eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 داستان واقعی تحت عنوان👇 💎 💎 🔅قسمت دوم آنقدر ناراحت بودم که طاقتم سر اومده بود دو روز مونده به جشن رمضان با بچه م رفتیم خونه بابام قهر نکردم فقط خواستم بترسونمش خلاصه رفتم یک هفته موندم با کلی زبون ریختن و معذرت خواهی وعده وعید برگشتم ولی نزاشتم هیچ کس بفهمه قهر کردم نمی خواستم سبکش کنم چون می خواستم باهاش ادامه بدم... اسفند سال گذشته در عرض دو روز فهمیدم با یک دختره در حد پیام و یکبار تلفن بوده به حرف خودش فقط حدود یکماه بوده وقتی فهمیدم باهاش قطع رابطه کرد و بهم گفت تقصیر دختره بوده هر چی گفتم زن دارم مزاحم نشه گفته اشکال نداره و عشق مهم من دوستت دارم اینم بخشیدم و فراموش کردم رفتارش بهتر شده بود ولی بازم بهانه جویی تمام نمیشد اینجا بود که فهمیدم مشکل نه دختره و نه رفتار من باخودم هی بحث میکردم. به هر دری میزدم باز نمی شد تا اینکه این ماه رمضان به الله متعال پناه بردم و هر روز ازش می خواستم حقیقت مشکل شوهرم را بهم نشون بده با گریه و زاری هر روز دعا و خواهش بعد ماه رمضان فراموش کردم... ولی از کرم خدا ناامید نشدم درس عبرتش اینجاست که من خیلی خوش رو و مهربان بودم با همه فامیلش خوب رفتار میکردم... به دایی هاش دایی و به عموهاش عمو میگفتم بخصوص عمو بزرگش خیلی بهم احترام میزاشت و من چون باشوهرم صمیمی بود و همه جا تعریف منو میکرد منم باهاش راحت بودم... و بهش میگفتم بیشتر از داداشم بهش اعتماد دارم و تمام جیک و پیک زندگی مشترکمون و درد دلامون پیش هم بود دو سه ماه آخر که کارش نزدیک منزل ماه بود که بعضی وقتها یک هفته میومد و میموند و رابطه مون صمیمی ترمیشد.... تا اینکه 15 روز پیش رفت شهرستان دنبال زن و بچه ش که بیان شهر ما نزدیک خودش زندگی کنن... اما وقتی رفت بعد چند روز بهم پیام داد و هی درد دل میکرد و از زنش گله میکرد که بهش نمیرسه و درکش نمیکنه منم بهش میگفتم بیشتر به خانمش برسه و براش کادو بخره شام ببره بیرون و باروی خوش مشکلش را بهش بگه... اونم میگفت نمیشه جواب نمیده میگفت یه زن واسش پیدا کنم که معشوقه ش باشه منم گفتم از خیانت متنفرم و از عاقبت گناه براش گفتم چون من خیلی از گناه بیزارم خواستم بجای خیانت زنش را درست کنه و ازش خواهش کردم... خلاصه من صدتا راه جلوش میزاشتم اونم صدتا بهونه میاورد که نمیشه منم ازش خواهش کردم چون من زنم و نامحرم خیلی مسائل زندگی خصوصیش را به من نگه چون خجالت میکشم و خوشم نمیاد بدونم... 😞ولی.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 💎 💎 🔅قسمت سوم ولی اصلا رعایت نمی کرد چند روز که شهرستان بود میگفت من خیلی خوشکل و خوش هیکلم اگه زن اون بودم خوشبختم میکرد.. و میگفت اگه زن برادرزاده ش نبودم بهم پیشنهاد میداد و میگفت بخاطر برادر زاده ش دلش نمیاد خیانت کنه.... منم خیلی محترمانه گفتم من هیچ کمبودی ندارم تا با اون یا به هیچ مرد دیگری خیانت کنم حتی اگه مجرد بودم راضی به رابطه با نامحرم نمیشدم ولی دست بردار نبود... میگفت بدبخت اینجوری که تو فکر میکنی شوهرت پاک نیست و از مجردی تا حالا با یک زن شوهر دار رابطه داشته و داره و بهم خیانت میکنه... منم باور نکردم ولی کلی قسم خورد منم گفتم اگه راستشو بگه باهاش دوست میشم ولی اون گفت باور نمی کنم تو با من دوست بشی میخای حرف ازم بکشی و آبرومو ببری چون فقط من از رابطه ی شوهرت با اون زن خبرداره. گفت اول دوستیت را بهم ثابت کن بعد همه چیز را با مدرک نشونم میده هر کاری کردم بهم نگفت چی شده فقط اسرار داشت اول دوستی بعد حقیقت را میگه منم که فقط چند ساعت نقش دوستش را بازی کردم... بعد دیدم چیزهای بیشتری میخاد بهش پرخاش کردم و اون و شوهرم را لعنت کردم که به زن هاشون خیانت کردم خداشاهده من چون عاشق شوهرم بودم خواستم زیر زبونش را بکشم و از اینکه شوهرم همیشه نقش آدم خوب را بازی میکرد خسته شده بودم. و قصدخیانت را نداشتم چون وقتی بهش پیام میدادم تنفرم نسبت بهش بیشتر میشد خیلی داغون بود شوهرم غرورم بود با خیانتش کمرم خم شد پشت شکست چند ساعت تا شوهرم بیاد مثل جنازه افتادم گوشه خونه شوهرم از حال عجیبم تعجب کرد نه غذا میخوردم و نه حرف فقط حرفهای عموش تو مغزم داشت منو میخوردن بعد اینکه شوهرم خوابید ..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅ ====================== @shamimrezvan @tafakornab 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
👈 بانویی در محضر هشت امام معصوم 🌴حبابه والبیه (نام زنی است از قبيله يمن، وی از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.) می گوید: امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در محل پیش تازان لشکر دیدم، در دستش تازیانه دو سر بود و با آن، فروشندگان ماهی بی فلس و مار ماهی و ماهی طافی (که حرامند) را می زد و می فرمود: ای فروشندگان مسخ شده بنی اسرائیل و لشکر بنی مروان! فرات بن احنف عرض کرد: یا امیرالمؤمنین لشکر بنی مروان کیانند؟ حضرت فرمود: مردمی بودند که ریشهای خود را می تراشیدند و سبیلهایشان را تاب می دادند. 🌴حبابه می گوید: من گوینده ای را خوش بیان تر از علی علیه السلام ندیده بودم، به دنبالش رفتم تا در محل نشیمن مسجد کوفه نشست. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خدا رحمتت کند! نشانه امامت چیست؟ امام علی علیه السلام در پاسخ(به سنگ کوچکی اشاره کرد)و فرمود: آن را بیاور! من سنگ کوچک را به حضرت دادم، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود: ای حبابه! هر کسی ادعای امامت کرد و توانست مثل من این سنگ را مهر زند، بدان که او امام است و اطاعت از او واجب می باشد و نیز امام کسی است که هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد. 🌴حبابه می گوید: از محضر امیرالمؤمنین رفتم. مدتی گذشت حضرت به شهادت رسید، نزد امام حسن علیه السلام که در مسند امیرالمؤمنین نشسته بود و مردم از او سؤال می کردند، رفتم. هنگامی که مرا دید، فرمود: ای حبابه والبیه! عرض کردم: بلی، سرورم! فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ کوچک را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان که امیرالمؤمنین مهر زده بود. 🌴پس از امام حسن، خدمت امام حسین علیه السلام که در مسجد پیامبر خدا(در مدینه بود)رسیدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود: در میان دلیل امامت، آنچه را که تو می خواهی موجود است. آیا دلیل امامت را می خواهی؟ عرض کردم: بلی، سرور من!فرمود: آنچه همراه داری بیاور! من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست. 🌴پس از شهادت امام حسین به خدمت امام زین العابدین رسیدم. آن چنان پیر شده بودم ضعف و ناتوانی اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سیزده سال می دانستم، امام را دیدم در حال رکوع و سجود بوده و مشغول عبادت است.(و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم)از دریافت نشانه امامت، ناامید شدم. 🌴در این وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره کرد به محض اشاره آن حضرت جوانی من برگشت. منتظر شدم امام نماز را تمام کرد. عرض کردم: سرور من! از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقی مانده است؟ فرمود: نسبت به گذشته آری، اما نسبت به آینده نه. (گذشته را می توان معلوم کرد، به آن آگاهیم، ولی باقی مانده را کسی آگاه نیست، آن را خدا می داند). آنگاه فرمود: آنچه همراه خود داری بیاور! من سنگ کوچک را به امام سجاد دادم آن حضرت نیز مهر زد. 🌴سپس محضر امام باقر رفتم، او نیز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسیدم آن حضرت نیز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام کاظم علیه السلام تقدیم نمودم. او نیز مهر کرد. سپس محضر امام رضا علیه السلام رفتم آن حضرت نیز همان سنگ کوچک را مهر زد. حبابه والبیه پس از آن، نه ماه زندگی کرد و در سن 236 دار دنیا را وداع نمود. 📚 بحار ج 25، ص 175 @shamimrezvan @tafakornab
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 💎 💎 🔅قسمت چهارم بعد اینکه شوهرم خوابید رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و قران خوندم و معناش تو دو آیه خلاصه تمام زندگی من بود نوشته بود.‌.. از کسانی که بخاطر رضای خدا از گناه میگذرن و در مقابل مشکلات صبر میکنن از نیکوکارانن... انقدر گریه کردم که تمام صفحه پر از اشک بود و از خدا طلب بخشش کردم که انقدر با یک نامحرم راحت بودم... که به خودش اجازه داد بهم پیشنهاد بده و توبه کردم و اون وقت فهمیدم مرد نامحرم نامحرمه و همیشه م نامحرم می مونه ..‌. هیچ مرد غریبه ای داداش نمیشه من شیطان بهم فشار آورده بود که بخاطر سه ساعت دوستی که از طریق پیام بود و از طرف من دوستی نبود فقط حرف کشیدن از زبون اون عموی بی..... شوهرم بود... میخاستم خودکشی کنم هر چی قرص و شربت داشتیم خوردم میخاستم بمیرم تا از شوهرم جدا شوم.... چون همیشه بخاطر پاکیش به دوستان میگفتم و مغرور میشدم اگه طلاق میگرفتم نمی تونستم دلیلش را نگم انقدر شوهرمو دوست داشتم... حاضر بودم بمیرم ولی آبروش پیش مردم نره... همونجا سره سجاده بی هوش افتاده بودم تا نزدیک صبح شوهرم متوجه میشه منو به دکتر میبره وکلیم بعد از بهوش اومدنم سرزنشم کرد.... من نمی تونستم دلیلش را بگم میترسیدم خون به پا بشه و کسی قاتل بشه از کارام بازم توبه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه... شب روز بعدش به شوهرم یکی از پیام های عموش که نوشته بود شوهرم معشوقه داره بهش نشون دادم و بقیه را حذف کردم..‌. 2 روز طول کشید تا کم کم بهش گفتم اونم اعتراف کرد که عموش راست گفته ولی قبل ازدواج جوابش کرده ..‌. یه سال بعدش عموش بهش زنگ زده وقتی رفته پیشش دیده اون زن اونجاست و با نقشه شوهرم را کشیدن اونجاست... متاسفانه شوهرم قبول کرده و با یک زن که نه خشکله نه خوش هیکل و بدون هیچ علاقه ی فقط از سر شهوت باهاش بوده... باهاش رابطه برقرار میکنه و با طناب عموش تو چاه میره و زنه دوست هر دوتاشون بوده و بدون خجالت هر دو تا تا هم راضی بودن دیگه بعد تعریف مختصر شوهرم رفت سرکار... مثل اینکه همه کس و کارم مرده باشن با صدای بلند گریه کردم و با خدا حرف میزدم بخاطر شک عصبی که بهم وارد شده موهام داره همه شون میریزن.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @tafakornab 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 💎 💎 🔅قسمت آخر من زنی بودم از خوشکلی و خوش رفتاری تمام دوست و فامیلهاش حسودیشون میشد..... شوهرم هیچی نداشت من آدم حسابی ازش ساخته بودم ولی اون جواب خوبی هام را با خیانت داد.... خیلی ناراحت بود حالش عجیب بود و گفت من مشکلی نداشتم و هیچ عشقی درکار نبوده... فقط هوس بوده. البته عموش واون زن که دست بردارنبودن . شوهرم بیشتر از همه مقصر بود میگفت: اگه تنهاش بذارم یا معتاد میشه یاخودکشی میکنه چون منو بیشتر از هر چیزی دوستداره و تا حالا عشقی به استواری من ندیده ... منم گفتم: منم الان فهمیدم که خدا دعامو مستجاب کرده و ریشه مشکلاتم رو دستم داده ولی دوباره بخدا توکل کردم و شوهرم رو با بار گناه، اونم خ🔥ی🔥ا🔥ن🔥ت به دستش سپردم . الان دو هفته س توبه کرده ونماز شو میخونه و کمتر از گل بهم نمیگه هی بهم میگه ببخشمش من میگم خدا میبخشه من کی باشم ببخشم و ازش خاستم توبه ش بخاطر رضایت از خدا باشه نه من . 🌺چون تنها خداست که بزرگ و بخشنده س و قسمش دادم اصلا به روی عموش نیاره بعد ماجرا اومدن خونه مون چند مدت یه احترامی بهشون گذاشتیم که عالی بود و حسابی خجالتش دادیم اونم سرش پایین بود و روسیاه. 😏 البته اگه بخاطر زن وبچه هاش نبود عذرش را میخواستم و هیچ وقت سلامشم نمیکردم ولی ازخدامیخوام هدایتش کنه.... ☝️ به الله قسم اگه زن عموش میفهمید آبروشون رو می برد و قتل دستشون میداد ولی من اینجوری برخورد کردم و خداهم ریشه مشکلم رو سوزوند هم شوهرم روپاک پاک کرده . ✨والان تازه ازدواج کردیم چون دیگه دروغ و خیانتی و جود نداره هر کس به خدا توکل کنه خداوند بی نیازش میکنه و خدا واسه زندگی ما معجزه کرده . 😊شما هم از رحمتش نا امیدنشین که نا امیدی از دام های شیطانه ازتون خواهش می کنم هیچ وقت به بهانه سرگرمی ووقت تلف کردنووغیره بانامحرم صحبت نکنید که ریشه بیشترمشکلات ازاین صحبت ها شروع میشه واین نصحیت روازمن گوش کنید مخصوصا مجردها 🍒کسی بایک تلفن یاعکس یاچت عاشقت شدفردانیز همین ها....عاشق کسی دیگه میشه🍒 مواظب باشید.. 💚من با تجربه هام شیطان نتونست گولم بزنه البته خداخواسته پاک بمونم... 🔅پایان ====================== @shamimrezvan @tafakornab 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
پروردگارا دوستـانم ارمغانـی از رحــمت بی‌کـران تـوهستند ؛ پـس خرسنـدشان بداربـه؛ عافیت مـوفقیـت واستجـابت دعــا نمازو روزه تون قبول درگاه حق @shamimrezvan ღـگشا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ حجاب فاطمی اقا❌ 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام "🍒 👈قسمت اول از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید بادنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. حکمم اعدام است؛ جرمم هم قتل! هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم! راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده! آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛ آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره! 👈« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟ « آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود. پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست! امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم! دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین! نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان! همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم. می رفتی تو اتاق وکتابت جلوی صورتت میگرفتی. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی! می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شایدکوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی. تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی! نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: » تو رو خدا به بابا حرفی نزن. بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه.وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین! بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید. خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود. اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟! این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم. اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم! حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم. حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌙✨ جز خدا کیست که در سایه مهرش برویم رحمت اوست، که هرلحظه پناه من وتوست خدایا بخاطرحضورت در تمام لحظه هایمان سپاست میگوییم ✨💫 @shamimrezvan ღـگشا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت دوم ...... گفت: من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم! مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه. 📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد... هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود! خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟ دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟ هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت: »ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم! « پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین! اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: »کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن! « نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @shamimrezvan @tafakornab ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت دوم ...... گفت: من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم! مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه. 📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد... هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود! خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟ دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟ هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت: »ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم! « پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین! اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: »کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن! « نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @shamimrezvan @tafakornab ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت سوم همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم. پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم. اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد. بلاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم: »من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین! « پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم. راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد، بوی یکرنگی. حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم. دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم! « چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم. باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد. باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم. همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم. برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود. باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم. نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم! من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم. انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم. ️با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم اما زهی خیال باطل! تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود. حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند! هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد! ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت چهارم ...آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند. باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم! « از شنیدن حرف های باربد جا خوردم. ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست! بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم! « باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم! « تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده! با وحشت گفتم فیلم!!! « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد. باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! « باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! « شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @tafakornab @shamimrezvan 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت پنجم ..آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم! شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به کی پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشکله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای خودت میدونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود، چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت... هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت. من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص! سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای 🍒 تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!🍒 🍃پایان🍃 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#ذکرروز۴شنبه یاحی یاقیوم×💯 (ای زنده وای پاینده) #نماز_روز_چهارشنبہ ✍هرڪس این نماز راروزچهارشنبه
‌📚 داستان روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد . مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ " مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . " چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟ عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند .... برای دیدن بهترین ضرب المثل وداستانهابه ما بپیوندید👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت اول سلام به همه خواهران وبرادران میخوام داستان زندگیموبراتون بگم..... بلکه شاید باعث هدایت بعضی از شماها بشه شاید بعضیا وقتی داستان منو میخونن بگن چه دختر پستی بوده شایدم بعضیا یک فکر دیگه کنن.... 👈دیگه میرم سراصل مطلب دختری 12 ساله بودم غرق در افکار بچگی بودم و به فکر چیز دیگه ای نبودم.... تا اینکه پدرم رفت یک زن دیگه گرفت من خواهری نداشتم اون زن همون شبی که اومد خونمون من زندگیم رو باختم خیلی بهم نزدیک شده بود.... چند روز از اومدنش گذشت به من گفت تو چرا انقدر ساده ای چرا وقتی میری بیرون هیچ آرایشی نداری... منم که گول حرفاشوخوردم گفتم باش پس از این به بعد آرایش میکنم و همون کارم کردم . تا نماز مغرب میشد انقدر آرایشم میکرد که فکرشم نمیکنین... ما با هم میرفتیم بیرون آنقدر نامحرم بود که همه چشمشان به من بود خودشم مثل من آرایش میکرد روزها گذشت .. عزت و آبروی من تو محلمون رفته بود همه حرفی میزدن همه میگفتن که این دختر خراب شده هزار تا حرف اولش کارشو با همین آرایش پیش برد آنقدر منو به خودش وابسته کرده بود که هرحرفی میزد من گوش میکردم...... روزها همینطورگذشت.... یک روز رفتم بیرون و یک پسر کنارم شماره انداخت.. ولی من برش نداشتم باخودم گفتم من با نامحرم حرف نمیزنم نمیخوام دوست پسر داشته باشم.... خودمو انداختم تو مغازه همسایمون وقتی پسره رفت منم با یک ترسی رفتم خونمون و به زن پدرم گفتم که یکی واسم شماره انداخته من برنداشتم اولاش تشویقم کرد که خوب شده برنداشتی ولی روز بعدش گفت..... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ===================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ====================
#بسته_سلامتی گیلاس🍒میتواندبه جای مسکنهایی مثل آسپیرین،حتی ژلوفن استفاده شود! گیلاس خاصیت ضدالتهابی داردومیگرن راتسکین میدهد تنظیم سیکل خواب کودک وسم زدایی ازبدن ازخواص بینظیرآنست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#درسنامه چنداصل برای داشتن زندگی شاد: 1- ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺑﺴﭙﺎﺭ. 2- ﺯﻳﺎﺩ"ﺗﺸﮑﺮ" ﮐﻦ 3-ﺍﺯﺟﻤﻠﻪ"ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ"ﺯﻳﺎﺩﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ 4- ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ"ﺳﻼﻡ"ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒‌داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت دوم نامادری ام گفت بیا با پسرا حرف بزنیم... گفتم نه... گفت چرا خیلی هم کیف میده سر به سرشون بذاری... به من گفت اگه دوباره واست همون پسره شماره انداخت برشدار منم کلا دیگه گولشو خوردم مامانم را راضی کرده بودم واسم گوشی گرفته بود.... دختر همسایمون از اون پست تر شمار مو داده بود ب یک پسر بهم پیام داد باهاش حرف میزدم. تو خیال خودم من خوشبخترین بودم که با این پسر حرف میزدم زن ناپدریمم که بدتر آتش بیار معرکه شده بود... منو وسوسه میکرد اولین قرار رو گذاشتیم خیلی خوشحال بودم رفتم پیشش و حرف زدیم اون شب گذشت و من به هردوشون وابسته ترمیشدم دیگه کلا آلوده شده بودم انقدر که حرف هیچ احد ناسی جز اون زنو قبول نمیکردم.. منو با برادرش دوست کرد ولی زود رابطمو باهاش قطع کردم. باهمون پسر اول که گفتم روزها شبها باهاش پیام بازی میکردم خیلی بهش علاقه مند شده بودم عاشقش بودم و من فقط برای ازدواج با او باهاش رابطه داشتم ... اون زن که هر لحظه میگفت آرایش کن حرف مردمو ول کن به خودت برس با پسرا حرف بزن منم قبول میکردم با اون پسر حرف میزدم قرار میذاشتم. ⚡️همینطور تو لجن فرو رفته بودم تا اینکه اون پسر بخاطری مسئله ای یادم نیست با من قهر کرد و من با یک پسر همسن و سال خودم دوست شدم حرف زدم دیگه همه شماره اون زنو داشتن و اون پسرا رو به گردن من مینداخت.... حدودا با ۳ تا ۴ نفر دوست شده بودم و خیلی ام خوشحال بودم و حرف مردم برام هیچ ارزشی نداشت... پدرمم که هی زنگ میزد و به مادرم فحش میداد که دخترتو میکشم آبرومو برده خیلی خطرناک بود. اون زن منو مجبور میکرد با اون پسرا حرف بزنم بعضی وقتا خودم از این زندگی که واس خودم ساخته بودم متنفر میشدم خیلی ازخودم بدم میومد تا میخواستم دوباره همون دختر ساده و خوب قبلی بشم اون زن نمیذاشت نمیدونستم چیکارکنم تمام دوستای مدرسمو فراموش کرده بودم.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت سوم یک خواستگار داشتم اون خواستگارمو رد کردم گفتم میخوام تنها باشم با همه حرف بزنم خوش باشم مادرم دیگه بهم شک کرده بود میگفت تو عوض شدی چهرت یک جوریه میگفتم نه مادر این حرفا تهمته غافل از این بودم که اون زن با بعضی از پسرا به جای منم حرف میزده...ولی من نمیدونستم روزها همینطوری گذشت با همین دردسرای زیاد گذشت با فحش های بابام گذشت... تا اینکه روز عیدقربان شد تو خونه نشسته بودیم یکی در رو زد مامانم دروباز کرد یک زن از فامیلامون بود اومد تو خونه نشست و گفت که دخترای همسایتون به جای دخترتون با پسرم حرف زدن و قرار گذاشتن وقتی پسرم رفته سرقرار دیده دخترت نیست و دو سه دختر دیگه اونجان و برای من تهمت درست کردن... دنیا روسرم خراب شد قلبم گرفت یک جنگ ناموسی به پاشد... خالهام عموهام داییام فهمیدن چقدر سرزنشم کردن آبروم با کار اونا کلا رفته بود... بابام از شهری که توش کار می کرد اومد به مامانم گفت دخترمو میبرم من غرق در گناه وآلودگی دلبستگی به پسرا شده بودم... بابام منو برد هر چی فامیلام اصرار کردن نذاشت گفت میبرم میکشمش... خیلی خطرناک بودن منو برد خالمم تو شهر پدرم بود با هزار التماس خالم منو ازش گرفت برد خونشون. خیلی روزای سختی بود من افسردگی شدید گرفته بودم تا 1 ساعت به یک نقطه ای خیره میشدم فقط اشک میریختم. آنقدر اشک میریختم که چشام دیگه سیاه کبود میشدن هر کی در میزد من از ترس حمله عصبی بهم دست میداد که مبادا عموها و بابای خطرناکم باشن منو ببرن بکشن خیلی وضعیتم خراب شده بود.... من قربانی تهمتهای دخترای همسایه شده بودم.... اونجا از پسرا متنفرشده بودم میخواستم بمیرم خیلی سختم شده بود خیلی مریض بودم افسردگیم شدیدتر کارام قرارام هر لحظه از جلو چشمم مثل فیلم عبور میکردن 5 ماه خونه خالم با بدبختی مریضی گذشت.... بابام اومد گفت باید ببرمش خونه عموش دیگ نمیتونه اینجا بمونه اونا اعتراض کردن منم باهزار گریه کردن نتونستم پافشاری کنم و منوبردن خونه عموم. اونجادیگ کلا رو فشار بودم غرق در بدبختی همه منو یک جوری نگاه میکردن منم که فقط گریه میکردم. التماس میکردم منو ببرن خونه مادرم بعد 4 ماه منو فرستادن خونه مامانم دوباره اون زن به جونم افتاد گفت دوست شو گفتم نمیخوام گفت.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت اول 😔سلام من ....... هستم... ✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید..... ✨دختری کاملا با ایمان و خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام خواستگار اومد پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم.. دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون... همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم. خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و به زور بلند میشدم... خوشحال بودیم که زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم... یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واسه شام میان خونه... منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم.... همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پذیرایی و...... از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود... اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا سالگردازدواج من و داریوش هست واسه نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما با اسرار همسرم راضیم کرد و رفتیم........ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرهفته تون گلباران یه سلام گرم یه آرزوی زیبایه دعای قشنگ برای تک تک شما مهربانان الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم وزندگیتون پرازعشق باشه 🍨🍦🍹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
پنجشنبه وبوی حلوای خیرات یادآدم های رفته پنجشنبه و عکس های یادگاری دلتنگی های اجباری پنجشنبه واین همه خاطره روحشان شاد . . 🌹شادی روح اموات فاتحه وصلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
زبانت معمـار است ... وحرفهایت، خشت خام ... مبادا کج بچینی! دیوارسخن، ! که فــرو خواهــد ریخــت ، بنـای "شخصیتت.... @shamimrezvan @tafakornab