#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✴️ چشمانم را بستم. تصویر مصطفی آرام پشت پلکم جان میگیرد. صدایش هنوز در گوشم است که دست دور گردنم انداخته و همانطور که گونهام را میبوسد و میگوید: «آبجی میدونی که یهدونهای، عزیزی؟»💕
✴️ روزها میگذرند و من جا ماندهام در اول آبان ۱۳۹۴.😔
✴️ سال ۱۳۷۲ در شهرک دانشگاه اهواز بودیم. من تک دختر بودم و فرزند اول. مادر و پدرم تعصب خاصی به من داشتند. اگر داداشها اذیتم میکردند سریع به مادرم میگفتم. همین باعث شده بود محمدحسین و مصطفی هر جا چشم مامان و بابا را دور میدیدند، مرا اذیت کنند.😉
✴️ بین برادرها فقط مرتضی بود که خیلی از من حرفشنوی داشت. از همه کوچکتر بود و احترامم را داشت، حتی شبها هم کنارم میخوابید.
✴️ یک جاهایی که مصطفی لجش میگرفت، با حرص به مامان و بابا میگفت: «آبجی زهرا که تک دختره و بچهی اول، محمدحسین هم که پسر بزرگه، مرتضی هم که تهتغاریه، این وسط فقط منم که نخودیام!»😔
✴️ این را که میگفت مامان سروصورتش را میبوسید و میگفت: «این حرفا چیه میزنی؟ همهتون به یه اندازه عزیزید!»💞
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_سه
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔶 همهمان با هم آبلهمرغان گرفته بودیم. 🤒تمام مدت مریضی در خانه ماندیم و جایی نرفتیم. همین باعث میشد که تنشهای بینمان بیشتر شود.
🔶 آنروزها یکی از تفریحاتمان این بود که دانههای روی بدنمان را میشمردیم و تاولهای هر کس که بیشتر بود، به بقیه پز میداد. 😉 همین باعث میشد که مدام سر تعداد زخمها بین مصطفی و محمدحسین دعوا شود.
🔶 آنسالها مادرم برای گرفتن دیپلم هر روز از چهار بعدازظهر تا نه شب میرفت مدرسهی شبانه.
🔶 مسئولیت بچهها هم با من بود و چون شیطنت بچهها تمامی نداشت و محمدحسین و مصطفی زیاد کارهای خطرناک میکردند، مامان همیشه تاکید میکرد: «تمام اتفاقات خونه رو برام تعریف کن!» من هم موبهمو همه چیز را تعریف میکردم. به همین دلیل محمدحسین و مصطفی از دستم حسابی شاکی میشدند.😡
🔶 چندبار عروسکهایم را با خودکار خطخطی و خراب کردند.😢
🔶 وقتی میگفتم «خیلی بدجنسید، چرا وسایلم رو خراب میکنید»،😡 میگفتند: «چون همه چیز رو به مامان میگی، پس حقته!»😡
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_چهار
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔵 مادر و پدرمان هر چقدر پول توجیبی به من میدادند همه را نگه میداشتم، اما محمدحسین و مصطفی در یک چشمبههمزدن پولهایشان را خرج میکردند.
🔵 برای همین به هردویشان پیشنهاد دادم که یک قلک مشترک داشته باشیم تا بتوانیم با پولهای قلک، اسباببازی بخریم.
🔵 قبول کردند.😊
🔵 من تمام پول توجیبیام را میگذاشتم اما آن دو نفر فقط مقداری از پولهایشان را در قلک میانداختند.
🔵 چندوقتی که گذشت، وقتی مامان مدرسه بود، مصطفی و محمدحسین مدام اصرار کردند که قلک را بشکنیم.🙏
🔵 بالاخره راضی شدم.
🔵 به محض اینکه قلک شکست دوتایی سریع پولها را جمع کردند و از خانه بیرون زدند. در ورودی ساختمان را هم قفل کردند.😡
🔵 با پولها لواشک و آلوچه خریدند. آمدند داخل حیاط و نشستند به خوردن.😋
🔵 من و مرتضی هم مدام در میزدیم تا در را رویمان باز کنند، اما آن دو فقط میخندیدند.😁
🔵 مصطفی میگفت: «آبجی نمیدونی چقدر اینا ترش و خوشمزهس!»😋
🔵 حسابی حرصم گرفته بود.😡
🔵 با تهدید گفتم: «اگه به من و مرتضی ندید به مامان میگم!»😡
🔵 محمدحسین شانههایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت: «تو که تا تقّی به توقّی میخوره همه چیز رو به مامان میگی، اینم روش!»😁
🔵هر چه التماس کردم حتی یک ذره هن از لواشکها و آلوچهها را به ما ندادند.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀 مهر ۱۳۷۴، مصطفی رفت کلاس سوم ابتدایی.
🌀 اهل دعوا و کتککاری نبود، اما زیر بار حرف زور هم نمیرفت.👏
🌀 یادم هست به خاطر زورگویی یکی از بچههای مدرسه، دعوای شدیدی بین مصطفی و همکلاسیاش پیش آمد.
🌀 درگیریشان آنقدر شدید بود که کارشان به دفتر مدیر هم کشیده شد.
🌀 ظهر که مصطفی آمد خانه با ناراحتی به مامان گفت: «مدرسهم رو عوض کنید!»🙏
🌀 مامان پرسید: «چرا؟»⁉️
🌀 مصطفی با بغض، درحالیکه دستانش را مشت کرده بود گفت: «با یکی از بچهها دعوام شد، مدیر هر دوی ما رو خواست، اما وقتی همکلاسیم میخواست حرف بزنه، به عربی با مدیر صحبت کرد. منم هیچی نفهمیدم و نتونستم از خودم دفاع کنم. بعدم مدیر نذاشت حرف بزنم. این کار مدیرمون بیعدالتی بود!»😡
🌀 آخر سر هم روی حرفش آنقدر پافشاری کرد تا مامان مجبور شد مدرسهاش را عوض کند.
🌀 خانهمان دو اتاق خواب بیشتر نداشت، ما چهارتا با هم در یک اتاق بودیم.
🌀 محمدحسین و مصطفی همیشه وسایلشان روی زمین ولو بود.😡
🌀 قانون گذاشته بودم هر کسی باید جورابهایش را داخل کیسه مخصوص خودش بگذارد، اما همیشه جوراب نشستهی آن دوتا را باید از گوشه کنار اتاقمان جمع میکردم.😡
🌀هر بار که مجبور میشدم جورابها را بردارم، تهدید میکردم که «اگه یه بار دیگه روی زمین جوراب ببینم یکراست میرن توی سطل آشغال!»
🌀 فکر نمیکردند حرفم جدی باشد. برای همین یکبار که از مدرسه آمدند جورابشان را گلوله کردند و گوشه اتاق انداختند. من هم جورابها را دور انداختم.
🌀 صبح موقع مدرسهرفتن جوراب نداشتند و حسابی دعوایمان شد.😡
🌀 مصطفی میگفت: «آبجی تو چیکار به جورابای ما داری؟ اصلا اینجا اتاق ما هم هست. نمیشه که همهش تو رئیس باشی!»
🌀 محمدحسین هم میگفت: «دلت میخواد ما هم وسیلههای تو رو بندازیم دور یا خراب کنیم؟»
🌀 من هم دستم را به کمرم زدم و گفتم: «نه اینکه وسایل من رو خراب نمیکنید؟! حقتونه تا یاد بگیرید مرتب باشید!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_شش
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️ کمکم بزرگتر شدیم و با هم صمیمی.💕
⭕️ تا جایی که وقتی رفتیم شمال، همهچیز یکباره عوض شد.
⭕️ آنجا غریب بودیم و بیشتر هوای همدیگر را داشتیم. ❣ محمدحسین و مصطفی مراقب رفتوآمدم بودند و تنهایم نمیگذاشتند.
⭕️ مصطفی مثل خود شمالیها لباس میپوشید و مدل آنها حرف میزد تا جایی که حتی میمیک صورتش را مثل محلیهای آنجا تغییر میداد و صحبت میکرد.😉
⭕️ هیچکس هم متوجه نمیشد که مصطفی شمالی نیست. 😉 حتی گاهی در خانه که بیکار بودیم برایمان نمایش مازندرانی اجرا میکرد. ما هم از بامزگی مصطفی کلی میخندیدیم.😄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_هفت
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💭 مامان کلیهاش درد میکرد و میخواست همراه بابا به تهران برود.
💭 من دوم دبیرستان بودم. مامان و بابا با خیال راحت راهی تهران شدند.
💭 قبل از رفتنشان مامان گفت: «برای ناهار، ماهی درست کن.»🐟
💭 کلاس فوقالعادهی ریاضی داشتم، مصطفی و محمدحسین هم مثل همیشه به محض آمدن از مدرسه از در ورودی خانه، وسایلشان را روی زمین ریختند تا اتاقمان.😡
💭 خیالشان راحت بود که مامان و بابا نیستند. برای همین کاری به جیغ و فریادهای من نداشتند.😡
💭 حسابی کلافه شده بودم. ماهیها را با یخ زیاد بدون اینکه سرشان را جدا کنم، توی ماهیتابه گذاشتم و روغن ریختم.
💭 کمی که گذشت ماهیها را سرخنشده داخل سفره گذاشتم و گفتم: «بیایین ناهار بخورید!»
💭 محمدحسین و مصطفی لقمهی اول را که در دهانشان گذاشتند، حالشان خراب شد.😖
💭 مصطفی با عصبانیت از کنار سفره بلند شد و گفت: «ای بابا این مامان ما هم چه با خیال راحت رفته تهران و نمیدونه این آبجی چه بلایی سر ما داره میاره. آخه این غذاست؟ بذار مامان بیاد بهش میگم چه بلایی سر ما آوردی!»😡
💭 من هم کیف مدرسهام را برداشتم و به ماهیها اشاره کردم و گفتم: «من خیلی دیرم شده، ناهارتونم همینه!» 😠بعد از خانه بیرون رفتم.
💭 بچهها لب به ماهی نزدند. وقتی مامان از تهران برگشت، هنوز چادرش را از سر درنیاورده بود که بچهها با آبوتاب قضیهی ماهیها را برایش تعریف کردند.
مامان هم با ناباوری به من نگاه میکرد و میگفت: «آره زهرا؟!»😱
💭 از آن روز به بعد هر بار که بحث آشپزی کردن بین بچههای فامیل پیش میآمد، مصطفی و محمدحسین میگفتند: «آشپز نمونه میخواید، آبجی ما. طوری ماهی درست میکنه که انگار ماهی قزل توی شکم آدم پشتک میزنه!»😄
💭 وقتی هم با پسرخالهام نامزد کردم، تا حرف میزدم فوری برایم خطونشان میکشیدند که «قضیهی کلهماهی که یادته!»😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_هشت
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 محمدحسین و مصطفی مدام با بچههای آن منطقه میان شالیزارها بودند، اما مامان یکبار هم به خاطر سروصورت و لباسهای گلیشان، سرزنششان نکرد.💕 تازه مشوقشان هم بود. دوست داشت تا شمال هستیم با این نوع زندگی آشنا شویم.
💠 بازی در شالیزار و رودخانه حسابی انرژیشان را تخلیه میکرد.
💠 همگی با مامان دوست بودیم.❣ سرمان را پایش میگذاشتیم و با هم از هر دری سخن میگفتیم و میخندیدیم.
💠 مرتضی خوشخنده بود. 😄 به بیمزهترین چیز دنیا طوری میخندید که همه از خندهاش ریسه میرفتیم.😁
💠 آن سالهایی که در شمال بودیم، یک دوست خانوادگی داشتیم. یکبار که آمده بودند خانهمان، مصطفی سربهسر مرتضی میگذاشت تا مرتضی خندهاش بگیرد. بالاخره مرتضی صدای خندهاش بلند شد. 😄 از خندهی او همه زدند زیر خنده. مامان هم سرخ و سفید میشد و برای مصطفی خطونشان میکشید. 😡 من هم از بس خندیده بودم همانطور که بشقابهای میوه دستم بود کنترلم را از دست دادم و بشقابها از دستم افتاد زمین و شکست.
💠 مصطفی آمد زیر گوشم گفت: «آبجی مگه برات خواستگار اومده که اینطوری هول شدی؟»😉
💠 مرتضی جملهی مصطفی را که شنید دیگر خندهاش بند نیامد.😂
💠 بالاخره همهمان خودمان را با سرفههای ریز مامان و بابا جمع کردیم.☺️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_سی_و_نه
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♨️ زمان همچنان میگذشت. مصطفی در شهریار علاوه بر مسئولیت بسیج، مشغول کار استخر شده بود. از فاضلابهای آنجا موش بالا میآمد. کمکم تعدادشان آنقدر زیاد شد که کار برای مصطفی و کسانی که آنجا بودند، سخت شد.😱
♨️ یک روز مصطفی همهی نیروهای پایگاه را جمع کرد و گفت: «نبینم کسی این موشا رو بکشهها! 😡 کارتن میاریم و همهشون رو جمع میکنیم و میبریم بیرون از اینجا!»👏
♨️ دخترش فاطمه سهساله بود.
♨️ در باغ یکی از اقوام بودیم که از روی بچگی انگشتش را میگذاشت روی مورچهها و میکشتشان.
♨️ مصطفی با ناراحتی دست فاطمه را گرفت و گفت: «بابایی اینا هم مثل ما زندهن، با این کار شما اذیت میشن!»😔
♨️ خیلی مواظب بود که حتی پایش را روی مورچهها نگذارد.👏
♨️ یکبار با بچههای هشتنهسالهی پایگاه به شاهعبدالعظیم رفته بود.
♨️ یکی از بچهها به اسم علی که پسر دوستم بود، موقع خرید در بازار برای کاسههایی که دعا در آنها نوشته شده، پول کم آورد.😔
♨️ مصطفی پول کاسه را حساب کرد.👏 ♨️ فردای آن روز علی پول را به مصطفی برگرداند و گفت: «دست شما درد نکنه بابت کمک دیروز، اما من دوست داشتم با پول خودم کاسه رو بخرم!»👏
♨️ مصطفی پول را گرفت و دستی روی شانهی علی زد و گفت: «این رو میگیرم، چون غرور یه مرد هیچوقت نباید بابت این چیزا از بین بره!»👏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰 درسخواندن مصطفی شب امتحان بود.😉
🔰 همیشه موقع امتحان زبان که میشد زنگ میزد به من و با لحن پر از خواهش میگفت: «آبجی امتحان زبان دارم، بیام پیشت؟»🙏
🔰 من هم میگفتم: «داداش شب امتحان که نمیشه این همه کلمه و جمله و قاعده رو یادت بدم. لااقل از یه هفته قبل بیا!»
🔰 همیشه میگفت «باشه»، اما باز کار خودش را میکرد.😊
🔰 یک بار زنگ زد و گفت: «آبجی ساعت چهار بعدازظهر میام خونهتون که با هم درس بخونیم!»📚
🔰 ساعت چهار گذشت. نزدیک شش بود که زنگ زدم و پرسیدم: «کجایی؟»❓ 🔰 خندید و گفت: «آبجی فعلا تو پایگاه کار دارم. شما نگران نباش. میام!»😉
🔰 نزدیک یازده شب آمد. با دلخوری گفتم: «آخه الان من چطوری این همه درس رو یادت بدم؟»❓😔
🔰 کتاب را روی میز گذاشت و مظلومانه در چشمهایم نگاه کرد و گفت: «شما نکتهها و گرامرا رو بهم بگو. معنای چندتا کلمهی کلیدی رو هم برام بنویس، حله. بعد برو بگیر بخواب من خودم تا صبح میخونم. بیشتر از ده هم که اسرافه!»😁
🔰 کتاب را باز کردم، نگاهم به صفحات که افتاد مات ماندم. انگار تازه کتاب را از کتابفروشی گرفته بود. محض رضای خدا یک کلمه هم ننوشته بود.😱
🔰 پرسیدم: «کجا رو باید بخونی؟» سرش را خاراند و گفت: «والا نمیدونم، حالا از اولش شروع کنیم خدا بزرگه!»😄
🔰 تا خواستم شروع کنم، از روی مبل بلند شد و گفت: «راستی بذار برم یه وضو بگیرم، یه چند رکعت نماز بخونم، بعد با هم شروع میکنیم!»
🔰 یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «برادر من، اگه این کتاب رو بخوام بهت تزریق بکنم، حداقل ۲۴ ساعت طول میکشه!»
🔰 او خندید و من از دلهره به مرز خفگی رسیدم. وضو که گرفت آرام به نماز ایستاد.
🔰 نمازش را که خواند تازه تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. بعد هم موبایلش را چک کرد.📱
با حرص و نگرانی گفتم: «بابا صبح شد بیا شروع کنیم!»🙏
🔰 تا صبح به اندازهی چهار درس خواندیم. من ترجمه میکردم و قواعد را میگفتم، او هم روی دست و پا و کاغذهایش چیزهایی مینوشت.
🔰 وقتی میخواست برود گفت: «آبجی تو برو بخواب!»
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: «دلهره دارم، خوابم نمیبره!»😔
خندید و صورتم را بوسید: 💕 «من امتحان دارم، اصلا هم نگران نیستم. وقتی میشه به خدا توکل کرد نگرانی و دلهره برای چی؟»❣
🔰 نمرهاش که آمد هجده شد.👏 باورم نمیشد که درسنخوانده این نمره را گرفته.
🔰به شوخی گفتم: «تو که میگفتی بیشتر از ده اسرافه. نکنه امدادای غیبی حسابی هوات رو داشتن؟!»😉
🔰سری تکان داد و گفت: «دلم نیومد نگاهشون کنم. چیزایی که شما یادم دادی و استاد قبلا سر کلاس گفته بود رو نوشتم!»
🔰از هوش و استعدادش متحیر ماندم.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_یک
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌐 یک بار ماهرمضان مامان برای خرید به بازار رفت.
🌐 آنروز من و مصطفی خانهشان بودیم.
🌐 خیلی نگذشت که مامان دستخالی به خانه برگشت.
🌐 مصطفی در را به روی مامان باز کرد و گفت: «به این زودی خریدتون تموم شد؟»
🌐 مامانم روی مبل نشست و با ناراحتی گفت: «اصلا خرید نکردم!»😔
🌐 چادرش را روی مبل گذاشت و ادامه داد: «وقتی دیدم خیلیا به راحتی در ملاعام روزهخوری میکنن، اونقدر ناراحت و عصبانی شدم که دیگه قدرت خرید نداشتم!»😡😔
🌐 مصطفی کنار مامان نشست و گفت: «کسی که روزهخوری میکنه در واقع داره با خدا علنی میجنگه، 😔 چون خدا به صراحت توی قرآن این کار رو حرام و براش حد تعیین کرده. حالا فکر کنید با اینکار چقدر دل امامزمان به درد میاد!»😔
🌀 یک روز بی خبر آمد و یک جعبه داد دستم. با تعجب پرسیدم: «این چیه؟»❓❗️😳
🌀 خندید 😄 و روی مبل نشست و گفت: «آبجی به تلافی تمام عروسکایی که توی بچگی ازت خراب کردم این رو برات خریدم!» 😉💕 یک عروسک شبیه همانهایی که در آن سالها داشتم برایم خریده بود.❣
⭕️ یادم است یکبار دخترداییام با همسرش به خانهی مادرم آمده بود.
⭕️ مصطفی با همان پای مجروحش شروع کرد با بچهها اتلمتل بازی کردن.😁
⭕️ بعد هم آنها را بلند کرد و برایشان شعر عموزنجیرباف و حمومک مورچه داره را میخواند و آنها میچرخیدند.😄
⭕️ وقتهایی هم که اوضاعش روبهراه بود، خانه مادرم جمع میشدیم، بچهها را روی کولش سوار میکرد و دور خانه میچرخاندشان.😉
✳️ سارا دخترم همیشه میگفت: «وای وقتی دایی مصطفی هست، خونهی مامان حکیمه عین شهربازی میشه!»😍💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_دو
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ هر بار که میرفت سوریه، حسابی بیقرارش میشدم. برای همین مدام در تلگرام با هم در ارتباط بودیم.
⚜ یکبار میان حرفهایمان نوشت: «آبجی یه خواهشی بکنم، نه نمیگی؟»🙏
⚜ نوشتم: «جون بخواه داداش!»💕
⚜ برایم آیکون خنده فرستاد و بعد نوشت: «میشه همین الان بری پیش مامان و بابا از طرف من دست هر دوشون رو ببوسی؟»❣
⚜ یکروز مشغول کارهای خانه بودم که مامان زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: «مصطفی برگشته!»😊
⚜ نفس راحتی کشیدم و گفتم: «خداروشکر»🙏
⚜ مامان کمی مکث کرد و گفت: «البته پاش مجروح شده. برو بهش یه سر بزن!»😔
⚜ تلفن را که قطع کردم زدم زیر گریه.😭
⚜ قرار شد با داداش محمدحسین برویم خانهشان.
⚜ وقتی چشمم به چشمانش افتاد، تمام دلتنگی دوماه دوری 💕 و پایی که بسته شده بود، بیتابم کرد و اشکهایی که تازه قطع شده بودند، دوباره روان شدند.😭
⚜ محکم بغلش کردم و او آرام و صبور دستش را دور کمرم انداخت و گفت: «آبجی دورت بگردم ببین من حالم خوبه»💞
⚜ میان حرفش پریدم و گفتم: «توروخدا دیگه نرو، 🙏 من طاقت دوریت رو ندارم. اگر خدایینکرده بلایی سرت بیاد چی کار کنم؟»😔
⚜ سرم را بوسید و گفت: «بهخدا حالم خوبه، اینقدر گریه نکن!»❣
🌀 فاصلهی خانههایمان با هم اندازه یک کوچه بود.
🌀 هر چند وقت یکبار فاطمه دخترش میآمد خانهمان تا با سارا بازی کنند.
یکبار آمد کنارم نشست و گفت: «عمه بیا کاردستی درست کنیم!»😊
🌀 سهنفری حسابی مشغول شدیم. مصطفی که آمد دنبال فاطمه، وقتی چشمش به کاردستیها افتاد گفت: «آبجی دیدی چقدر با بچهها به آدم خوش میگذره. 😁 بیا با هم مهدکودک بزنیم و حسابی با بچهها کیف کنیم!»😉
🌀 خندیدم و گفتم: «بله همهی بچهها آرزو دارن یه بابای باحال و با حوصله مثل تو داشته باشن، ولی مهدکودک راه بندازیم و بعد تو همهش سوریه باشی که نمیشه!»😉
🌀 کمی مکث کردم و ادامه دادم: «ببین الان هستی همهی ما خوشحالیم. خنده از رو لبای مامان و بابا، سمیهجون و فاطمه کنار نمیره. من بهخدا راهت رو قبول دارم و بِهِت ایمان دارم اما دوریت، دلهرهی نبودنت...»😔
🌀 دستش را انداخت دور گردنم و گفت: «من نمیتونم اینجا برای خودم آروم و راحت زندگی کنم، اما اونجا سر بچهی ششماهه رو ببرن!»😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_سه
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♨️ پسرم امیرعلی که به دنیا آمد، اوضاع جسمیاش خیلی خوب نبود. 😔 آرام و قرار نداشتم. 😔 کار هر روزم بالا و پایین رفتن از راهروهای بیمارستان بود.😔
♨️ مصطفی میگفت: «آبجی غصه نخور... دعا و قرآن بخون..اصلاً بیا امیرعلی را نذر حضرت عباس (ع) کن.» این را که گفت همان موقع گفتم: «یا حضرت عباس...پسرم نذر خودت»
♨️ هنوز اوضاع امیرعلی روبهراه نبود که مصطفی راهی سوریه شد. اما هر روز پیام میداد.
♨️ یک روز بین پیامهایش گفت: «آبجی نگران نباش...حالش خوب میشه... رفتم پیش بی بی زینب(س) و براش دعا کردم...»
♨️ این را که گفت دلم آرام شد 🙏 و یقین کردم که امیرعلی حالش خوب میشود. حسابی به توکلش غبطه خوردم.😍
♨️ مدتی نگذشت که بالاخره دعاها و نذر و نیازها جواب داد و اوضاعش رو به بهبودی رفت.😊
♨️ وقتی #مهدی_صابری شهید شد مصطفی خیلی ناراحت شد.😔 مهدی بهترین دوستش بود💕 و با او انس عجیبی داشت.❣
♨️ بعد از شهادتش مصطفی بیشتر از قبل به خانوادهشان سر میزد.👏
♨️ خانم صابری آنقدر با مصطفی و خانوادهاش انس پیدا کرده بود که از سمیهخانم پرسیده بود مادر شوهرش چند تا نوه دارد؛ وقتی سمیه خانوم گفت: «۶ تا» خانم صابری گفته بود: «میخوام از مادر آقا مصطفی اجازه بگیرم تا فاطمه و محمدعلی به من بگن مامان جون» 💕
یکبار که خانه مامان جمع بودیم، مشغول غذا دادن به سارا بودم که آمد کنارم نشست و دستش را انداخت دور گردنم و زیر گوشم گفت: «آبجی خواب شهادت دیدم.»😍
♨️ چپ چپ نگاهش کردم 😡 و گفتم: «باشه...تو راست میگی...تو شهید میشی»
♨️ شانههایش را بالا انداخت و گفت: «باور کن خواب دیدم.»😍
♨️ دلم آشوب شد 😔 و خودم را زدم به نشنیدن. باز ادامه داد: «آبجی اگر شهید شدم شما و مامان خیلی شیک بالای مجلس بشینید و هی گریه و زاری نکنید.»🙏
♨️ تا حرف خانوادهی شهدا میشد مادر #شهید_قاسمی_دانا را مثال می زد.👏 همیشه می گفت بعد از شهادت حسن کسی گریهی مادرش رو ندید. 👏
♨️ همیشه حسن را حس میکرد و خاطراتش را تعریف میکرد. با وجود این حرفها هیچ کدام از اعضای خانواده حتی جرئت تصور شهادتش را نداشتند.
✳️ وقتی که بود سعی میکرد تمام خریدهای خانهی مامان و بابا را انجام دهد. خانهشان نزدیک خانه مامان بود و روزی چند بار با آنها سر میزد.💕
✳️ یک بار مجبور شدم با سارا و امیرعلی که تازه به دنیا آمدهبود برای خرید بیرون بروم. مصطفی از پایگاه به خانه میرفت که مرا دید. با ناراحتی و سایل را از دستم گرفت 😔 و گفت: «آبجی مگه من مردم که تو تنها با دو تا بچه میری خرید. 😔 تا هستم خودم نوکرتم...💕 من ماشین دارم. دلم نمیخواد تنها جایی بری.»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_چهار
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 یک روز که حسابی از کارهای خانه و بچهها خسته و کلافه بودم، 😣 داشتم زیر لب غر میزدم که مصطفی آمد کنارم و دست دور گردنم انداخت و به عادت همیشگی گونهام را بوسید 💕 و گفت: «آبجی میدونم خستهای، اما یهوقت بابت کارایی که انجام می دی سر شوهرت منت نذاری. ❌ اون خودش میفهمه که تو چقدر زحمت میکشی!»
💠 با خستگی گفتم: «ولی کلا مدل آقایون با خانوما فرق میکنه. شاید واقعا متوجه خیلی چیزا نباشن!»
💠 خندید و گفت: «اتفاقا ما آقایون همیشه حواسمون هست.😊 اگه چیزی رو نمیگیم دلیل بر ندیدنش نیست. تو هم اگه بابت زحمتی که میکشی منت بذاری اجر کار خودت خراب میشه. حتی ظرفای خونه رو هم به خاطر خدا بشور، اینطوری اجرشم بیشتره!»👏
⚜ یک بار سر سفرهی شام بودیم که با ناراحتی 😔 گفت: «توی یکی از عملیاتا یکی از مناطق رو از داعش پاکسازی کردیم. رسیدیم به خونهای که احتمال دادیم خونهی یه عروس و داماد باشه. نمیدونستیم براشون چه اتفاقی افتاده. برای احتیاط اتاقها رو بررسی کردم تا به اتاق خوابشون رسیدم. لباس عروش هنوز آویزون و طلاهاش روی میز بود. در اتاق رو بستم و به بچهها گفتم کسی حق نداره به این اتاق نزدیک بشه. ❌ شب مجبور به موندن شدیم و چون هوا سرد بود، باید از نفت همون خونه استفاده میکردیم. صبح موقع رفتن پول نفت رو کنار طلاها گذاشتم و براشون نوشتم این پول نفتیه که از سر ناچاری استفاده کردیم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وارد خانهی مامان که شدم به هر کسی میرسیدم باز همان سوال را میپرسیدم و همان جواب را میشنیدم.
✨ محمدحسین وارد خانه شد. وقتی دید من اینهمه آشفتهام به شوخی گفت: «چی دلت میخواد بشنوی؟ مصطفی شهید شده، حالا خیالت راحت شد؟!»
✨یکی به بازویش زدم و گفتم: «سربهسرم نذار!»😡
✨ از آنجایی که محمدحسین خیلی شوخ بود، باور کردم که مصطفی مجروح شده.
✨از بابا پرسیدم: «پس مامان کجاست؟» ❓ بابا سری تکان داد و گفت: «خونهی مصطفی!»
✨ قبل از اینکه کسی بتواند جلویم را بگیرد، راهی خانهی مصطفی شدم.
✨ وارد خانهاش که شدم، از جمعیت زیادی که آنجا بود تعجب کردم. 😳 مادر همسر مصطفی گوشهای گریه میکرد.😭 مامان هم روی مبل نشسته بود و دستانش میلرزید، ولی باز من نمیخواستم به چیزی فراتر از مجروحیت فکر کنم.
✨ به اصرار همسرم رفتیم تهران تا برای بچهها وسیله جمع کنم. همینطور که لباسها را داخل ساک میگذاشتم گفتم: «اینقدر ناراحت نباش. همه برای مصطفی دعا میکنیم، انشاءالله زود خوب میشه!» 🙏 تا این را گفتم، دیدم یکهو نشست روی زمین و زانوهایش را بغل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه و گفت: «عزیزم، مصطفی شهید شده!»😭
✨لباسها از دستم افتاد و با عصبانیت گفتم: «تو هم مثل محمدحسین شدی؟»😡
✨سری تکان داد و گریهاش شدت گرفت. بالاخره کمکم باورم شد که دیگر مصطفای عزیزم میان ما نیست.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
〽️روزهای بعدی خیلی سخت گذشت.
〽️ همانشب، خانهی مامان و بابا از صدای گریهی پدر و مادرم کسی نخوابید.😔
〽️ هر روز در خانهی مصطفی عاشورا بود. بچههای هیئتش هر شب در کوچه سینهزنی و روضهخوانی برپا میکردند و ما در خانه بیقرارتر میشدیم.😔
💠 روز بعد از عاشورا میخواستم فاطمه و سارا را ببرم مدرسه. بین راه همینطور که با هم صحبت میکردیم، فاطمه گفت: «عمه من میدونم بابا مصطفام شهید شده. بار آخری که اومد تهران من رو با خودش برد بهشتزهرا سر مزار شهدا. بهم گفت فاطمه، یادت باشه شهدا همیشه زندهن. وقتی که چشمات رو ببندی میتونی اونا رو ببینی و باهاشون حرف بزنی!» فاطمه کمی مکث کرد و گفت: «ولی همیشه امیرحسین عمو میگفت فاطمه، بابات خیلی قویه، اصلا بابات ضدگلولهس، زخمی ممکنه بشه ولی شهید نمیشه!» قدری ایستاد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: «عمه ولی بابلم شهید شد!»😔 دست و پایم یخ شده بود و هیچ جوابی نداشتم.😔
🌀بالاخره بعد از یک هفته پیکرش را آوردند.🌹
😊 روز معراج هم سخت بود و هم شیرین. سختیاش بدان سبب بود که بالاخره با گوشت و پوست و استخوان به این باور رسیدم که مصطفی دیگر بینمان نیست، 😔 شیرینیاش هم به خاطر وداع آخر بود.💕
🌀روز معراج با مادر #شهید_صابری آشنا شدم. با صورت پر از آرامش، آمد کنارم ایستاد و خودش را معرفی کرد. بعد دستی به چشمان پر از اشکم کشید و گفت: «عزیزدلم، گریه نکن تا بتونی صورت ماه برادرت رو واضح و روشن ببینی!»❣
🌀 به حرفش گوش کردم و اشکهایم را پاک کردم. وارد سالن که شدیم، دست و پایم با من همراه نبودند. بالاخره بالای سرش رسیدم. صورتم را روی صورتش گذاشتم، بعد گونههای قرمزش را بوسیدم. انگار تمام آرامش دنیا را در دلم ریختند.💞
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213