزیم کن آقا بازم برم حرم...🙏🏻
#شب_زیارتی_اباعبدالله
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠بالاخره وقتش رسید تابرایش آستین بالابزنم...😍
یکی ازدوستانش که مصطفی اورا خیلی قبول داشت، سمیه خانم رامعرفی کرد.😊
بااینکه همسایه مان بودن
اما تا
آن موقع ندیده بودمشان
جالب اینجاست که حتی نمیدانستیم قراراست به خواستگاری خواهر یکی از دوستان مصطفی برویم.😁
✨جلسه اول راتنهایی به دیدن
خانواده شان رفتم؛جلسه دوم را خودمصطفی
همه چیز خیلی سریع و بدون حاشیه پیش رفت
وقتی رفتند توی اتاق صحبت کنند.
هنوز پانزده دقیقه نشده بود که از اتاق بیرون آمدند.
همان جلسه رضایت دادند😍👏
✨چندجلسه ای خانواده
هارفت آمد کردند و بیشتر باهم آشنا شدیم.
✅خانواده آقای ابراهیم پور درباره مهریه حرفی نزدند.
از آنجایی که مهریه عروس بزرگم فاطمه خانم و دخترم زهرا خانم سیصد سکه طلا بود،این تعداد راپیشنهاد دادم.
✅✨مصطفی نه آورد و میگفت: من باید بتوانم مهریه را پرداخت کنم یانه؟؟؟🔴
باید چیزی باشه که درتوانم باشه
من اگر داشته باشم بیشتر
از سیصد سکه طلا پای سمیه خانم میریزم👏👏 اما الان ندارم.
اما چون من خیلی اصرار کردم،دیگر مصطفی حرفی نزد.
آنقدرمصطفی نگران این بود 😱که بدهکار از
دنیابرود که سمیه خانم ناراحت
میشد و میگفت ؛این بدهی نیست.
✨💠✨
بالاخره۱۳اردیبهشت۱۳۸۶ عقد
کردند و سمیه خانم سرسفره عقد برای راحتی خیال آقامصطفی؛
مهریه اش رابخشید.👏👏👏
۱۹شهریور همان سال هم عروسی کردند.💕
🔅 بعدها مصطفی برایم تعریف کرد که به خانمش گفته که شرکت در هیئت چهارشنبهها جزو شرایطش برای ازدواج است.🌸
❇️ به سمیه خانم تاکید کرده بود که چهارشنبههای من برای حضرت عباس (ع) است و مهمتر اینکه هر جا اسلام نیاز به من داشته باشد باید بروم.👏
🌀 بنده خدا سمیه خانم بعدها بهم گفت: «فکر میکردم که منظورش کارهای فرهنگی و سیاسیاش هست. هیچ وقت فکر نمیکردم که به جنگ بره.»😔
⚜ وقتی که مصطفی برای جنگ میرفت، گاهی میگفتیم: «به خاطر سمیه خانم یا فاطمه نرو.»🙏
✨ میگفت: «من توی شرایط قبل از ازدواجم این رو هم گفتم.»
✅ خدا را شکر عقاید و خط قرمزهایشان مثل هم بود.😊
💠 ارادتشان به رهبری یا حتی فعالیتهایشان در بسیج با هم و در کنار هم بود. حساسیت و ارادت مصطفی به رهبر خیلی زیاد بود.💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار_مجموعه مدافعان حرم_انتشارات روایت فتح
@syed213
﷽
شهادت را همه دوست دارند
اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟
شهید شدن
یک اتفاق نیست.
گلی است که برای شکوفا شدنش باید خون دل بخوری...❤ ️ به بی دردها
به بی غصه ها
به عافیت طلب ها
شهادت نمیدهند.
به آنکه یک شب بی خوابی برای اسلام نکشیده.
یک روز وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشته،
شهادت طلب نمیگویند.
دغدغه هیأت
دغدغه بسیج
دغدغه کار جهادی
دغدغه دست این و آن را گذاشتن توی دست شهدا.
دغدغه ترک گناه
دغدغه آدم شدن 🍃 🌺 دغدغه ی شهادت،
به حرف که نیست
قلبت را بو میکنند اگر بوی دنیا می داد
رهایت می کنند... اگر عاشق شهادتی
اول باید سرباز خوبی باشی
خوب مبارزه کنی
مجروح شوی
اما کم نیاوری...
درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی, شهادت را به تماشاچی ها نمی دهند.
@syed213
آقا مصطفی امشب کربلا یاد همگی ما باش...
سلام ما رو هم به امام حسین (ع) برسون...
#السلام_علی_الحسین_و_علی_علیابنالحسین_و_علی_اولادالحسین_و_علی_اصحابالحسین
@syed213