eitaa logo
[ تائب ]
16.7هزار دنبال‌کننده
624 عکس
403 ویدیو
4 فایل
هوالمُعطی ؛ به قول ِآقای شهید هادی که ما امام رو برای اطاعت میخوایم نه برای تماشا . - اللهم اجعلنا من المطيعين حضرت مهدی عج ، - ریا کاهنده‌ی ثواب ِکار شماست دوست عزیز . - تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/3880911885Cd000da99d7 . و من الله اجر .
مشاهده در ایتا
دانلود
صدا میزنه میگه بیارینش‌ اینجا اون‌ قاتل‌ و میارن‌ پیشش بهش‌ میگه : تو قتل‌ کردی ؟! قاتل‌ میگه‌ بله .. میگه‌ تو دزدی کردی ؟ میگه‌ بله ..
هر جرمی که نام‌ میبره‌ رو قاتل‌ تایید میکنه‌ و میگه بله من‌ این‌ کارو کردم بهش‌ میگه جریان‌ قتل‌ و تعریف‌ کن‌ بگو چیشده قاتل‌ تعریف‌ میکنه‌ میگه آقا من‌ از بچگی دزدی میکردم ..
یه روز میریم‌ جلوی یه مدرسه‌ دخترونه یه دختریو به زور سوار ماشین‌ میکنیم ! دو تا دوستم‌ چاقو میزارن‌ گردنش‌ و تهدیدش میکنن که اگه داد بزنی میکشیمت .. دختره پونزده‌ شونزده‌ سال‌ داشت نزدیک غروب‌ بود هوا تاریک تاریک بردنش‌ خارج‌ از شهر برای گناه! پیاده‌ش‌ کردیم .
- دیدم‌ دختره‌ هی‌ گریه‌ میکنه هی میلرزه ؛ همه مونو نگاه‌ کرد یهو رو کرد سمت‌ من گفت‌ من‌ سیدم ؛ من‌ دختر‌ فاطمه‌ی‌زهرام! به حرمت‌ مادرم‌ نزار آلوده‌ بشم ـ
سه تا رفیق‌ بودیم یکی از یکی بدتر - کارمون‌ دزدی و مزاحمت‌ برا ناموس‌ مردم‌ بود - کارمون‌ دختر بازی بود !
قاتل‌ میگه تا اسم‌ حضرت‌ و شنیدم تموم‌ تنم‌ لرزید انگار‌ یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم .. حالا اصلا نه حضرت‌ زهرا رو دیده‌ بود نه هیچی فقط‌ اسمشو شنیده‌ بود ...
رو میکنم سمت‌ اون‌ دوتا رفیقم و میگم با این‌ دختر کاری نداشته‌ باشین از این‌ لحظه به بعد نزدیک این‌ دختر‌ بشید مثل‌ این‌ میمونه که نزدیک خواهر من‌ بشید!
اون‌ دوتا گفتن بابا تو هم‌ ولش‌ کن یه دختر خوشگل‌ گیرمون‌ اومده حالا خشک مذهب‌ بازیت‌ گل‌ کرده!
گفتم‌ نه دست‌ بهش‌ نمیزنید .. عصبانی شدن‌ اومدن‌ سمتم ! دیدم‌ دارن‌ میرن‌ طرف‌ اون‌ دختر بلافاصله‌ چاقو‌ رو کردم‌ تو شکمش ، اون‌ یکیشون‌ اومد بازم‌ چاقو رو زدم‌ بهش خودش‌ هم‌ مجروح‌ میشه ها !
تعریف‌ میکنه میگه ؛ انقد اون‌ لحظه زور و توانم زیاد شده‌ بود و غیرتی شده‌ بودم‌ که انگار اون‌ دختر و دختر حضرت‌ زهرا می دیدم !
و نمیخواستم‌ کسی بهش‌ دست‌ بزنه ؛ اون‌ دو تا میمیرن و این‌ آقامیشه قاتلشون خلاصه ؛ میگه اون‌ دختر‌ و سوار ماشین‌ کردم رسوندمش‌ خونه‌شون ایشون‌ تا قصه رو میشنوه شونه هاش‌ میلرزه
میگه پس‌ حضرت‌ زهرا‌ به خاطر همین‌ اومد سفارششو به من‌ کرد و با تحکم‌ گفت نجاتش‌ بدم... فرداش‌ قرار بود اعدامش‌ کنن دادگاه‌ تشکیل‌ میده پرونده‌ رو میبره پیش‌ قاضیه اصلی