˒ عینی ˓
پیشواز ما ملت شهادتیمت آتیشم زد . چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
چرا برنمیداری گوشیتو ؟
من رقیهاما همون که بهش میگفتی بالام ..
از ی طرف دلم نمیخواد فردا بشه که بابامو ...
از ی طرف دلم میخواد زودتر صبح بشه مامانم بیاد ..
بابا همه هستن ، اما جای تو خالیه ..
تو نیستی انگار هیچکس نیست .
فداتشم کارم شده نگاه به دور و بر بلکه ببینمت و مثل همیشه ی لبخند بهم بزنی .
بابا دیدی چیشد ؟
دیدی موقعی رفتی آسمون تو
بیمارستان نمازی برات گریه کرد ؟
دیدی زمانی هم خاک به آغوشت
گرفت بازم آسمون برات گریه کرد ؟
همیشه دوست داشتی شهید بشی و
مثل شهدا تشنه رفتی ، ۶ ماه برابر زجر و درد کشیدی ، شبا آروم نخوابیدی ، اما دیشب بدون درد خوابیدی فداتشم :))
بابا یادته زمانی من گریه میکردم ،
هر چی میگفتم قبول میکردی ؟
الان کجایی ببینی اشک چشمام بند
نمیاد و دارم التماست میکنم بیای ،
پس چرا قبول نمیکنی ؟
دیگه از مامانم نمیپرسم بابا حالش خوبه یا نه ..
دیگه به مامانم نمیگم گوشی رو بده بابام باهاش صحبت کنم ..
چرا هر چی شب قدر حضرت زینبو
صدا زدم جوابمو نداد ، وای خدا ،
شب قدر تنها خواستهم بابام بود ،
خدا مگه کور شده بودی ، مگه کر شده بودی
حالا باید به خاکت حسودی کنم ، باید به کفنت حسودی کنم ، باید به خاکی که به آغوشت گرفت و من نتونستم حسودی کنم ..
ی آرزو تو دلم موند و موند و
موند و تا ابد میمونه ،
لبخند بابام ،
چشمای بابام ،
خندههای بابام ،
شوخیهای بابام ..
چند سال پیش بچه بودم با دوستش رفته بودن سفر ، این چرخخیاطیهای اسباببازی بود تازه مد شده بود ، بهش گفته بودم از اونا برام بخر ،
زمانی برگشت با ذوق رفتم بغلش که بابا کو اسباب بازیم ، گفت شرمندهم بابا پیدا نکردم برات ، ولی من مطمئن بودم خریده برام ، رفتم با بغض نشستم دیدم اسباببازی تو دستش اومد سمتم گفت دختر گل بابا اینم برای تو :)))