eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ دعا قضا را بر می گرداند هر چند آن قضا و قدر شما محکم شده باشد پس سرنوشت خودتون را با دعا تغییر دهید❣ @tafakornab @shamimrezvan
وقتی به دنیا نگاه می کنم، بدبینم، اما وقتی به مردم نگاه می کنم، خوشبین هستم. 👤کارل راجرز 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 📚همیشه راه دیگری هست! هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورینی را انتخاب کردند تحقیقات مدتها طول کشید، چند میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد از کار نمی‌افتاد. روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند! 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
از کودک فال فروش پرسیدم:چه میکنی؟ گفت ازحماقت انسان ها تکه نانی در می آورم, اینهااز منی که در امروز خودم مانده ام فردایشان را می خواهند! 👇👇 🖋☕️ @shamimrezvan @tafakornab داستان وضرب المثل👆👆👆
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 داستان نجاری که فقط پل می ساخت...! سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند . یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟ » برادر بزرگ تر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده . » سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : « در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم . » نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار . برادر بزرگ تر به نجار گفت : « من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ » نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : « نه ، چیزی لازم ندارم . » هنگام غروب وقتی برادر بزرگ تر به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود . برادر بزرگ تر با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟ » در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست . وقتی برادر بزرگ تر برگشت ، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است . نزد او رفت و بعد از تشکر ، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد . نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم ... 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
خوشبختى در آن است كه لحظه ها را دريابيم، مطابق خواسته هاى خود زندگى كنيم و بگذاريم فرديت هر انسان، پيش از آن كه پژمرده شود، رشد كند و ببالد... 👤آنتوان چخوف 🖋☕️ @tafakornab داستان وضرب المثل👆👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند : این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟ ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم، خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد که بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به ماجرا برد و گفت: فرزندم، امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد و آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون یک دعای مادر میداند .... 📚 @tafakornab @shamimrezvan
🔴به فصل کنگر نزدیک می‌شویم حتما بخرید و بخورید چون ✅جریان خون را سریع و خون را تصفیه می‌کند ✅کم خونی را رفع می‌کند، از کبد در برابر سموم شیمیایی محافظت می کند 🔻و مهمترین خاصیت کنگر ضد چربی کبد است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ✅ هفت راه مبارزه با افسردگی و ناراحتی: ◽ کمتر شک کنید ،بیشتر احساس کنید ◽کمتر اخم کنید ،بیشتر بخندید ◽کمتر حرف بزنید ،بیشتر گوش بدید ◽بیشتر قبول کنید ،کمتر قضاوت کنید ◽کمتر بگید ،بیشتر عمل کنید ◽کمتر شکایت کنید ،کمتر بترسید ◽بیشتر دوست بدارید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا .... ما را حفـظ کن از بلاها، سختی‌ها مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خـدایا ... خودت پناه و تسکینِ دردهای ما باش خدایا .... دلشوره و دلواپسی را از ما دور کن شبتون در پناه خدا❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃 🍃🌸 الهی به امیدتو 🌸🍃 🍃🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت می‌گشایم دفترامروزم را باشد کہ پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد🍃🌸 سلام✋ روزتون پراز نگاهِ مهربونِ خدا 💖 سهمِ دلتون آرامش و شادے😊 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺بر نائب بر حق امامت صَلوات💕 🍃🌺بر صاحب انوار قیامت صَلوات💕 🍃🌺خواهے ڪہ بہ روز حَشر نگردے مایوس 🍃🌺بفرست بہ پیشگاہ مَهدے صَلوات 🍃🌺اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهم🌺🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ 💖 💝 در مسیر عاشقی‌ هر لحظه‌ دل‌ دل میکنیم درمیان موج دریا فکر ساحل ‌میکنیم ای‌ امید روز های بی‌کسی رخصت ‌دهی ما میان‌خیمه عشق‌ تو منزل میکنیم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 29 فروردین ماه 1399 🌞اذان صبح: 05:00 ☀️طلوع آفتاب: 06:29 🌝اذان ظهر: 13:04 🌑غروب آفتاب: 19:39 🌖اذان مغرب: 19:58 🌓نیمه شب شرعی: 00:20 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ ۱۰۰مرتبه 🌻خدایا درود بفرست بر محمد و آل محمد 🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ 🌻وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🌼این ذکر موجب عزیز شدن می‌شود... منتظرند ناقوس آمدنت به صدا درآید تا پخش شود نوای ظهورت درون دلها... مهدی جان بیا و صدای آمدنت را به گوش ما برسان! 🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅ هر مغز خواصی دارد 👈🏻مغز گردو منبع امگا3 تقویت کننده هوش 👈🏻مغز بادام؛استخوانساز وتقویت کننده سیستم ایمنی 👈🏻مغز پسته: خونسازومحرک رشد 👈🏻مغز فندق منبع ویتامین Eوتقویت قلب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨آدینه تون پُراز بهتـرین ها 🌺✨بهتـرین دورهمی  🌺✨بهتـرین دلخوشی 🌺✨بهتـرین لبخند 🌺✨بهتـرین شادی 🌺✨بهتـرین عبادت 🌺✨الهی 🌺✨بهتـرین زندگی رو 🌺✨داشتـه باشیـد 🌺✨تقدیم به شما 🌺✨آدینه مبارک @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 كميل بن زياد از ياران خاص و از شيفتگان امام اميرمومنان علي (ع) بود، او مي‌گويد: روزي اميرمومنان دستم را گرفت و مرا به سوي قبرستان كوفه برد و پس از آنكه به صحرا رسيد، آه اندوهبار و پر دردي كشيد و فرمود: يا كميل بن زياد، ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عني ما اقول لك … : اي كميل بن زياد، اين دلها، ظرفهائي است كه بهترين آنها، ظرفي است كه فراگيرتر باشد. بنابراين آنچه مي‌گويم، آن را فراگير و به قلبت بسپار … » اي كميل! مردم بر سه گونه‌اند 1- علماي رباني و نيكوكردار 2- دانش‌طلباني كه در راه تحصيل نجات هستند 3- مگسان كوچك و ناتوان و بي‌اراده‌اي كه دنبال هر صدائي مي‌روند و با هر بادي حركت مي‌نمايند. اين گروه از نور علم و دانش بهره نمي‌گيرند و به ستون محكمي، پناهنده نشده‌اند. اي كميل! علم بهتر از مال است، زيرا علم تو را حفظ مي‌كند، ولي تو مال را حفظ مي‌نمائي، مال با انفاق، كم مي‌شود ولي علم با نشر و انفاق، افزايش مي‌يابد … http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌼 من امروز با تمام وجود خوشبختی‌ام را جشن میگیرم؛زیرا هدفی برای زیستن،دلی برای دوست داشتن و مهربان خدایی برای پرستیدن دارم. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. ✅ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✍رمان  : ❤️صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش.. دوباره  ضربه ایی به در زد ( سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید..) زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد ( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..) پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست.. با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد. (صبر کن.. داری چیکار میکنی..)  زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم ( دهنتو ببند..) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.. آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..). روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..   وقتی دانیالو ازگرفتی.. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی.. و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.. ) گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.. غافلگیر شدم.. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم.. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد ( برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم).  این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید ( واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد ( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. ) مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت. پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید ( هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم.. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت.. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم ( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. ) ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan
💚مولا امیرالمومنین(ع) 🍃یاران مهدی(عج) همه جوان اند و پیر در میان آن‌ها به چشم نمی‌خورد ☘مگر اندک به اندازه سرمه در چشم 📗الغیبه للطوسی:476 🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃 💚حضرت مهدی(عج) : 🍃اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم ☘برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید 🍃که خود فَرَج و نجات شما است. 📚کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ ✨فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ ✨وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۱۱۲﴾ ✨آرى هر كس كه خود را با تمام وجود ✨به خدا تسليم كند و نيكوكار باشد ✨پس مزد وى پيش پروردگار اوست ✨و بيمى بر آنان نيست ✨و غمگين نخواهند شد (۱۱۲) 📚سوره مبارکه البقرة ✍آیه ۱۱۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه  همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.  نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.  یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟  پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!  آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد. پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد. پیرمرد گفت: من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.  در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:  دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.  پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟  نگاه کن به داخل سبد!  آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.  آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.  آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ‌‌‌‌‌‌