eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه..... مردی ! نزد فقیهی رفت وگفت ای عابد سوالی دارم، عابد گفت بگو گفت:نمازخودم را شکستم عابد گفت دلیلش چه بود؟ مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفش هایم را ربود و فرار کرد برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را ازدزد بگیرم و حال میخواهم بدانم که کارم درست است یا نادرست؟ عابد گفت:کفش تو چند درهم قیمت داشت؟ مردگفت: ۵درهم عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی ۲ درهم هم نمیارزید.! ✨❣✨❣ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
فخرتاج با تعجب پرسید : خدای زمینی؟ لبخند کجی نشست رو لبم و گفتم : تایماز رو می گم . من که می دونم اگه الان کنارم بود نمی ذاشت برم بیرون . من که می دونم چقدر متعصبه ! | چقدر غيوره ! من ازش دور نشدم که خودسر باشم . دور شدم تا داشته باشمش . نمی تونم بهش خیانت کنم . فخر تاج با عشق نگام کرد و گفت : هر روز که می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که تو بهترین انتخاب تایمازی . با یه لبخند از تعریف شیرینش تشکر کردم . دست و دلم به درس خوندن نمی رفت . فکرم پر کشید به چهار سال پیش . به همون روزی که با حال خراب و دلی شکسته از خونه ی شوهرم فرار کردم . چقدر دلم برای صدای بم و چشمای مشکی گیراش تنگ شده بود . چه شبها که با یاد نفس گرمش پشت گوشم به خواب رفتم و چه روزا که با تصور صورت خندون و شیطونش بیدار شدم. به چه سختی خودم رو تا گاراژ رسوندم . می ترسیدم متوجه نبودنم بشن و بخوان دنبالم بیان . په بليط واسه تبریز خریدم و منتظر شدم تا اتوبوس راه بیفته . گرسنه بودم و دلم ضعف می رفت . اما حالم بد بود . می دونستم تا یه لقمه بذارم تو دهنم ، همه رو برمیگردونم . خدا خدا می کردم اتوبوس زود پر بشه ، تا راه بیفتیم . می ترسیدم پیدام کن. بلاخره با هر جون کندنی بود بعد چهار روز رسیدیم تبریز. فقط خدا می دونه تو اون ماشین ، چیا به سرم اومد . چهار روز بود ، به لقمه نون از گلوم پایین نرفته بود .همش با تکونای ناجور ماشین حالم بد می شد. اما مگه می تونستم کاری بکنم . زرد و زار از ماشین پیاده شدم . تو اون چهار روز خیلی فکر کرده بودم که وقتی رسیدم تبریز چیکار کنم . آخرش هم به دو دلیل فخرتاج رو انتخاب کردم . اول اینکه بهم قول داده بود به خاطر مادرم ازم حمایت کنه و اخلاقش مثل آیناز بود و از اول هم با وجود اینکه فهمید من زر خرید هستم باهام مثل یه خان زاده برخورد کرد و احترام گذاشت ، ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
✅می گویند عده اى مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید چه می کنید؟ گفتند مسجد می سازیم. گفت برای چه؟ پاسخ دادند برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند... حكايت بعضى از ماست... كمكى يا خيرى كه ميكنيم بايد عالم و آدم از آن باخبر شوند، مبادا كه خدايى نكرده نشوند... به ما بپیوندید 👇✅ @tafakornab @shamimrezvan
✨﷽✨ ✨ میان این همه سنگ دنیا آنکه گوهر می شود دوخصلت دارد ... 🔸اول آنکه ... ✨شفاف است کینه نمی گیرد 🔸دوم آنکه .... ✨تراشه زندگی راتاب می آورد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هر سبزی یک خاصیت شگفت انگیز: 🔸ترخون :جانشین نمک 🔹گشنیز:کاهنده قندخون 🔸تره:کاهنده کلسترول 🔹تربچه :ضدسرطان 🔸ریحان :آرامبخش،خواب آور 🔹شاهی :فعالیت کلیه ها 🔸جعفری :خون ساز @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــ❣ــدایا نعمت های نیکویت را برما تداوم بخش خـــــ❣ـــدایا بربنده خوارت که زبانش گنگ و عملش اندک است رحم کن و زیرسایه ی بلندت حمایت فرما شبتون بخیر🌙✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها❣ فرمودی: بنده‌ای که بانام من آغاز كرد بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را درهمه حال، بركت دهم مهربان خدایم❣ امروز را آغاز میکنیم با نام زیبای تو🌹 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌹 ❤️الهی به امیدتو❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پنجشنبه خود را زیبا کنید با 🌺صلوات🌺 بر حضرت ‌ محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش🌺 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ❤️وآلِ مُحَمَّدٍ 🌺وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️ 💚 💝 💓عشق آن دارم که تا آید 🌸از دلبرم گویم فقط ... 💓حق پرستم، مقتدایم است 🌸تا ابد از گویم فقط ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
روزی ڪه رو به بـامِ تو آغاز می شود زیبـاترین، بخیر ترین صبـح می شود.. ┄❊○💔○❊┄
☝️ ☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 17 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:36 ☀️طلوع آفتاب: 07:01 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:36 🌖اذان مغرب: 17:55 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ 💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پنج شنبه،شاخه گلی 🕯با ذکر فاتحه وصلوات 🌺بفرستیم برای تموم آنهایی 🌸که دربین ما نیستند 🌼ولی دعاهاشون،هنوزکارگشاست 🌺یادشون همیشه در دل ماست 🌸پدران ومادران 🌼شهدای مدافع حرم 🌺شهدای دفاع مقدس 🌹روحشان شاد" یادشان 🕯گرامـی بـاد ‎‌‌‌‌‌‌
🍏🍃🍎🍃🍏🍃🍎 💚امام صادق(ع) فرمودند: 🍎اگر مردم می‌‏دانستند در سیب چیست، بیمارانشان را جز به آن درمان نمی‏‌کردند. بدانید که سیب، بویژه، سودمندترین چیز برای قلب و مایه شست‏‌وشوی آن است🍏 📕الکافی، جلد 6، صفحه 357، حدیث 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام پنج شنبه 💞بهمن ماهتون نیکو 🌸روزی پر از شادی 💞لبخند هایی از ته دل 🌸مهربونی , عشق 💞لحظات عاشقی 🌸دل پر مهر , سلامتی و 💞سرشاراز خیر و برکت 🌸برایتان آرزومندم 🌸روزتون عالی و در پناه خدا ‎‌‌‌‌‌‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و پنج :✍ برای آخرین بار ❤️این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … . 🦋– الحمدلله که سالمن … . – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن… . – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … ❤️دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … 🦋حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … ❤️هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … 🦋ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … ❤️موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و شش : اشباح سیاه ❤️حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … 🦋برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … ❤️ – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود 🦋… یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم … دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … ❤️خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … 🦋 مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … ❤️نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … . – برو … و من رفتم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔹هرکه زیاد بخوابد، خواب های پریشان ببیند. (ع) ن 📚میزان الحکمه ج۱۲ ص۴۹۳ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 : 🔸 «إنَّ الوصولَ إلَى اللّهِ سَفَرٌ لايُدرَكُ إلاّ بِامتِطاءِ اللَّيلِ.» 🔹 «وصال خداوند سفرى است كه جز با مركب شب زنده دارى به دست نمى آيد.» 📚 بحار الأنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹
✨وَقَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي ✨أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ ﴿۱۰﴾ ✨و مواد خوراكى آن را در ✨چهار روز اندازه‏ گيرى كرد ✨كه براى خواهندگان‏ درست ✨و متناسب با نيازهايشان است (۱۰) 📚سوره مبارکه فصلت ✍بخشی از آیه ۱۰
🌿نه برای خدا! شیخی نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد، اتفاقا حیوانی برای در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد! مرد که صدایی را شنید، تصور کرد که شخص دیگری به مسجد آمده است! برای اینکه اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمانینه تمام به جا می اورد! نزدیکی های صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت: "تف به این ریا ! از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم نه به خاطر خدا!" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📌داستان 🍃🌺 خياط هم در كوزه افتاد   در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .   يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .    هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد . كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند . روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت  . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟ همسايه به او گفت : ‌خياط هم در كوزه افتاد . http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕هر چه مغرورتر باشی تشنه ترند برای با تو بودن و هرچه دست نیافتنی باشی بیشتر به دنبالت می آیند امان از روزی که غروری نداشته باشی و بی ریا به آنها محبت کنی آن وقت تو را هیچ وقت نمی بینند؛ سادهـ از کنارت عبور می کنند... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔰«به خدا اعتماد كن» ‌ در سالى كه قحطى بيداد كرده بود و مردم همه زانوى غم بغل گرفته بودند، مرد عارفى از كوچه‌اى مى‌گذشت. غلامى را ديد كه بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چطور در چنين وضعى مى‌خندى و شادى مى‌كنى؟!» ‌ او جواب داد: «من غلام اربابى هستم كه چندين گلّه و رَمه دارد و تا وقتى براى او كار مى‌كنم، روزى مرا مى‌دهد. پس چرا بايد غمگين باشم در حالى كه به او اعتماد دارم؟» ‌ آن مرد كه از عرفاى بزرگ بود مى‌گويد: «از خودم شرم كردم كه يك غلام به اربابى با چند گوسفند توكل كرده و غم به دل راه نمى‌دهد، در حالى كه من خدايى دارم كه مالك تمام دنياست و نگران روزى خود هستم...!» ‌ "كسى كه به خدا توكل مى‌كند، آرامش واقعى را از آن خود كرده است." / بيكن ‌ 📚برگرفته از كتاب «من و ما! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید... 🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده می‌شود به قدر قوه!" هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت، 🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست می‌کرد و خود به دستانش در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: "مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم" 🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد .. روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن!
🔺فوایدخوردن چیست؟ کاهش قند خون کاهش کلسترول خون بالا کاهش فشارخون بالا کاهش خطرپیشرفت سرطان کاهش التهاب اشتهاآور درمان اسهال