هدایت شده از بنرها
اینجا دنیای عجایب است
با ما باشید با عجیب غریب های جهان
http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
#عجایب_چهارگوشه_جهان🌍👆به مابپیوندید
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
#ذکر_روزانه_وتعقیبات_نماز👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«مَنْ یَتَوَڪَّلْ عَلےَ اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»
هرکه اتکایش به خدا باشد، خدا برای او کافی است.
پروردگارا❣
من به تو توکل میکنم...
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌻
🌼الهی به امیدتو🌼
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌼بازهم آديينہ اي آمد ولي مهدي ڪجاست؟
🍃يڪ نفرميگفت مهدي جمعہ هادرڪربلاسٺ
🌼رو بہ سوي ڪربلا ڪردم ڪه فريادش زنم
🍃باز هم با ندبہ اي ازهجر مولا دم زنم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_درفرج_صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
⚘﷽⚘
#سلام_ارباب_خوبم
#صبحم_بنامتان
باز هم روز من و عرض ادب محضر یار
باسلامی برکت یافته روز و شب ما
أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل
سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید...
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #پوشیدن_چشم_ازحرام
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #جمعه 6 دی ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:43
☀️طلوع آفتاب: 07:13
🌝اذان ظهر: 12:05
🌑غروب آفتاب: 16:58
🌖اذان مغرب: 17:18
🌓نیمه شب شرعی: 23:20
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درمکتب_امام_ره👆
🍃 #نماز_روزجمعه:
،،پس ازنمازظهرجمعه
🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت
بعد از حمد ۷ توحید بخواند
🍃 #ذکر_روزجمعه،100مرتبه
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
این ذکر بهترین داروی ،معنوی است
📚 مفاتیح الجنان
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅ویتامین ث سیستم ایمنی بدن را بالا می برد!
👈مصرف این ویتامین،خطر ابتلا به آب مرواریدو بیماری های چشمی را کاهش می دهد
👈آب گریپ فروت هم تقریبا حاوی ۹۴ میلی گرم ویتامین ث است.
#گریپ_فروت
🔻نصف گریپ فـروت در صبحانه
به کاهش اشتها و چربی سوزی کمک می کند !
🔺نصف گریپ فــروت قبل از خواب
برای درمان کم خوابی بسیـار مفید است !
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸سـلام به عزیزان
سـلام به یک آغـاز دیگـر
سـلام به خـدا و همه مخلوقاتش
یک سـلام
پـر از احسـاس عـالی
یک سـلام پـر از محبـت
یک سـلام پـر از انـرژی
به شما دوستـان خوبم
امـروزتـان پـر از مهـربـانی
زندگیتـون منـور به نـور الهـی
و دلتـون به زیبـائی گلهـا
🍃🌸 در کنار خانواده و عزیزان
🍃🌸 آدینه تون شاد و عالی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
💕 داستان کوتاه
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم
شما تمام روز درباره عیسی مسیح و
اینکه وی در همه مشکلات زندگی به
یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌼
من امروز با تمام وجود خوشبختیام را جشن میگیرم؛زیرا هدفی برای زیستن،دلی برای دوست داشتن و مهربان خدایی برای پرستیدن دارم.
خدایا سپاسگزارم❣
#بفرمایید_انرژی_مثبت👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
💕حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل
روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد.
پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت:
اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنين دان اي رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت:
اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند.
هست دنيا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
آموزشی_انگیزشی
ترس روحت رو میخوره و ویرانت میکنه.
موفقت آخر کار نیست و شکست هم کشنده نیست.
دست به کار شو و رویاتو بدست بیار
این ویدئو کمک زیادی برای تقویت انگیزه به شما میکند
#کانالانرژیمثبت
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
مردی که دماغ بزرگی داشت ،
قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری . من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیراچهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی !!
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟بلکه من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
ساربان گفت #بلکه_را_کاشتند_سبز_نشد.
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#ضرب_المثل
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
نسل ماآخرين نسلی بودکه خودمون به خودمون دیکتهی شب گفتیموآخرشم واسه اینکه تابلونشه کارخودمون بوده ۲تاغلط املایی مینوشتیم که بشیم ۱۸
#خاطره_سازی
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_دو :✍ نگاه
🌹از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
☘رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
🌹رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
☘مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
🌹اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_سه : ✍خانه من
☘رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
🌹زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .
☘هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
🌹بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
☘خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...
🌹توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .
☘توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
🌹کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
✍ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_ هفتادوچهار
بعد به خودم گفتم : بابا خارجی ها که دین ندارن . اینا این چیزا حالیشون نیست. دوباره به نگاه بهشون کردم . همونطور تو بغل هم بودن . وقتی تایماز رو حسابی چلوند تازه به خودش اومد و به فرانسه یه چیزی بلغور کرد . همونطور با اخم بهش نگاه میکردم . وقتی تایماز من رو معرفی کرد ، اخمای دختره درهم شد و سعی کرد با یه حالت مصنوعی بهم مثلا لبخند بزنه.مشخص بود یه چیزی باب میلش نیست. تایماز ویکتوریا رو به نشستن دعوت و رفت سمت مرده که ساکت وایساده بود و به گرمی باهاش احوالپرسی کرد . هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم . همین خیلی کلافم می کرد . میخواستم بدونم این دختر ننر اینجا چی می خواد . چقدر با تایماز صمیمی بوده که اینطوری وقیحانه جلوی من و جلوی اون مرده که نسبتش رو باهاش نمی دونستم میبوستش. منتظر نشسته بودم که بلکه این تایماز منم آدم حساب کنه بگه اینا چی می خوان . نگاههای گاه و بیگاه دختره که توأم بود با اخم غلیظ ، خیلی به مذاقم خوش نمی اومد . انگار وجودم آزارش می داد. تو افکار خودم غرق بودم که تایماز از رو مبل به نفره ای که روش نشسته بود بلند شد و اومد کنارم نشست و خودش رو چسبوند به من و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم گفت : تو رو خدا خرابم نکن و رو به اونا به فرانسه به چیزی گفت . مرده لبخند زد ولی دختره مثل قاتل ننش داشت نگام می کرد . از این حرکت تایماز خجالت کشیدم، شوکه شدم و بدبختی اینجا بود که خوشم اومد . دست خودم نبود . بهش کشش داشتم . فقط نمی دونستم جریان چیه . اما اونقدر ذکاوت داشتم که بدونم داره جلوی اونا به هر دلیلی نقش بازی می کنه . ولی خودش هم می دونست که وقتی تنها شدیم ، باید جواب درست و حسابیی به این کار عجیبش می داد چون از یه همچین حرکتی به این راحتی نمی گذشتم.دلم می خواست زود از بغلش بیرون بیام . اینطوری تو بغل به غریبه بودن برام اصلا خوشایند نبود. حتی اگه اون فرد تایماز میبود . شرم داشت به حس غریزه و علاقم به تایماز غلبه می کرد . تمام تنم داغ بود . می ترسیدم حرارتم ، حسم رو لو بده . بدبختی اینجا بود که انگار فهمید چون دوباره نزدیک گوشم گفت : خواهش می کنم . فقط یه کم دیگه تحمل کن . التماست می کنم آی پارا. وقتی اینا رو می گفت ، لبخند می زد انگار میخواست اونا این حرفای درگوشی ما رو به چیز دیگه برداشت کنن. چند دقیقه دیگه هم گذشت و تایماز بدون که بفهمه من چه حالیم ، همونطور من رو تو محاصره ی دستاش قرار داده بود و خیلی راحت داشت با اونا حرف می زد . از اینکه حالیم نبود چی میگن ،خیلی ناراحت بودم . دلم می خواست فرار کنم .خدا هم انگار حرف من رو شنید و اکرم رو واسه نجات دادنم فرستاد
اکرم اومد تو اتاق و من رو از اومدن استاد مطلع کرد .سریع فرار رو بر قرار ترجیح دادم و خودم رو از محاصره ی تایماز نجات دادم و در رفتم. اما اون روز هیچی یاد نگرفتم .تمام حواسم پی گرم شدن و احساس خوبی بود که از کنار تایماز بودن بهم دست داده بود.دیگه از اون ناراحتی صبح هم خبری نبود .انگار بغلش آبی بود رو آتیش عصبانیم. فقط یه کم نگران اون مهمونهای ناخونده ای بودم که دلیل اومدنشون هنوز برام مجهول بود. حرکت تایماز نشون می داد خیلی با صادق بودن باهاشون موافق نیست . یعنی از همون اول کار داشت چیزی رو به اونا نشون می داد که وجود نداشت. ظهر وقتی استاد رو بدرقه می کردم گفت : امروز اصلا دل به درس ندادی . فردا دوباره درس امروز رو تکرار می کنم.ازش خجالت کشیدم . اونقدر گیج بازی درآورده بودم که اونم متوجه شده بود .اونقدر کنجکاو بودم بدونم اینا واسه چی اومدن که داشتم می مردماز فضولی.سریع رفتم دفتر و دستکم رو جمع کردم و بردم تو اتاقم . خبری از مهمونا نبود.یعنی رفته بودن ؟ رفتم اتاق تایماز تو اتاقش نبود . دلم هوری ریخت. باهاشون رفته بود ؟حس حسادت چنگ انداخت به دلم. اون دختره بی دین و ایمون با تایماز من چیکار داشت ؟ شاید اگه کسی درددل من رو باخودم بشنوه بگه : اون تایماز تو نیست که اینطوری داری روش تعصب نشون میدی! اما من اهمیت نمی دم . من اجازه نمی دم یکی از اون سر دنیا بلند شه بیاد کسی رو که قلب من رو تسخیرکرده همینطور مفتی مفتی از چنگم در بیاره. شاید از بعضی جهات اون از من سرتر باشه اما منم یه حسنایی دارم که اون نداره اصلا تمرکز نداشتم رو درسم.همش چشمم به در بود که تایماز بیاد. هم برای حرکت صبحش ازش به توضیح محکمه پسند می خواستم و هم میخواستم بدونم دقیقا این آدم واسه چی اومده اینجا. تایماز واسه ناهار خونه نیومد و من حتى نتونستم به لقمه قورت بدم .همینطور دست نخورده غذام رو گذاشتم و رفتم بالا. رو تختم دراز کشیدم.کلی فکر تو سرم بود. هی از این شاخه به اون شاخه میپریدم. آخرشم نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای ضربه ای که به در می خورد بیدار شدم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_سلامتے
❤️ امام صادق (علیه السلام):
☘هــرکس هنگام خوابیـــــدن
☘یک انار بخـــــــورد،تا صبح
☘جانــــــش در امـــــان است.
📚 بحارالانوار،ج66،ص164
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#ویژه_جمعه
#داستان_آموزنده 📝
💠 رضایت #مادر موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد
💎 جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند.
شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ...
ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟
شیخ شرح حال خود را میگوید.
پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟
💎 شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب #خضر میباشد.
روزی جناب خضر به شیخ میگوید: حالا که #رضایت_مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ...
🍃با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند ...
از شیخ محمد علی پرسیدند:
💎 چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟
شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود.
📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام
✍یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی:
🍃 #احسان_به_والدین🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
مطالعات نشان میدهد که افراد بخشنده
خوشحال تر از افراد خودخواه هستند
کمک کردن به دیگران هر چند کوچک
میزان شادی را افزایش میدهد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گران بهاترین گنجینه ی زندگی
قلبی عاشق است که به همه
به دوست، دشمن، انسان،
گل، پرنده، و همه هستی
عشق می ورزد...♥️
قلبتون مملو از عشق
#شبتون_آرام✨🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر آغاز هر نامه نام خداست ❤🌺
که بی نام او نامه یکسر خطاست
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺
❤الهی به امید تو❤
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸اولین شنبه دی ماه تون
🍃🌸پربرکت با صلوات
🍃🌸بر حضرت محمد و آل محمد(ص)
🍃🌸اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ
🍃🌸وَالُ مٌحُمٌدِ
🍃🌸وعجل فرجهم
🌸در پناه 🌸 #امام_زمان_عج💚
روز و روزگارتون پر از نعمت
و خیر و برکت و سعادت🌸
🌸✨ #سلام_امام_زمانم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
زلال اشڪ و دعایے #سلام_اربابم
سُـلالــۂ النـجبـایـے #سلام_اربابم
سپیده سَرنَزده روبـروے #ڪرببلا
بہ گریہ گفٺ گدایـے #سلام_اربابم
🕊 #السلامعلیڪ_یاسیدالشهدا
💗 #ســـلام_اربــابــــم