eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
810.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارالها❣ فرمودی: بنده‌ای که بانام من آغاز كرد بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را درهمه حال، بركت دهم مهربان خدایم❣ امروز را آغاز میکنیم با نام زیبای تو🌹 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌹 ❤️الهی به امیدتو❤️
750.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺پنجشنبه خود را زیبا کنید با 🌺صلوات🌺 بر حضرت ‌ محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش🌺 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ❤️وآلِ مُحَمَّدٍ 🌺وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️ 💚 💝 💓عشق آن دارم که تا آید 🌸از دلبرم گویم فقط ... 💓حق پرستم، مقتدایم است 🌸تا ابد از گویم فقط ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
روزی ڪه رو به بـامِ تو آغاز می شود زیبـاترین، بخیر ترین صبـح می شود.. ┄❊○💔○❊┄
☝️ ☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 17 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:36 ☀️طلوع آفتاب: 07:01 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:36 🌖اذان مغرب: 17:55 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ 💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
346.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹پنج شنبه،شاخه گلی 🕯با ذکر فاتحه وصلوات 🌺بفرستیم برای تموم آنهایی 🌸که دربین ما نیستند 🌼ولی دعاهاشون،هنوزکارگشاست 🌺یادشون همیشه در دل ماست 🌸پدران ومادران 🌼شهدای مدافع حرم 🌺شهدای دفاع مقدس 🌹روحشان شاد" یادشان 🕯گرامـی بـاد ‎‌‌‌‌‌‌
🍏🍃🍎🍃🍏🍃🍎 💚امام صادق(ع) فرمودند: 🍎اگر مردم می‌‏دانستند در سیب چیست، بیمارانشان را جز به آن درمان نمی‏‌کردند. بدانید که سیب، بویژه، سودمندترین چیز برای قلب و مایه شست‏‌وشوی آن است🍏 📕الکافی، جلد 6، صفحه 357، حدیث 10
52.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام پنج شنبه 💞بهمن ماهتون نیکو 🌸روزی پر از شادی 💞لبخند هایی از ته دل 🌸مهربونی , عشق 💞لحظات عاشقی 🌸دل پر مهر , سلامتی و 💞سرشاراز خیر و برکت 🌸برایتان آرزومندم 🌸روزتون عالی و در پناه خدا ‎‌‌‌‌‌‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و پنج :✍ برای آخرین بار ❤️این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … . 🦋– الحمدلله که سالمن … . – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن… . – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … ❤️دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … 🦋حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … ❤️هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … 🦋ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … ❤️موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و شش : اشباح سیاه ❤️حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … 🦋برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … ❤️ – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود 🦋… یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم … دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … ❤️خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … 🦋 مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … ❤️نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … . – برو … و من رفتم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔹هرکه زیاد بخوابد، خواب های پریشان ببیند. (ع) ن 📚میزان الحکمه ج۱۲ ص۴۹۳ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 : 🔸 «إنَّ الوصولَ إلَى اللّهِ سَفَرٌ لايُدرَكُ إلاّ بِامتِطاءِ اللَّيلِ.» 🔹 «وصال خداوند سفرى است كه جز با مركب شب زنده دارى به دست نمى آيد.» 📚 بحار الأنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹