♦️ حبیبِ گردان بلال
شهید محمد محمدی
┄═❁๑❁═┄
بعد از اعزام نیرو برای عملیات کربلای ۴ در مقر گردان بلال در پادگان کرخه (پروژه) مستقر بودیم. قرار شد اسامی تک تک نیروهایی را که تواناییهای مختلف عملیاتی و سابقه شرکت در عملیاتهای قبلی را دارند یادداشت کنم و به فرماندهی بدهم.
به تک تک نیروهای گروهان قائم سر میزدم و شرح حالشان را میپرسیدم و اسامی را یادداشت میکردم.
رسیدم به مشهدی محمد! نگاهی به سر و رویش و موهای سفیدش انداختم. نیاز به پرسش و پاسخ نبود. بخاطر سن و سالش صلاح نبود توی عملیات باشد. موضوع را که فهمید ناراحت شد و خودش را به من رساند و گفت: «اسم مرا هم بنویس!» کم کم حرفهایش رنگ التماس گرفت، وقتی اصرارهایش با انکارهای من روبرو شد، شروع کرد به قسم دادن! کمی دلم لرزید، اما باز کوتاه نیامدم. رضایت نمیدادم و او همچنان قسمم میداد. دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «فکر نکن پیر و ناتوان هستم و شب عملیات دست و پاگیرتان می شوم! نه! اصلاً اینطور نیست! من چندین عملیات قبل از این هم بودهام! تجربه دارم! اصلاً تا هر کجا که گفتی می دَوَم!» و باز هم اصرار و اصرار و اصرار.
امیر پریان (شهید) آمد و برایش پادرمیانی کرد و گفت: بگذار مشهدی محمد هم در عملیات باشد! با پادرمیانی امیر، بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و توی گروهان قائم ماند.
توی صبحگاه بهتر از جوانها میدوید و پا به پایشان میآمد. طبق قولی که داده بود، واقعاً کم نمیآورد.
شب قبل از عملیات کربلای ۴ در فرودگاه آبادان گفت: خواب پیامبر ﷺ را دیده است. همانجا بود که فهمیدم مشهدی محمد آسمانی میشود.
تصویر آخرین باری که دیدمش هنوز پیش چشمانم است. به گفتن نمیآید آنچه دیدم. توصیف و تصویر کردنش جگر آدم را کباب میکند. کنار یک دیوار بلوکی در جزیره سهیل. ترکش بزرگی به پشت سرش خورده بود و پوست سر و صورتش مثل یک ماسک ضد شیمیایی افتاده بود روی زمین! (شاید این تصاویر را نباید گفت و نوشت، اما اینها حقایقی است که اگر نگوییم به تاریخ بدهکار میشویم)
پیکرش همانجا ماند تا بعد از ۱۲ سال به همراه تعداد زیادی از بچههای کربلای ۴ در ماه محرم سال ۱۳۷۷ به شهر برگشت. باز هم نشان داد که از جوانان گردان کم نمیآورد و پا به پای آنان می تواند بدَوَد.
شهید محمد محمدی قلعه عبدشاهی متولد ۱۳۰۹ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در جزیره سهیل به شهادت رسید, پیکر پاک و مطهرش اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ به شهر و دیارش برگشت و در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم به خاک سپرده شد.
#شهید_محمد_محمدی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 استوری | ۲۰ روز مانده...
❤️ از روح مطهر او از اعماق دل تشکر میکنیم...
#حاج_قاسم
🌹🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🖤 فاطمه یعنی...
🌹 کوثر 🌹
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: اسلام دین افزاینده است؛ إِنّا أَعطَيناكَ الكَوثَرَ؛ معنای کوثر یعنی افزاینده." این است که رسول خدا میفرماید: ای سلمان هركس دخترم فاطمه (س) را دوست داشته باشد در بهشت و هركس با او دشمنی كند در جهنم است. ای سلمان محبت فاطمه (س) در صد مكان نفع میرساند از جمله هنگام مرگ، قبر، ميزان، محشر، صراط و موقع حسابرسی.
✏️ دختر پیغمبر (صلّیالله علیه و آله) که مادر امامان و شخصیّتهای برجسته اسلام است که هرکدام اسلام را گسترش دادند، وسیله گسترش و زیادی و مزید اسلام است، قرآن هم همینجور است، اسلام هم همینجور است. ۱۳۶۲/۴/۲۱
🔹برگرفته از
- کتاب حقیقت عظیم، صفحه ۴۵
🖤 ویژه فاطمیه
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
1_8303788823.mp3
8.39M
#موسیقی
🍁چند شب تا پایانِ
🍂پاییز رنگی مونده ...
🍁در این شب های زیبا
🍂آرزو می کنم
🍁زندگی به کامتون باشـه
🍂و لحظه هاتون پر از امید
آخرین آدینه پاییزتان بخیر و خوبی 🍃
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸چهار روزی میشد رفته بود. من از همان روز اول به خانه مادرم رفتم. عصر بود زنگ زدند. آن روز از صبح که بیدار شده بودم، یک طور خاصی بودم. یک لحظه حالم خوب بود و دلشورهای عجیب به دلم میافتاد. دست و دلم به کار نمیرفت. حال عجیبی داشتم. خودم هم نمیدانستم چه ام شده. همین که زنگ در به صدا درآمد، پابرهنه دویدم در حالیکه زیر لب به خدا التماس میکردم: «خدایا علی آقا چیزی نشده باشه. خدایا، علی آقا سالم باشه. کسی که پشت دره خبر بدی نیاورده باشه.» در را که باز کردم از تعجب میخکوب شدم. دهانم به سلام باز نمیشد. علی آقا بود. شاد، خندان بدون زخمی بر سر، صورت، دست و پا، کنار رفتم تا داخل شود. ساکش را از دستش گرفتم، خندید و گفت: «کمکای مردمی تمام شد.»
گفتم: «نوش جون»
پرسید: «کی هست؟»
- همه
وقتی دورهم نشستیم و مادر برایمان چای آورد، علی آقا گفت:«از منطقه برای زیارت امام به تهران رفتیم، متأسفانه توفیق نداشتیم. داریم دوباره برمیگردیم. گفتم یه سری به شما بزنم» مادر تندتند شام تدارک دید گفتم: «کاش نمیگفتی میخوای فردا بری، از همین الان دلهره گرفتم.»
بابا و علی آقا خندیدند. بعد از شام مادر مرا به کناری کشید و گفت: «اگه دوست دارین اینجا بمانین من حرفی ندارم، قدمتان روی چشم اما بهتره حالا که یه شب شوهرت آمده برید خانه خودتان ببین اگه لباس کثیف داره براش بشورم.» فردای آن روز سه شنبه یازدهم شهریور ماه بود. صبح زود علی آقا رفت. ساکم جلوی در بود. دیشب که آمده بودیم فرصت نشده بود بازش کنم. ساک را برداشتم و از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمیزد. علی آقا مثل پرندهای پر زده و رفته بود. آن طرف خیابان خانه امیدم بود. با چشمانی گریان و بغضی در گلو دویدم توی کوچۀ خودمان و انگشتم را گذاشتم روی زنگ.
روز جمعه بیست و یکم شهریور ماه ۱۳۶۵ قرار بود چند گردان از استان همدان به جبهه اعزام شود. من و مادر به خیابان رفتیم. جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. بوی دود اسپند محل عبور اتوبوسهای اعزامی را پر کرده بود.
زنها با گلاب پاشهای چینی و استیل به طرف شیشه اتوبوس و رزمندههایی که سرشان را از اتوبوسها بیرون آورده بودند گلاب می پاشیدند. رزمندهها از پشت شیشههای اتوبوس برای مردم دست تکان میدادند.
نزدیک ظهر به مسجد جامع رفتیم. بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برگشتیم چون خسته شده بودم سرم درد میکرد. شب زود خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز سرم درد میکرد. به همین دلیل دوباره خوابیدم. آفتاب حسابی توی اتاق آمده بود. مادر رفته بود کارگاه خیاطی، بابا هم مثل همیشه صبح زود به آرایشگاه رفته بود. وقتی صدای زنگ در حیاط بلند شد، با چنان سرعتی از توی رختخواب بلند شدم چادر سر کردم و خودم را جلوی در رساندم که همۀ تنم به رعشه افتاد. نمیتوانستم فکر کنم چه کسی پشت در است و چه پیغامی دارد. در را که باز کردم و منصوره خانم را روبرویم دیدم پاهایم سست شد و تنم یخ کرد. منصوره خانم مثل همیشه شیک و تروتمیز بود. متوجه شد از دیدنش جا خوردهام، گفت: فرشته جان هول نکنی. چیزی نیست. ما میخوایم بریم تهران سری به مریم بزنیم. آمدیم تو را هم ببریم. برای عروسیش که نشد بیای. به راحتی نفسی کشیدم گفتم: «ممنون اما کاش زودتر میگفتید! من که الان آمادگی ندارم» در همین موقع حاج صادق که کمی دورتر ایستاده بود، جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «راستش فرشته خانم، علی مجروح شده»
با شنیدن اسم علی آقا و خبر مجروحیتش دنیا دور سرم چرخید. دستم را به در حیاط گرفتم تا پس نیفتم. منصوره خانم دستم را گرفت گفت: «به خدا چیزی نشده خواستیم تنهایی بریم گفتیم فردا خبردار بشی از ما ناراحت میشی.»
حالم خوب نبود، انگار روی زمین نبودم. قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوبید.
منصوره خانم گفت: «فرشته جان به خدا چیزی نشده، من که به تو دروغ نمیگم.»
رؤیا و نفیسه هنوز خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. ساکم را، که همیشه گوشه اتاق بود برداشتم و بی سروصدا بیرون آمدم. سوار ماشین حاج صادق شدم گفتم: «بریم به مادر خبر بدم» محل کار مادر سر راهمان بود کارگاهی در طبقه دوم یک خانه مسکونی در خیابان باباطاهر، چند اتاق بزرگ داشت. اتاق برش، اتاق پاک دوزی و اتاق خیاطی، مادر مسئول کارگاه بود. از این اتاق به آن اتاق میرفت و با حوصله کارها را بررسی میکرد. صدای قیر قیر چرخهای خیاطی مارشال و سینگر با صدای دستگاههای برش قاطی شده بود. زنهای چادری پشت چرخهای خیاطی در حال دوخت و دوز بودند. مادر توی اتاق خیاطی بود و بالای سر خانمی ایستاده بود و داشت به آن خانم چیزی میگفت. شنیدن صدای کلپ کلپ چرخهای دستی برایم خاطرهانگیز بود. یاد بچگیام میافتادم و خیاطی کردن مادر چه لباسهای قشنگی...
♦️ قسمت ۲۹
با همین چرخهای دستی مشگی که عکس شیر روی بدنهاش داشت، برایمان میدوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهنهای کلوش چیت، جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «انشاءالله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم: «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم میخواد بیاد.»
مادر زیر لب آیةالکرسی می خواند گفت: «بریم یه سلامی بدم» تا جلوی ماشین آمد، با منصوره خانم، حاج صادق و منیره خانم سلام و احوالپرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهایی که زهرا وار
تنها و بی یار، گوشهای از جبهه
ترکشی نصیب میشد و ...
یادش بخیر شهیدان ما
که اقتدا کردند
به مظلومیت مادر و
رفتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#شهید
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.co/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۰
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔻سربازان بعثی کشتههای خویش را برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند. آن روز شاید ۱۴ آذر ماه ۵۹ بود. روز خیلی سختی بود که از زمین و آسمان به سوی ما شلیک میکردند. اگر آن همه موشک و گلوله به خانه ما اصابت میکرد حتی یک موجود زنده باقی نمیماند، زیرا ما آنقدر به خط اول عراقیها نزدیک بودیم که گلولهها و موشکهای آنان بیرون از روستا به زمین میافتادند و منفجر میشدند. آنها هم با سلاح سبک و تیربار به خانه ما تیراندازی میکردند. ولی ما درون اتاق گلی محکمی با گونی پر از خاک، میرفتیم و ترکشها و گلولههای سلاحشان به دیوار خانه و حسینیه اصابت میکرد و خطری برای ما به وجود نمی آورد. روزهای اول جنگ از پرواز جنگندهها و شلیک خمپارهها در وحشت میافتادیم. کم کم به انفجارات عادت کرده و اهمیت نمی دادیم. با این وجود سایه مرگ، خانه و روستای ما را فرا گرفته بود. غم و اندوه و عدم اطمینان به آینده بیش از پیش ما را رنج میداد. با این وجود، شوهرم تصمیم گرفت که در آتش فشان منطقه جنگی بماند و به شهید چمران و نیروهایش کمک کند. ما هرگز حتی یک روز سنگر خانه را ترک نکردیم زیر بمباران شوهرم بکار کشاورزی میپرداخت، من و دخترهایم به او کمک میکردیم و زندگی عادی خود را زیر بمبارانها ادامه میدادیم. هر روز مرگ را در پیرامون خود میدیدیم و واقعاً چگونه ما زنده ماندهایم، از معجزات الهی بود. بسیاری از مردم محل خانههای خویش را ترک کرده بودند و به شیراز، اصفهان و قم رفته بودند. ما حتی احشامشان را نگهداری میکردیم. شیر گاوها را برای استفاده نیروهای جنگی میدوشیدیم در حالی که بر اثر انفجارهای پشت سر هم، زمین میلرزید. بارها بر اثر فشاری که بر من و دخترهایم وارد میشد به شوهرم فشار میآوردم مثل بقیه مردم خانه را ترک کنیم.
میگفتم: ماندنمان مساوی با مرگ حتمی ما خواهد بود. این زندگی که ما داریم، بایستی در میان باروت و موشک زندگی کنیم خواب از چشمانمان ربوده و اصلا نمیتوانیم بخوابیم! او میگفت: چگونه میتوانم مردی بزرگ که با آن همه همت و جوانمردی آمده، حتّى زنش را آورده ترک و سنگر خودم را خالی کنم؟ به خدا سوگند در کنار او میمانم. اگر من و تو و دخترانم تکه تکه شویم به دور از غیرت و جوانمردی است که مرد بزرگی را که آمده تا از سرزمین من و شما دفاع کند و دشمن ما را بیرون کند، خودش را در معرض خطرهای مرگبار قرار داده تنها بگذارم. آن وقت شما میگویید: بیا برویم و او را تنها بگذاریم. هرگز کار ذلت باری را انجام نمیدهم و در هر شرایط میمانم و به او کمک کرده تا روزی که این دشمنان کینه توز خاک ما را ترک کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🖤السلام علیکِ یا فاطمة الزهرا (س)، السلام علیکِ یا ام ابیها، السلام علیکِ یا ام الائمه اشفعی لنا فی الجنه
سالروز شهادت ام اببها حضرت فاطمه زهرا (س) بر عموم محبان حضرتش تسلیت و تعزیت عرض می نمائیم. ان شاءالله در روز جزا شفیع و دستگیر همه باشند.
🖤 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# ایام شهادت حضرت فاطمه سلام الله.
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکن
زخم در رو پر و بالته فکر پر کشیدن نکن
انتقام اشکات رو مهدی یه روز می گیره.
🎙 محمود_کریمی
👌بسیار دلنشین
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🖤 فاطمه یعنی ...
🕊 حُّره 🕊
✏️زنِ آزاده را حره مینامند و چه کسی از فاطمه بنت رسول الله بر این نام لایقتر؟!
✏️این است که روزی بعد از وفات پیامبر، امیرالمومنین نزد فاطمه آمد و گفت: ای حُره! دو نفر پشت در هستند، میخواهند خدمتتان برسند و سلامی عرض کنند؛ چه میگویی؟
✏️فاطمه جواب داد: خانه، خانه توست ... آزادگی این زن تا انجاست که «کمترین اعتنائی برای جلوههای این دنیا قائل نیست؛ کمترین اعتنائی! یک بار اتّفاق نیفتاده که این زن از همسرش ... یک خواهشی بکند که فلان چیز را برای من تهیّه کن؛ خب این برای زن جایز است، مباح است، [امّا] هرگز اتّفاق نیفتاده! یعنی بر تمام خواهشهای خودش مسلّط و سوار است.»
حضرت آیتالله خامنهای؛ ۱۳۶۳/۱۲/۲۱
🖤 ویژه فاطمیه
🖤 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90