#یک_داستان_یک_پند
✍️مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
🌲پدر پسر را گفت: پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در میآورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
🌖چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
🍁اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی.
🌅و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایهای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ انسانیت سخت نیست
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔸پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
🔸شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟
🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :
چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟
همایون لبخندی میزند و می گوید :🥰
ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!
چارلز با عصبانیت می گوید :😬
نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!
همایون هم بی درنگ می گوید :😍
خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! » ❤️👏🏼
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
﷽
🖤✨ســـلام
🕊✨روزتـــون
🖤✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز جمعه↶
✧ 29 تیر 1403 ه.ش
❖ 13 محرم 1446 ه.ق
✧ 19 ژوئیه 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🖤✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 اللهم صل علی محمد وآل محمد 》
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ خوششانسی یا بدشانسی؟
🔹رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب.
🔸روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همسایهها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند:
عجب بدشانسیای آوردی که اسبت فرار کرد.
🔹پیرمرد جواب داد:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔸همسایهها با تعجب جواب دادند:
خب معلومه که این از بدشانسی تو بوده!
🔹هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد بههمراه ۲۰ اسب وحشی به خانه برگشت.
🔸اینبار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت فرار کرد و حالا بههمراه ۲۰ اسب دیگر به خانه برگشت!
🔹پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔸فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رامکردن یکی از اسبهای وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
🔹همسایهها بار دیگر آمدند:
عجب شانس بدی!
🔸و کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔹و چند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند:
خب معلومه که از بدشانسیه تو بوده پیرمرد!
🔸چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان دهکده را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.
🔹پسر کشاورز پیر بهخاطر پای شکستهاش از اعزام، معاف شد.
🔸همسایهها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!
🔹و کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که…
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃
بایزید بسطامی را پرسیدند:
اگر در روز رستاخیز خداوند بگوید چه آورده ای، چه خواهی گفت؟
بایزید فرمود:
وقتی فقیری بر کریمی وارد می شود، به او نمی گویند چه آورده ای!
بلکه می گویند چه می خواهی؟
زندگی یک پاداش است، نه یک مکافات.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ سزای حرام خدا در مالالتجاره تباهی مال خواهد بود
🔹دو برادر را از پدر تاکستانی به ارث رسید. بخشی از محصولشان را کشمش کردند تا در زمستان آن را بفروشند.
🔸برادر بزرگتر که حبههای انگورش کاملاً خشک شده بود آنها را جمع کرد و در گونی ریخت و در انبار برد.
🔹اما برادر کوچکتر که طمّاع بود حبههای انگور را کمی زودتر که هنوز زیاد خشک نشده بودند جمع کرد تا در ترازو وزنش سنگین آید و سود بیشتری به خیال خود بر جیب زند.
🔸چون زمستان رسید هردو برادر سراغ انبار خود رفتند تا کشمشهای خود را برای فروش به بازار بَرند.
🔹کشمشهای برادر اول سالم و تمیز مانده بود ولی کشمشهای برادر دوم کپک زده و فاسد و شیرهمال شده بود طوری که مجبور شد همه آنها را دور بریزد.
🔸برادر اول به برادر دوم گفت:
ای برادر! کسی که کشمش میخرد بدان انگور از تو نمیخرد، پس آب انگور در کشمش حرام میشود و سزای کسی که حرام خدا از حلال خدا در تجارت جدا نکند، تباهی تمام مال التجاره او خواهد بود.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
🔸آدمی که رفته است، شغلی که آن را از دست دادی، رفاقتی که دیگر وجود ندارد، رابطهای که به هر دلیلی بههم خورده است، راهی که به بنبست رسیده است، همه را رها کن تا بتوانی درهای جدید زندگیات را ببینی!
🔹وقتی دَری بهسوی خوشبختی بسته میشود، دَر دیگری باز میشود. ولی اغلب آنقدر به دَر بسته خیره میشویم که دَری را که برای ما باز شده، نمیبینیم!
🔸در حالی که باید با بسته شدن یک در بهدنبال درهای باز دیگر برویم. چون قطعا همه درها بسته نشده است.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ کار برای زندگی، نه زندگی برای کار!
🔹سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت:
مقدار سرزمینهایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
🔸همان طور که انتظار میرفت، اسبسوار بهسرعت برای طیکردن هرچه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد.
🔹او با سرعت شروع کرد به تاختن و با شلاقزدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن میتاخت و میتاخت.
🔸حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمیشد، چون میخواست تا جایی که امکان داشت سرزمینهای بیشتری را طی کند.
🔹وقتی مناطق قابلتوجهی را طی کرده بود و به نقطهای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانیمدت داشت میمرد، از خودش پرسید:
چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را بپیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفنکردنم نیاز دارم.
💢این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش میکنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود، غفلت میکنیم تا با زیباییها و سرگرمیهای اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم.
💢وقتی به گذشته نگاه میکنیم متوجه میشویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمیتوان آب رفته را به جوی بازگرداند.
💢زندگی فقط پول درآوردن نیست. زندگی فقط کار نیست بلکه کار برای امرارمعاش است تا بتوان از زیباییها و لذتهای زندگی بهرهمند شد و استفاده کرد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ عبادت بهجز خدمت خلق نیست
🔹خانم و آقایی بە میدانی که کارگران در آن میایستند تا کاری پیدا کنند، میروند و میگویند به سه کارگر نیاز دارند، ولی بیشتر از ۲۰هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند.
🔸خیلیها عقبگرد میکنند و نمیروند، ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیازمند بودند به ناچار برای ۲۰هزار تومان همراه آن زنومرد میروند که کار کنند.
🔹وقتی به خانه آن زنومرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند.
🔸سپس یکی از کارگران میگوید:
کار ما را بگویید تا کارمان را شروع کنیم.
🔹صاحبکار میگوید:
ما کاری نداریم که انجام بدهید. فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم.
🔸پس از دقایقی صاحبخانه با ۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران ۲میلیون تومان میدهد.
🔹و میگوید:
این ۶میلیون پول حجمان بود که انصراف دادیم. شما که بهخاطر ۲۰هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔅#پندانه
✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید
🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه میخورد.
🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت:
درسته، اما پوشش من نیز نقطهضعفی دارد.
🔹هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطهضعف خارپشت بود.
🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
🔸کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
🔸زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت:
شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
🔹روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت:
کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
💢این تجربهای است برای همه ما انسانها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝