🔅#پندانه
✍ نگذاریم بند «حرمت» پاره شود
🔹زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، میشود كلاف سردرگم، گره مىخورد، میپيچد به هم، گرهگره مىشود.
🔸بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى.
🔹زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مىشود، کورتر مىشود. يک جايى ديگر نمىشود کاری كرد.
🔸بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود.
🔹يادمان باشد گرههاى توى كلاف همان دلخورىهاى كوچک و بزرگند، همان كينههاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد.
🔸زندگى به بندى بند استْ بهنام «حرمت» كه اگر پاره شود، تمام است.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ دستت را به خدا بده
🔹گفته:
«یَدالله فَوقَ أَیْدِیهِم»
🔸یعنی بنده من نگران فردایت نباش.
🔹از افعال آدمها دلگیر نشو. کاری از آنها برنمیآید.
🔸دستت را به من بده.
🔹تا من نخواهم، برگی از درخت نمیافتد.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ عیبجویی نکنیم
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم: «امتحان الهی است.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم: «عقوبت الهی.»
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم: «از بس خوب بود.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم به مصیبتی دچار میشود، میگوییم: «از بس که ظالم بود.»
🔹مراقب باشیم. قضاوقدر الهی را آنطور که پسندمان است، تقسیم نکنیم!
🔸همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهایمان از شدّتِ خجالت خم میشد.
🔹پس عیبجویی نکنیم، که عیوب زیادی چون خون در رگها و وجودمان جاریست.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ هر جا بهرهای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند
🔹عالمی را آوازه علم و منبرش در شهر پیچید.
🔸مسجد جامع شهر را جای مشتاقان تجمیعشان کفاف نکرد. عدهای نزد عالم آمدند و شکایت کردند که ساعتها قبل از منبررفتن عالم، مردم به مسجد میآیند.
🔹عالم در منبر اعلام کرد از منبر بعدی، پس از اتمام منبر در ورودی در کسانی خواهد گماشت تا از منبری که پای آن نشسته بودند زمان خروج سؤال شود؛ اگر مشخص شود کسی منبر گوش نکرده بود دیناری باید به شیخ اجرةالمنبر بپردازد.
🔸چنین شد تا جای برای اهل علم در مسجد گشوده شد.
🔹عالم را برخی ایراد گرفتند که این کارش بدعتی در دین است.
🔸عالم گفت:
منتقدان فلان روز نزدیک غروب، در معدن طلای نزدیک شهر باشند.
🔹در زمان خروج از معدن، کارگران را در حال تفتیش بدنی یافتند.
🔸عالم گفت:
ساختار آفرینش بر آن است هر جا بهرهای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند و کسی جز آنان، آن بهره از دنیا را صاحب نشود.
🔹من نیز در منبر خود کالای آخرت میفروشم و با قانونی که وضع کردهام میخواهم که مردم متاع آخرت را با خود بیرون از مسجد در گوش و یاد خود برند و آن را در مسجد جای نگذارند، پس شرایطی پیش میآوریم که اهل راستین علم و منبر در مسجد حاضر شوند و اهل عادت و استراحت را از مسجد دور کنیم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ کیست آنکه درمانده را آنگاه که وی را بخواند، اجابت میکند؟
🔹مرد فقیری قاطری داشت که با آن میان دمشق و زَبَدانی کرایهکشی میکرد که چنین تعریف میکرد:
🔸یک بار مردی سوار قاطر من شد؛ بخشی از راه را طی نمودیم و از کنار یک راه پرت گذشتیم.
🔹او گفت:
از این راه برو که نزدیکتر است.
🔸گفتم:
این راه را نمیشناسم.
🔹گفت:
ولی این راه نزدیکتر است.
🔸وارد آن راه شدیم تا جایی که به راهی بسیار ناهموار و درهای عمیق رسیدیم که در آن اجساد کشتهشدگانی افتاده بود.
🔹به من گفت:
سر قاطر را نگه دار تا پیاده شوم.
🔸آنگاه پیاده شد و لباسش را جمع کرد و چاقویی را که همراه داشت، بیرون آورد و قصد جانم کرد.
🔹از دست او گریختم و او در پی من افتاد. از او خواستم بهخاطر خدا دست از من بردارد و گفتم:
قاطر و هر آنچه بر آن است را بردار.
🔸اما او گفت:
میخواهم بکشمت!
🔹او را از خدا و عقوبت او ترساندم، اما نپذیرفت. پس تسلیم او شدم و گفتم:
اگر میپذیری به من مهلت ده تا دو رکعت بگذارم.
🔸گفت:
عجله کن!
🔹به نماز برخاستم اما از شدت ترس و لرزش حتی یک حرف از قرآن به یادم نیامد!
🔸همین طور در حال حیرت ایستاده بودم و او میگفت:
زود باش، تمامش کن!
🔹در همین حال خداوند این کلام خود را بر زبانم جاری ساخت:
«أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ؛ کیست آنکه درمانده را آنگاه که وی را بخواند، اجابت میکند و گرفتاری را از بین میبرد؟» نمل: ۶۲
🔸ناگهان سواری از دهانه دره بیرون آمد که در دستانش نیزهای بود. پس آن را بهسوی آن مرد پرتاب کرد که بر قلبش نشست و در جا کشته شد.
🔹به آن سوار آویختم و گفتم:
بهخاطر خدا بگو تو کیستی؟
🔸گفت:
من فرستاده کسی هستم که «درمانده را آنگاه که او را فرابخواند، اجابت میکند و گرفتاری را برطرف میسازد»
🔹سپس قاطر و بارم را برداشتم و به سلامت بازگشتم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ اگر خدا را داشته باشی، هر آنچه از آن خداست، داری...
🔹شبی پادشاهی همه تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد.
🔸روزی گرم در تابستان به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
🔹آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد.
🔸جوانی دلش به حال او سوخت. او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند.
🔹پادشاه از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد.
🔸جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون پادشاه قوت گرفت، به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما پادشاه نگرفت و گفت:
دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد.
🔸جوان گفت:
با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
🔹پادشاه گفت:
به یاد داری ۲۰ سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای پادشاه بود و من همان پادشاه هستم.
🔸زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هرچه سرزمین فتح میکردم، سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همه آنها را از من خواهد گرفت. نفسم هرگز سیر نمیشد.
🔹اکنون که همه باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هرکس خدا را داشته باشد هرچه خدا هم دارد از برای اوست و هرکس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ تا عمر داریم باید انتخاب کنیم
🔹همسر فرعون تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی.
🔸پسر نوح تصميمی برای عوضشدن نداشت. غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان.
🔹اولی همسر يک طغيانگر بود و دومی پسر يک پيامبر.
🔸برای عوضشدن هيچ بهانهای قابلقبول نيست!
🔹اين خودت هستی که تصميم میگيری تا عوض شوی.
🔸تا عمر داریم باید انتخاب کنیم...
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ قناعت یا خاک گور
🔹شنیدم بازرگانی ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد.
🔸یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
🔹به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشانگویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان. این قباله و سند فلان زمین میباشد. فلان چیز در گرو فلان جنس است. فلان کس ضامن فلان وام است. در آن اندیشهام به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
🔸رفیق! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشهنشین گردم و دیگر به سفر نروم.
🔹پرسیدم:
آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشهنشین میشوی؟
🔸در پاسخ گفت:
میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گرانی دارد. از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم. در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم. در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم. در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم. و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم.
🔹بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم.
🔸او اینگونه اندیشههای دیوانهوار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتاری نداشت.
🔹در پایان گفت:
رفیق! تو هم سخنی از آنچه دیدهای و شنیدهای بگو.
🔸گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافلهسالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد؟
🔹چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: قناعت یا خاک گور.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید
🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ خانهاش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩای؟!
🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟
🔸گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
تو نیز اگر میخفتی بهتر بود!
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود میگوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شبها برمیخاستم و نماز میگزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر (رحمة الله علیه) نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، میخواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیدهاند.
پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمیدارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفتهاند، بلکه مردهاند.
پدر گفت:
تو نیز اگر میخفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
📖گلستان سعدی/باب دوم
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅 #پندانه
✍ طناب من کدام است؟
🔹مردی کنار بيراههای ايستاده بود. ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است.
🔸کنجکاو شد و پرسيد:
ای ابليس، اين طنابها برای چيست؟
🔹جواب داد:
برای اسارت آدميزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعيفالنفس و سست ايمان، طنابهای محکمتر هم برای آنانی که دير وسوسه میشوند.
🔸سپس از کيسهای طنابهای پارهشده را بيرون ريخت و گفت:
اينها را هم انسانهای با ايمان که راضی به رضای خدايند و اعتمادبهنفس داشتند، پاره کردهاند و اسارت را نپذيرفتند.
🔹مرد گفت:
طناب من کدام است؟
🔸ابليس گفت:
اگر کمکم کنی که اين ريسمانهای پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب ديگران میگذارم.
🔹مرد قبول کرد.
🔸ابليس خندهکنان گفت:
عجب، پس با اين ريسمانهای پاره هم میشود انسانهايی چون تو را به بندگی گرفت!
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍️قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمیآید
🔹مأمور کنترل موادمخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا میرود و به صاحب سالخورده آن میگوید:
باید دامداریات را برای جلوگیری از کشت موادمخدر بازدید کنم.
🔸دامدار با اشاره به بخشی از مرتع، میگوید:
باشه، ولی اونجا نرو.
🔹مأمور فریاد میزند:
آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.
🔸بعد هم دستش را میبرد و از جیب پشتش، کارت خود را بیرون میکشد و با افتخار، نشان دامدار میدهد و اضافه میکند:
اینو میبینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم میخواد برم، در هر منطقهاى، بدون پرسشوپاسخ، حالیات شد؟ میفهمی؟
🔹دامدار محترمانه سری تکان میدهد، پوزش میخواهد و دنبال کارش میرود.
🔸کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندى میشنود و میبیند که مأمور، از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیکتر میشود، دواندوان فرار میکند.
🔹به نظر میرسد که مأمور، راه فراری ندارد و قبل از اینکه به منطقه امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد.
🔸دامدار لوازمش را پرت میکند، با سرعت خود را به نردهها میرساند و از ته دل فریاد میکشد:
کارت! کارتت را نشانش بده!
💢قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمیآید.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست
🔹پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد.
🔸پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:
ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
🔹عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
🔸پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کمارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست.
🔹پیرمرد گفت:
مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم.
🔸پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفتهای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بیگمان آن را هم نخواهی گرفت.
🔸تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم.
🔹تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، بهجای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر میدادی و از خویشتن میبخشیدی.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ از آنچه دوست دارید ببخشید تا به نیکی برسید
🔹در یک رستوران در یکی از ایالتهای آمریکا خانم گارسون منوی غذا را به یک زنوشوهر داد.
🔸قبل از اینکه آن دو به لیست غذاها نگاهی بیندازند از او خواستند که ارزانترین غذا را برایشان بیاورد، چون به حد کافی پول ندارند و بهخاطر مشکلاتی که شرکتشان با آن مواجه شده، چند ماه است حقوقشان را دریافت نکردهاند.
🔹خانم گارسون که ساره نام داشت خیلی فکر نکرد و یک غذا به آنان پیشنهاد کرد و آن دو هم که فهمیدند ارزانترین غذاست، بلافاصله پذیرفتند.
🔸او غذایشان را آورد و آنها با اشتها آن را خوردند.
🔹قبل از رفتن، فاکتور را از گارسون تقاضا کردند. او با کیف مخصوص فاکتورها که یک ورق در آن گذاشته بود، برگشت.
🔸در آن ورق نوشته بود:
«من بهخاطر وضعیت مالیتان پول غذای شما را شخصا پرداخت کردم و این ۱۰۰ دلار را هم بهعنوان هدیه به شما میدهم. این کمترین چیزی است که میتوانم برای شما انجام دهم. تشکر از لطف شما. ساره»
🔹زنوشوهر با خوشبختی زائدالوصفی از رستوران خارج شدند.
🔸جالبتوجه اینکه ساره علیرغم وضعیت مادی سختش از پرداخت پول فاکتور غذای آن زنوشوهر احساس خوشبختی زیادی میکرد.
🔹او حدود یک سال بود که برای خرید لباسشویی تماماتوماتیک رؤیاییاش پول پسانداز میکرد و هدردادن هر مبلغی زمان رسیدن به این لباسشویی رؤیایی را به تاخیر میانداخت. او لباسهایش را با یک لباسشویی قدیمی میشست.
🔸ولی چیزی که خیلی او را ناراحت کرد سرزنش دوستش بود که وقتی از ماجرا باخبر شد این کارش را رد کرد، چراکه خود و کودکش را از پولی که برای خریدن لباسشویی به آن نیاز داشتند محروم کرده بود.
🔹قبل از اینکه بهخاطر سرزنش دوستش پشیمانی در وجودش رخنه کند، مادرش به او زنگ زد و با صدای بلند گفت:
چهکار کردی ساره؟
🔸او با صدای گرفته و لرزانی جواب داد:
من کاری نکردم. چه اتفاقی افتاده؟
🔹مادرش جواب داد:
فیسبوک در تحسین تو و کاری که کردی غوغا کرده است. اون آقا و خانم که پول غذایشان را پرداخت کردی، نامه تو را در حسابشان در فیسبوک گذاشتند و تعداد زیادی آن را لایک کردند. من به تو افتخار میکنم.
🔸بلافاصله بعد از زنگ مادرش دوست زمان تحصیلش به او زنگ زد و گفت نامهاش ویروسوار در تمام سایتها و شبکههای اجتماعی در حال پخش است.
🔹بهمحض اینکه حساب فیسبوک را باز کرد با صدها نامه از مجریان تلویزیون و خبرنگاران روبهرو شد که از او تقاضای مصاحبه درباره این اقدام متمایزش میکردند.
🔸روز بعد ساره مهمان یکی از مشهورترین و پربینندهترین برنامههای تلویزیونی آمریکا بود. برنامه بهصورت مستقیم پخش میشد.
🔹مجری برنامه یک لباسشویی تماماتوماتیک بسیار لوکس و یک تلویزیون مدلبالا و ۱۰هزار دلار به او تقدیم کرد و از یک شرکت الکترونیکی کارت خرید مجانی به مبلغ ۵۰۰۰ دلار دریافت کرد و بهخاطر این رفتار انسانی بزرگ هدایایی بهسویش سرازیر شد که قیمتشان به ۱۰۰هزار دلار میرسید.
🔸دو پرس غذا به قیمت ۲۷ دلار بهاضافه ۱۰۰ دلار زندگیاش را تغییر داد.
💢 کرم این نیست که آنچه نیاز نداری ببخشی. کرم این است که آنچه را که خیلی به آن نیاز داری ببخشی.
🔻سخنی بلیغتر و بزرگتر و ژرفتر از سخنان خداوند متعال وجود ندارد که میفرماید:
💠 هرگز به نیکی نمیرسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید. (آلعمران:۹۲)
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ وقتشه قربانی کنیم
🔹کوزهای رو دمدست یه میمون میذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن.
🔸دهانه کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میذاره تو مشتش.
🔹میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره، دست مشتکردهاش که پر از گردوئه از دهانه کوزه درنمیاد.
🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
🔹خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه، ولی این داستان درمورد ما انسانها هم صادقه. این، داستان قربانیکردنه! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
🔸بعضیهامون اینقدر نگران ازدستدادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
💢وقتشه قربانی کنیم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔆 #پندانه
✍ پند و حکمت یا مال دنیا
🔹روزی صاحبدلی به پسرش گفت:
پسرم! بیا برویم و زیر درخت صنوبری بنشینیم.
🔸پسر بههمراه پدرش راهی شد.
🔹پدر دست در جیب خود کرد و مقداری سکۀ طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد و گفت:
پسرم! میخواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را به کار آید؛ یا این سکهها را بدهم که رفعِ مشکلی اساسی از زندگی خود کنی؟
🔸پسر فکری کرد و گفت:
پدر! بر من پندی بیاموز، سکهها را نمیخواهم. سکه برای رفع یک مشکل است، ولی پند برای رفع مشکلات تمام عمر.
🔹پدرش گفت:
سکهها را بردار.
🔸پسر پرسید:
پندی ندادی؟
🔹پدر گفت:
وقتی تو طالبِ پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی میدانی سکهها را کجا هزینه کنی و این بزرگترین پند من برای تو بود.
🔸پسرم! بدان خداوند نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و بهدنبال پند و حکمت باشی، دنیا خود به تو روی میکند؛ ولی اگر بهدنبال دنیا باشی، یقین کن علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋
🔆 #پندانه
✍ مایهٔ ننگ خانواده نباشیم
🔹روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگزادگان روبهرو شد.
🔸بزرگزاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر کرد و به او گفت:
تو از خاندان بیقدر و پستی هستی!
🔹سقراط در جواب گفت:
ای فلان! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالیقدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بودهاند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی.
🔸در حالی که نسب من از خودم شروع میشود و من در راس خانوادهای هستم که از من آغاز شده است. ولی خانواده تو، به تو ختم میشود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود هستم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔆 #پندانه
✍ قاضی یا معلم
🔹شخصی آشنا از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد؟
🔸ايشان جواب داد:
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من میآمدند، دقيق میشدم، میديدم اکثرا كسانی هستند كه يا آموزش نديدهاند يا دیدگاه درستی ندارند.
🔹پس به خودم گفتم:
بهجای پرداختن به شاخ و برگ، بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
🔸ما به معلم دانا، بیش از قاضی عادل نیازمندیم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋
🔆#پندانه
▫️چو نیکی کنی، نیکی آید برت
▫️بدی را بدی باشد اندرخورت
🔹دو برادر به نامهای اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها بودند. ارث پدرشان تپهٔ کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه، گندم دیم میکاشتند.
🔸اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد.
🔹ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشهها، گندمهایش از تشنگی میسوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند یا خوشههای خالی داشتند.
🔸ابراهیم گفت:
بیا زمینهایمان را عوض کنیم. زمین تو مرغوب است.
🔹اسماعیل قبول کرد. زمینها را عوض کردند. ولی باز محصول ابراهیم همان شد.
🔸زمان گندمپاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او میکرد و همان بذری را میپاشد که او میپاشید. در راز این کار حیرت کرد.
🔹اسماعیل گفت:
«اول اینکه من زمانی که گندم بر زمین میریزم، در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنهای که چیزی نیست بخورند هم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند. ولی تو دعا میکنی پرندهای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود.
🔸دوم اینکه تو آرزو میکنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.»
🔹پس بدان؛
انسانها نان و میوهٔ دل خود را میخورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را.
🔸برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همهٔ هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ راههای نجات انسان
🔹شیطان به خداوند گفت:
من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه میكنم.
🔸فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است، پس چگونه انسان نجات مییابد؟
🔹خداوند فرمود:
راه بالا و پایین باز است.
🔸راه بالا: نیایش
راه پایین: سجده
🔹بنابراین، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید، میتواند شیطان را طرد كند.
🔰 حدیث قدسی:
بندهام به حقى كه بر گردن تو دارم، من تو را دوست دارم، پس تو هم مرا دوست بدار.
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🔅 #پندانه
✍ دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را برگرداند
🔹روزی مردی نزد عارفی آمد که بسیار عبادت میکرد و دارای کرامت بود.
🔸مرد به عارف گفت:
خستهام از این روزگار بیمعرفت که مرام سرش نمیشود. خستهام از این آدمها که هیچکدام جوانمردی ندارند.
🔹عارف از او پرسید:
چرا این حرفها را میزنی؟
🔸مرد پاسخ داد:
خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمتزدن شروع نکنند، به شب نخواهد رسید.
🔹شیخ، پیش خودمان بماند آدم نمیداند در این روزگار چه کند. دارم با طناب این مردم ته چاه میروم و شیطان هم تا میتواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند.
🔸اصلا حس میکنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند. نمیدانم از دست این ملعون چه کنم. راه چارهای به من نشان ده.
🔹مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من میآوری؟! جالب است بدانی زودتر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت میکرد.
🔸مرد مات و مبهوت پرسید:
از من؟!
🔹مرد عارف پاسخ داد:
بله، او ادعا میکرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش.
🔸شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیدهای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید.
🔹مرد زیرلب گفت:
من دزدیدهام؟ مگر میشود؟
🔸عارف ادامه داد:
شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد، او هم کاری به کارش ندارد. پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند.
🔹بیخود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز. تا خودت نخواهی بهسمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت.
🔸این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا میزنی. وقتی هم که جوابت را داد شاکی میشوی که چرا جوابت را داده است.
🔹خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است.
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🔆 #پندانه
✍ معلم و دزدی دانشآموز
🔹در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔸معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔹داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
🔸من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔹استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔰تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ میکند!
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🔅#پندانه
✍ ما با آنچه بهدست میآوریم زندگی میكنیم و با آنچه میبخشیم یک زندگی میسازیم
🔹در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه بهتنهایی و پیاده سفر میكرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا كرد.
🔸روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد.
🔹مسافر سنگ گرانقیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
🔸مرد مسافر بهسرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.
🔹او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه میتواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بیدردسر و پرنعمتی را داشته باشد.
🔸چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمیگذاشت و مرتب با خود میگفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او میخواستم بیش از این به من میداد.
🔹بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد.
🔸سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت:
من خیلی فكر كردم و میدانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمیگردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزشتر باشد.
🔹بانوى خردمند گفت:
از من چه میخواهی؟
🔸مرد گفت:
همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشمپوشی كنی!
🔹زن پاسخ داد:
قناعت. به همین دلیل است كه میگویند افراد، ثروتمند یا فقیرند بهخاطر آنچه هستند نه آنچه دارند.
🔸ما با آنچه بهدست میآوریم زندگی میكنیم و با آنچه میبخشیم یک زندگی میسازیم.
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar12
#متوسطه #پایه_دوازدهم #آموزش
🔅#پندانه
✍ حقیقت یک چیز واحد است
🔹در روزگاران قدیم که خیلی از مردم هنوز آینه را ندیده بودند، فردی آینهای در مزرعه خود پیدا کرد.
🔸وقتی به آن نگریست دید شبیه برادر مرحومش است. آن را برد و در یک اتاق زیر فرش پنهان کرد.
🔹او هر روز آینه را نگاه میکرد و به یاد برادر مرحومش اشک میریخت.
🔸روزی همسرش در غیاب او وارد آن اتاق شد و آینه را زیر فرش پیدا کرد. نگاه کرد دید عکس زن خیلی زیبایی است. با خودش گفت همسرم حتما زن دیگری گرفته.
🔹بعد از آمدن شوهرش، دعوایشان بالا گرفت. نزد دانایی رفتند.
🔸مرد گفت:
این عکس برادر مرحوم من است!
🔹زن گفت:
نه این یک زن زیباست که احتمالا همسر دوم اوست!
🔸آن شخص آینه را از آنها گرفت و نگاه کرد و گفت:
شما هر دو اشتباه میکنید. این عکس یک مرد بزرگ است و باید اینجا نگهداری شود.
🔹حقیقت یک چیز واحد است اما افراد آن را متفاوت و حتی نادرست میبینند، و همه دعواها و گرفتاری عالم سر همین است که آنچه با من است، حقیقت کامل است و دیگران از حقیقت بهرهای ندارند. پس باید با من هماهنگ شوند تا هدایتشان کنم.
🔻حکیم خیام هزار سال پیش چقدر زیبا این را به نظم درآورد:
▫️قومی متفکرند اندر ره دین
▫️قومی به گمان فتاده در راه یقین
▫️میترسم از آن که بانگ آید روزی
▫️کای بیخبران راه نه آنست و نه این!
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🔅#پندانه
✍ راز زندگی
🔹پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد.
🔸چشم در چشمش دوخت و به او گفت:
من میدانم که شما خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، میخواهم راز زندگی را از زبان خودتان بشنوم.
🔹پیرمرد پاسخ داد:
من سرد و گرم زندگی را چشیدهام و به این نتیجه رسیدهام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه میشود.
1⃣ اولین کلمه اندیشیدن است؛ یعنی همیشه به ارزشهایی فکر کن که دلت میخواهد زندگی را بر پایه آن بسازی.
2⃣ دومین کلمه باورداشتن است؛ یعنی وقتی همه آن ارزشها را مشخص کردی خودت را باور کن.
3⃣ سومین کلمه در سر داشتن رویا است؛ یعنی رؤیای رسیدن به خواستههایت را در سر داشته باش.
4⃣ چهارمین و آخرین کلمه شهامت است؛ یعنی وقتی که خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت پی بردی، حال نوبت به آن میرسد که با شهامت، رویایت را به واقعیت تبدیل کنی.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar