eitaa logo
شهدا
386 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
35 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
‌من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم...
🍃 عاشقان وقت نماز است اذان می‌گویند 🍃
غم این عکس..💔🥀 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
-
شهدا
-
میگن‌وَسط‌ِیک‌عملیات یهودیدن‌حاج‌قاسم‌دارن‌میرن گفتن:حاجی‌کُجامیری؟ ماموریت‌داریم حاج‌قاسم‌فرمودن: ماموریتی‌مهم‌تراَزنمازنداریم🤍 💔 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{🌙} شما نمازشب بخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن●○ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و ششم) ادامه.... حمید گفت باید اول حضرت آقا خونه ما را ببینن، قرآن را وسط.... طاقچه گذاشتیم، یک طرف آینه و یک طرف هم قاب عکس. حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد و گفت:" می بینی آقا چقدر تو دل برو و نورانیه" به خاطر ایمان زیاده، حاضرم هر کاری بکنم ولی یه لحظه لبخند از روی چهره آقا کنار نره، 🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷 خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت، از قبل کلی وسیله برای تمیز کردن دیوارها و کف اتاق ها گرفته بودم، از سطل آب گرفته تا اسکاج و دستمال و شیشه شور، چند روزی کارم همین بود. بعدازظهرها حمید که از سر کار می آمد، با هم برای تمیز کردن خانه می رفتیم.🏡❤️❤️ این کارها برایم حس خیلی خوبی داشت، احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود. روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم. از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد.😍 خانه آنقدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت:" فرزانه اینجا را چه چطوری پسند کردی؟ عقلت را دادی دست حمید؟" تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد.😳 گفتم بنده خدا حمید هیچ تقصیری ندارد، من خودم اینجا را دیدم وپسندیدم. خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند" ولی من ککم نمی گزید.🌸🌸 می گفتم:" ما همین جا هم می تونیم:" بهترین زندگی رو داشته باشیم. هیچ کس متوجه اصل ماجرا و این‌که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد. به حمید گفته بودم؛" هر کسی خرده گرفت:" که چرا این ساختمان را اجاره کردی، بگو فرزانه پسندیده. من همه مسئولیت انتخاب اینجا را قبول میکنم.😊💚 حمید هفته آخر قبل عروسی، دوره آموزش عقیدتی داشت. وقت زیادی نداشتیم، ولی با این حال سعی کرد همه جا با من همراه باشد. با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم.🍀🍀 هر مغازه ای که می رفتیم علاوه بر ما عروس و دامادهای دیگری هم بودند، که مشغول خرید بودند، مشخص بود خیلی از آنها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند.🌺🌺 برای حمید یک انگشتر نقره خریدیم که سه ردیف کج و در هر ردیف سه تا نگین داشت. از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود. یک کت وشلوار قهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید. حمید برای من یک سرویس طلا گرفت. از شانس من اصلا خسیس نبود. 💛🧡 انتخاب هایش هم حرف نداشت. چیزهایی را انتخاب می کرد که فکرش را هم نمی کردم، برای همین همیشه ترجیح می دادم خودش انتخاب کند. چون می‌دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد. آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم.✨ برای دعوت از شهید گمنام...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و هفتم) ادامه.... برای دعوت از شهید گمنام...... طومار و امضاء جمع می‌کردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه‌های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبرهٔ شهید گمنام داشته باشیم. 🇮🇷🕊🇮🇷 چند روز مانده به عروسی، صبح‌ها بین دانشکده‌ها دنبال امضاء می‌چرخیدم و بعدازظهرها هم با حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می‌رفتم. 💚 یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت:" تو دیگه چه عروسی هستی؟ بیا برو دنبال کارهای مراسم. هر کی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره، کدوم آتلیه عکس بندازه، کدوم لباس رو بگیره. اون‌وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع می‌کنی؟"😊 خندیدم و در جوابش گفتم:" شما نگران نباشین، شوهرم راضیه. تا جایی که بشه امضاء جمع می‌کنم، بقیه پای شما"، بعدها پیکر دو شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند، حمید همیشه به من می‌گفت:" چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدودهٔ کلاس‌ها هستن، حتماً برید سر مزاشون. این‌ها رو شما دعوت کردین، بی‌انصافیه رها کنین."🌷🌷 روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس. همه خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند. مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست و مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت:" این تربت رو بین جهیزیه بذار. دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت و امام حسین علیه السلام بگیره."🌴💚🌴💚🌴💚 می‌دانستم خانه‌ای که انتخاب کرده‌ایم کوچک‌تر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم، برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها ، میز ناهار خوری، تابلو فرش و میز تلفن خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض‌ها هم گفتم:" ان شاءالله هر موقع خونه بزرگ تر رفتیم، این‌ها رو هم می‌بریم. "😍 برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتن بیرون نیاوریم، چون کل کابینت‌های آشپزخانه چهار تا هم نمی‌شد. دوره عقیدتی حمید یک طرف، امضاء جمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمیز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود.✨ بین همه این گرفتاری،‌ مشغول جابه‌جا کردن وسایل خانه بودم که از طرف دانشگاه تماس گرفتند و خبر دادند که مسابقات کشوری کارته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقاً یک روز قبل از عروسی افتاده و قرار است در شهر ساری برگزار شود.😳 من ورزش کاراته را تا ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و هشتم) ادامه.... من ورزش کاراته را تا ... کمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود. گفته بودند به احتمال زیاد مسابقات آذرماه باشد. خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماه عسل را هم رفته‌ایم، اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان برگزار می‌شود. 😳🥺 بین رفتن و نرفتن دو دل بودم. شش ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم. به مربی گفتم:" برای مسابقه همراهتون میام، فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عروسیم برسم!"☺️ مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت، خندید و گفت:" هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی‌کنن. اومدیم به صورتت ضربه خورد و کبود شد."😅🥺 در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم! ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو،‌ روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.💚🤍 شبی که کارت دعوت عروسی را می‌نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه‌ها، فامیل. 🌸🌼🌸🌼 خلاصه با خیلی‌ها رفت و آمد داشت. با همه قاتی می‌شد، ولی رفیق باز نبود. این‌طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم، به شوخی گفتم:" تو اينقدر رفیق داری، میترسم شب عروسی مشغول این‌ها بشی، منو فراموش کنی!"☺️🌿 صبح روز عروسی که می‌خواستم به آرایشگاه بروم، پدر و مادرم خیلی گریه کردند. خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.🥺🥀🌾 خواب به چشمم نمی‌آمد. وقتی دیدم این همه مضطرب و ناآرامم، چاره کار را در توسل و توکل دیدم. یک کاغذ برداشتم و نوشتم:" خدایا! من از ورود به زندگی مشترک می‌ترسم. کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم."🤲💚 دست نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم. این کار خیلی به آرامشم کمک کرد. حمید ساعت شش غروب... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...