eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت پنجم ..آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم! شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به کی پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشکله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای خودت میدونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود، چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت... هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت. من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص! سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای 🍒 تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!🍒 🍃پایان🍃 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#ذکرروز۴شنبه یاحی یاقیوم×💯 (ای زنده وای پاینده) #نماز_روز_چهارشنبہ ✍هرڪس این نماز راروزچهارشنبه
‌📚 داستان روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد . مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ " مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . " چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟ عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند .... برای دیدن بهترین ضرب المثل وداستانهابه ما بپیوندید👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت اول سلام به همه خواهران وبرادران میخوام داستان زندگیموبراتون بگم..... بلکه شاید باعث هدایت بعضی از شماها بشه شاید بعضیا وقتی داستان منو میخونن بگن چه دختر پستی بوده شایدم بعضیا یک فکر دیگه کنن.... 👈دیگه میرم سراصل مطلب دختری 12 ساله بودم غرق در افکار بچگی بودم و به فکر چیز دیگه ای نبودم.... تا اینکه پدرم رفت یک زن دیگه گرفت من خواهری نداشتم اون زن همون شبی که اومد خونمون من زندگیم رو باختم خیلی بهم نزدیک شده بود.... چند روز از اومدنش گذشت به من گفت تو چرا انقدر ساده ای چرا وقتی میری بیرون هیچ آرایشی نداری... منم که گول حرفاشوخوردم گفتم باش پس از این به بعد آرایش میکنم و همون کارم کردم . تا نماز مغرب میشد انقدر آرایشم میکرد که فکرشم نمیکنین... ما با هم میرفتیم بیرون آنقدر نامحرم بود که همه چشمشان به من بود خودشم مثل من آرایش میکرد روزها گذشت .. عزت و آبروی من تو محلمون رفته بود همه حرفی میزدن همه میگفتن که این دختر خراب شده هزار تا حرف اولش کارشو با همین آرایش پیش برد آنقدر منو به خودش وابسته کرده بود که هرحرفی میزد من گوش میکردم...... روزها همینطورگذشت.... یک روز رفتم بیرون و یک پسر کنارم شماره انداخت.. ولی من برش نداشتم باخودم گفتم من با نامحرم حرف نمیزنم نمیخوام دوست پسر داشته باشم.... خودمو انداختم تو مغازه همسایمون وقتی پسره رفت منم با یک ترسی رفتم خونمون و به زن پدرم گفتم که یکی واسم شماره انداخته من برنداشتم اولاش تشویقم کرد که خوب شده برنداشتی ولی روز بعدش گفت..... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ===================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ====================
#بسته_سلامتی گیلاس🍒میتواندبه جای مسکنهایی مثل آسپیرین،حتی ژلوفن استفاده شود! گیلاس خاصیت ضدالتهابی داردومیگرن راتسکین میدهد تنظیم سیکل خواب کودک وسم زدایی ازبدن ازخواص بینظیرآنست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#درسنامه چنداصل برای داشتن زندگی شاد: 1- ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺑﺴﭙﺎﺭ. 2- ﺯﻳﺎﺩ"ﺗﺸﮑﺮ" ﮐﻦ 3-ﺍﺯﺟﻤﻠﻪ"ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ"ﺯﻳﺎﺩﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ 4- ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ"ﺳﻼﻡ"ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒‌داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت دوم نامادری ام گفت بیا با پسرا حرف بزنیم... گفتم نه... گفت چرا خیلی هم کیف میده سر به سرشون بذاری... به من گفت اگه دوباره واست همون پسره شماره انداخت برشدار منم کلا دیگه گولشو خوردم مامانم را راضی کرده بودم واسم گوشی گرفته بود.... دختر همسایمون از اون پست تر شمار مو داده بود ب یک پسر بهم پیام داد باهاش حرف میزدم. تو خیال خودم من خوشبخترین بودم که با این پسر حرف میزدم زن ناپدریمم که بدتر آتش بیار معرکه شده بود... منو وسوسه میکرد اولین قرار رو گذاشتیم خیلی خوشحال بودم رفتم پیشش و حرف زدیم اون شب گذشت و من به هردوشون وابسته ترمیشدم دیگه کلا آلوده شده بودم انقدر که حرف هیچ احد ناسی جز اون زنو قبول نمیکردم.. منو با برادرش دوست کرد ولی زود رابطمو باهاش قطع کردم. باهمون پسر اول که گفتم روزها شبها باهاش پیام بازی میکردم خیلی بهش علاقه مند شده بودم عاشقش بودم و من فقط برای ازدواج با او باهاش رابطه داشتم ... اون زن که هر لحظه میگفت آرایش کن حرف مردمو ول کن به خودت برس با پسرا حرف بزن منم قبول میکردم با اون پسر حرف میزدم قرار میذاشتم. ⚡️همینطور تو لجن فرو رفته بودم تا اینکه اون پسر بخاطری مسئله ای یادم نیست با من قهر کرد و من با یک پسر همسن و سال خودم دوست شدم حرف زدم دیگه همه شماره اون زنو داشتن و اون پسرا رو به گردن من مینداخت.... حدودا با ۳ تا ۴ نفر دوست شده بودم و خیلی ام خوشحال بودم و حرف مردم برام هیچ ارزشی نداشت... پدرمم که هی زنگ میزد و به مادرم فحش میداد که دخترتو میکشم آبرومو برده خیلی خطرناک بود. اون زن منو مجبور میکرد با اون پسرا حرف بزنم بعضی وقتا خودم از این زندگی که واس خودم ساخته بودم متنفر میشدم خیلی ازخودم بدم میومد تا میخواستم دوباره همون دختر ساده و خوب قبلی بشم اون زن نمیذاشت نمیدونستم چیکارکنم تمام دوستای مدرسمو فراموش کرده بودم.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت سوم یک خواستگار داشتم اون خواستگارمو رد کردم گفتم میخوام تنها باشم با همه حرف بزنم خوش باشم مادرم دیگه بهم شک کرده بود میگفت تو عوض شدی چهرت یک جوریه میگفتم نه مادر این حرفا تهمته غافل از این بودم که اون زن با بعضی از پسرا به جای منم حرف میزده...ولی من نمیدونستم روزها همینطوری گذشت با همین دردسرای زیاد گذشت با فحش های بابام گذشت... تا اینکه روز عیدقربان شد تو خونه نشسته بودیم یکی در رو زد مامانم دروباز کرد یک زن از فامیلامون بود اومد تو خونه نشست و گفت که دخترای همسایتون به جای دخترتون با پسرم حرف زدن و قرار گذاشتن وقتی پسرم رفته سرقرار دیده دخترت نیست و دو سه دختر دیگه اونجان و برای من تهمت درست کردن... دنیا روسرم خراب شد قلبم گرفت یک جنگ ناموسی به پاشد... خالهام عموهام داییام فهمیدن چقدر سرزنشم کردن آبروم با کار اونا کلا رفته بود... بابام از شهری که توش کار می کرد اومد به مامانم گفت دخترمو میبرم من غرق در گناه وآلودگی دلبستگی به پسرا شده بودم... بابام منو برد هر چی فامیلام اصرار کردن نذاشت گفت میبرم میکشمش... خیلی خطرناک بودن منو برد خالمم تو شهر پدرم بود با هزار التماس خالم منو ازش گرفت برد خونشون. خیلی روزای سختی بود من افسردگی شدید گرفته بودم تا 1 ساعت به یک نقطه ای خیره میشدم فقط اشک میریختم. آنقدر اشک میریختم که چشام دیگه سیاه کبود میشدن هر کی در میزد من از ترس حمله عصبی بهم دست میداد که مبادا عموها و بابای خطرناکم باشن منو ببرن بکشن خیلی وضعیتم خراب شده بود.... من قربانی تهمتهای دخترای همسایه شده بودم.... اونجا از پسرا متنفرشده بودم میخواستم بمیرم خیلی سختم شده بود خیلی مریض بودم افسردگیم شدیدتر کارام قرارام هر لحظه از جلو چشمم مثل فیلم عبور میکردن 5 ماه خونه خالم با بدبختی مریضی گذشت.... بابام اومد گفت باید ببرمش خونه عموش دیگ نمیتونه اینجا بمونه اونا اعتراض کردن منم باهزار گریه کردن نتونستم پافشاری کنم و منوبردن خونه عموم. اونجادیگ کلا رو فشار بودم غرق در بدبختی همه منو یک جوری نگاه میکردن منم که فقط گریه میکردم. التماس میکردم منو ببرن خونه مادرم بعد 4 ماه منو فرستادن خونه مامانم دوباره اون زن به جونم افتاد گفت دوست شو گفتم نمیخوام گفت.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت اول 😔سلام من ....... هستم... ✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید..... ✨دختری کاملا با ایمان و خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام خواستگار اومد پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم.. دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون... همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم. خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و به زور بلند میشدم... خوشحال بودیم که زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم... یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واسه شام میان خونه... منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم.... همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پذیرایی و...... از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود... اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا سالگردازدواج من و داریوش هست واسه نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما با اسرار همسرم راضیم کرد و رفتیم........ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرهفته تون گلباران یه سلام گرم یه آرزوی زیبایه دعای قشنگ برای تک تک شما مهربانان الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم وزندگیتون پرازعشق باشه 🍨🍦🍹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
پنجشنبه وبوی حلوای خیرات یادآدم های رفته پنجشنبه و عکس های یادگاری دلتنگی های اجباری پنجشنبه واین همه خاطره روحشان شاد . . 🌹شادی روح اموات فاتحه وصلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
زبانت معمـار است ... وحرفهایت، خشت خام ... مبادا کج بچینی! دیوارسخن، ! که فــرو خواهــد ریخــت ، بنـای "شخصیتت.... @shamimrezvan @tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🌙 پروردگارا❣ در این شب زیبا⛺️ ایمان غبار گرفتہ مارا در باران رحمت خویش پاڪ ڪن و شبۍ آرام را🌃 بہ عزیزانم عنایت بفرما @shamimrezvan @tafakornab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸به نام او که... 🌸رحمان و رحیم است 🌸به احسان عادت 🌸وخُلقِ کریم است 🌸الهی به امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بر خاتم انبیاءحضرت محمد مصطفی(ص)صلوات 🌹برعلی حیدر کرار داماد پیامبر صلوات 🌹بر فاطمه بنت پیامبر همسر حیدر صلوات 🌹برحسن و حسین آله مطهر صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن صوت صفحه 7👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #جمعه1تیرماه1397 🌞اذان صبح:04:02 ☀️طلوع آفتاب:05:49 🌝اذان ظهر:13:06 🌑غروب آفتاب:20:23 🌖اذان مغرب:20:45 🌓نیمه شب شرعی:00:13 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 🍒‌داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت دوم ✍دم خونشون که رسیدیم.... همش به حسام شوهرم میگفتم کاش نمی اومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته وسواس شدی.... به هرحال رفتیم داخل و شبنم خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد.... به حسام نگا کردم صورتش از شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم.. ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروع کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن... یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن... حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ... چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه همسر من ناز میکنه..... اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه .... هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راه بود.... وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم.... اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم..... هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم.... اما 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🌴 . آيـة اللّه آقـاى حاج شيخ "محمد على اراكى " يكى از علماء بزرگ حوزه علميه قم است ، كسى در تـقـوى وعـظـمت مقام علميش ترديد ندارد، مؤ لف كتاب گنجينه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل مى كند : در شـب سـه شـنـبـه 26 ربـيـع الثـانـى 1393 بـراى مـؤ لف فرمودند : دخترم كه همسر حجة الاسـلام آقـاى حـاج سـيـّد آقـاى اراكـى اسـت مـى خواست به مكّه مكرّمه مشـرّف شود و مى ترسيد نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را كامل و راحت انجام دهد . من به او گفتم : اگر به ذكر " " مداومت كنى خدا به تو كمك خواهد كرد . او مـشـرّف بـمـكـّه شـد و بـرگـشت ، در مراجعت يك روز براى من تعريـف مـى كـرد كـه مـن بآن ذکر مـداومـت مـى كـردم و ب حـمـداللّه اعمالم را راحت انجام مى دادم ، تا آنكه يك روز در موقع طواف ، جمعى از سودانيها که ازدحام عجيبى را در مطاف ایجادکرده بودند مشاهده كردم . قبل از طواف با خود فكر مى كردم كه من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مى كنم ، حيـف كـه من در اينجا محرمى ندارم ، تا مواظب من باشد، مردها بمن تنه نزنند ناگهان صدائى شنيدم ! كسى بمـن مـىگويد : متوسل به "امام زمان " (عليه السلام ) بشو تا بتوانى راحت طواف كنى گفتم : "امام زمان " كجا است ؟ گفت : همين آقا است كه جلو تو مى روند . نگاه كردم ديدم ، آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى رود و اطراف او بقدر يك متر خالى اسـت و كسـى درآن حريم وارد نمى شود . همان صدا بمن گفت : وارد اين حريم بشو و پشت سر آقا طواف كن . مـن فـوراً پـا در حـريـم گـذاشـتـم و پـشـت سر حضرت ولى عصر (عليه السلام ) مى رفتم و بقدرى نزديك بودم كه دستم به پشت آقا مى رسيد !! آهـسـتـه دسـت بـه پـشـت عـباى آنحضرت گذاشتم و بصورتم ماليدم، و مى گفتم آقا قربانت بروم ، اى "امام زمان " فدايت بشوم ، و بقدرى مسرور بودم ، كه فراموش كردم ، بـه آقا سلام كنم . خـلاصـه هـمـيـن طـور هـفـت شـوط طواف را بدون آنكه بدنى به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم . و تـعـجـب مـى كـردم كه چگونه از اين جمعيت انبوه كسى وارد اين حريم نمى شود و چون او تنها خواسـته اش همين بود سؤال و حاجت ديگرى از آن حضرت نداشته است ︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻ 📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹 ︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻ ⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️ ︻︻︻︻︻︻︻︻ ⇱ ڪلیــک ڪنــید ⇩⇩⇩ @shamimrezvan @tafakornab
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 📍قسمت سوم اما روزها گذشت..... و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد.... فقط سرش تو گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم... یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم..... بهم گفت زندگی همینه گاهی شیرین گاهی تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی.... مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم... حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست طلاق میدم.... طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن... یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم.... آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم.... هیچ عکس العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا.... می ترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم گفت: دم درتونم...... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ =====================💫http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
#حدیث_روز #امام_علی_علیه_السلام : 🔹 في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ: لا تَطلُبِ الحَياةَ لِتَأكُلَ، بَلِ اطلُبِ الأَكلَ لِتَحيا. 🔸 در حكمت هاى منسوب به ايشان ـ :براى خوردن ، زندگى مكن ؛ بلكه براى زنده ماندن بخور. 📚 شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد : ج ٢٠ ص ٣٣٣ ح ٨٢٤ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
(ص) : 🔹أقرَبُ النّاسِ مِن دَرَجَةِ النُّبُوَّةِ أهلُ الجِهادِ و أهلُ العِلمِ . 🔸 نزديكترين مردم به درجه پيامبرى، مجاهدان و دانشمندانند. 📚 كنز العمّال : ١٠٦٤٧ . @shamimrezva