eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️وضو گرفتن برای نماز، قبل از وقت 🔷س 4305: آیا می توان پیش از داخل شدن وقت ـ قبل از ـ برای گرفت؟ ✅ج: اگر با ـ با وضو بودن ـ وضو گرفته شود، اشکال ندارد و وضو صحیح است.
فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي 🍁الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا ✨وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ﴿۱۰۱﴾ ✨اى پديدآورنده آسمانها و زمين تنها تو در دنيا 🍁و آخرت مولاى منى مرا مسلمان بميران ✨و مرا به شايستگان ملحق فرما (۱۰۱) 📚 سوره مبارکه یوسف ✍آیه ۱۰۱ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👌« » 💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. 💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. 💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵 🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: ✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. 📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴🌿 آب تازه ی آن را بگیرید و با شکر و تمر هندی مخلوط نموده و ‌بخوربد، کهیر را درمان می کند، برای تقویت و‌ پاک کردن معده و روده ها و باز کردن گرفتگی های کبد و طحال مفید است.
🔻شیطانی که در کمین توست 🌳پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. 🌳پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. 🌳از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. 🌳وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. 🌳من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. 🌳آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! 🌳بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔻ملانصرالدین و کفش مجانی 🌱ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. 🌱فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. 🌱ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هر چه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! 🌱آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفش‌ها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💕 , می‌گویند که در ایام قدیم در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق ژاندارمی خدمت‏ می‏‌کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار... این سرجوخه جبار مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.! از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود... سرجوخه جبار با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت بارها دزد را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند به گونه‏‌ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود به محل باز می‏‌گشت و برای دلسوزانی سرجوخه جبار مخصوصا چندبار هم از جلو پاسگاه رد می‏‌شد و خودی‏ نشان می‏‌داد یعنی که بعله... یک روز سرجوخه جبار که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای‏ سرجوخه بخواند. منشی پاسگاه کتاب قانونی را که‏ در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای‏ سرجوخه جبار خواند. ماده ۱...ماده ۲...ماده ۳...الی‌آخر... سرجوخه جبار که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را خواند و کتاب را بست حیرت‌زده و آزرده‏‌دل به منشی گفت: اینها که همه‏‌اش "ماده" بود آیا این کتاب حتی یک «نر» نداشت؟! آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت: ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟!! منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه‏ نصف صفحه جای سفید باقی‏مانده است. سرجوخه جبار گفت: قلم را بردار و این مطالب را که می‏‌گویم‏ بنویس... و چنین تقریر کرد: «نر»سرجوخه جبار؛ هرگاه یک نفر شش‏ بار به گناه دزدی از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد برابر «نر سرجوخه جبار» محکوم است به اعدام!! پس از اتمام کار منشی سرجوخه جبار، نخست آن را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را درباره‏‌اش اجرا کرد. گویا خبر این ماجرا به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند. هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏‌کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است؟!! سرجوخه جبار پاسخ داد: قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات هرچه هست ماده است ولی حتی یک‏ «نر» توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را با شرارت‏هایش جان به سر کرده است هربار که دستگیر می‏‌شود بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد به محل‏ باز می‏‌گردد. این بود که لازم دیدم در میان‏ «ماده»های قانون مجازات یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!😂 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💎امام علی(ع): بی رغبتی به دنیا بزرگترین آسایش است.😌🌸 تصنیف غرر، ح۶۰۷۷ •✾📚 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
کمی عاشقانه . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست . نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت . مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ، لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری ! مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه : تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی همون بهتره بری گردو بازی کنی ! وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما از آنها می کنیم و گاهی حقیقت غیراز تفسیرماست @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨✨شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟ 🍃🍃گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند. ✨✨شفیق گفت: همه چنین می کنند. 🍃🍃مرد گفت: شما چگونه اید؟ ✨✨شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
خُدا‌نکنه‌یه‌وقـت‌ چیزای‌فـانی‌ حـواسمونو‌از‌چیـاباقیــ✨ پـرت‌کنـه:]👌 ○📸👇🏾 ╰➤@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh