eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️قال امـام علی علیه السلام: ▫️شـــــير گاو است. 📚الڪافی جلد ۶ صفحه ۳۳۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ در این دوشنبه زیبا آرزو میکنم لحظه،لحظه زندگيتون خداوند كنارتون باشه و دستتون تو دست خدا و قدمتون در راه خــــدا باشه روزتون پُر از خير و بركت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی نمی اومد. من شوکه بودم… وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم فریادم بلند شد و داد زدم مامان …. مامان کمکم کن گیر کردم .. 🌷چند نفر ریختن دور ماشین، مثل اینکه صدای منو شنیدن… از سر و صدا ها متوجه می شدم دارن تلاش می کنن منو از اونجا در بیارن… نمی دونستم چرا مامانم جواب نمیده. هر لحظه بر تعداد عده ای کسانی که دور ماشین ریخته بودن اضافه می شد. اصلا دردی احساس نمی کردم فقط می دونستم تصادف کردیم و با حرفایی که می شنیدم نگران پدر و مادرم شده بودم …… 🌹یکی آمبولانس خبر کنه… زود باشین الان تلف میشن… وضعشون خطر ناکه… صدای دیگه ای به گوشم خورد: اینا رو بکشین بیرون تا دخترو از عقب در بیاریم. من سرم زیر صندلی بود و چیزی نمی دیدم ولی می فهمیدم تصادف بدی کردیم دور و برم پر بود از خرده شیشه… در حالیکه تکون نمی تونستم بخورم، فهمیدم که مامان و بابام رو بیرون کشیدن. تا صندلی ها رو از روی من برداشتن و منم از تو ماشین بیرون آوردن خیلی طول کشید. تا اومدن منو حرکت بدن درد شدیدی توی پا هام احساس کردم. 🌷فریاد کشیدم آی پام… آی پام… و اونا متوجه پای من شدن که بصورت وحشتناکی صدمه دیده بود. یک نفر زیر کتف منو گرفت و روی زمین کشید تا از ماشین دور بشم… نگاهم به ماشین افتاد که از قسمت جلو تا نیمه رفته بود زیر کامیون… حالا بیشتر به عمق فاجعه پی بردم تا چشم کار می کرد ماشین وایساده بود. پلیس به مردم دستور می داد که برن … همین موقع آمبولانس رسید من همین طور با چشم دنبال مامان و بابام می گشتم هنوز فکر می کردم الان اونا هراسون میان بالای سر من و می بینن که چقدر صدمه دیدم و دلشون به حالم می سوزه که دیدم پیکر خون آلود اونا رو گذاشتن روی برانکادر بدون اینکه بتونم صورت اونا رو ببینم کردن تو آمبولانس و با خودشون بردن… 🌹همین طور که روی زمین افتاده بودم فریاد می زدم و گریه می کردم… یک آمبولانس دیگه از راه رسید که منو با خودش برد. اونقدر درد داشتم که نمی تونستم فکر کنم چه بلایی سرمون اومده … آمبولانس با سرعت و آژیر زنان ما رو به یک بیمارستان توی کرج رسوند.. هیچ کس به سوال های من جواب نمی داد. و من در حالیکه اشک می ریختم مدام می گفتم مامانم؟ بابام؟ خدایا چیکار کنم؟ 🌷منو روی یک تخت گذاشتن. دکتر که اومد و عکس انداختن و منو با همون پا از روی این تخت به اون تخت جا به جا می کردن که دردی وحشتناک رو تحمل می کردم… آخر با زدن یک آمپول همین طور که گریه می کردم بیهوش شدم. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
☝️ : ✨هرکه به حُسن انتخاب خداوند تکیه کند، جز آن وضعی را که خدا برایش برگزیده است، آرزوی داشتن وضعی دیگر نکند. 📕میزان الحکمه ج 4 ص 473 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 : ✨إنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنيا، وَ الدّينُ لَعقٌ عَلى ألسِنَتِهِم يَحوطونَهُ ما دَرَّت مَعايِشُهُم، فَإِذا مُحِّصوا بِالبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانونَ؛ ✨ مردم، بنده دنيايند و به ظاهر، دم از دين مى‏ زنند و تا زمانى كه زندگی‏شان تأمين شود، از آن دفاع می‌كنند؛ امّا چون در بوته آزمايش قرار گيرند، ديندارانْ اندك‏ اند. 📚تحف العقول، ص۲۴۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود )و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسیست؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید بمن امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس راهب سه سوالش را مطرح کرد 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمیداند؟ پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند راهب خطاب به آن سه نفر(ابوبکر و عمر و عثمان)گفت این ها شیخ ها و مردان بزرگی هستند اما متأسفانه به خود مغرور شدند و قصد بازگشت به روم کرد سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی ع (أمیرالمؤمنین ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن ع و امام حسین ع میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی ع بپرس راهب رو به امام علی ع کرده و پرسید نامت چیست؟ امام علی ع فرمودند نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ امام ع فرمود (او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم) پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد (ما هو الشئ الذی لیس لله و ما عند الله و لایعلمه الله) آن چیست که خدا ندارد نزد خدا نیست و خدا نمیداند؟) امام علی ع پاسخ دادند آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است (فإن ا لله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک) پس راهب با شنیدن این پاسخها کمربندش را باز کرده و روی زمین انداخت ، امام علی ع را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معذن الحمکة" به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری ص ، پس ماجرای تو با این قوم چیست؟ سپس تمام هدایا را به امام علی ع تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد عزيزان بیان و نشر فضائل أمیرالمؤمنین علیه السلام توفيقيست كه نصيب محبان آن حضرت ميشود. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
وقتی یک قلب خوب دارید زیادی کمک می کنید زیادی اعتمادمیکنید زیادی می بخشید و زیادی عشق می ورزید پس سعی کن مراقبش باشی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
💦مکافات_عمل 🍪💦 در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید. درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم.... برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم... چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ... و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد... 📚 حکیم_عطار_نیشابوری http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕همۀ تغییرات بزرگ وقتی شروع میشه که شما تصمیم می گیرید مثل همه نباشید... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✅کشاورزی جایزۀ مرغوب ترین ذرت را گرفت. متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت، به همسایه هایش هم داده بود. علت را از کشاورز پرسیدند، گفت: باد، بذرهای ذرت را به مزرعه های دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرتهای خوبی نداشته باشند، باد آن بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد. اگر بخواهیم زندگی شاد، سرخوش و آرامی داشته باشیم، باید به دیگران کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
زندگی مانند بازی شطرنجه ما نقشه‌ای می‌ریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت‌هاییه که رقیب به دلخواه میکنه این رقیب در زندگی، سرنوشته ... ✅به جملات زیبا بپیوندید👇 🆔@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✍روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود. 📚گنجینه مثل ها و حکایات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رودخونه ها هرگز به عقب برنميگردن. مثل رودخونه زندگى كن. گذشته رو فراموش كن و روى آينده ات تمركز كن. ✅به جملات زیبا بپیوندید👇 🆔:@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴 مردی به‌خاطر اینکه شب‌ها خواب به چشمش نمی‌آمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل می‌شود و وی پس از آن می‌تواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند. این نسخه مرد رمال در ادامه، ماجرای عجیب‌تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسال‌های شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسل‌دادن مرد جوان با او قرار گذاشت. در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به‌ علت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شست‌وشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست‌وشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همه‌چیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست‌وشو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را می‌شوید. مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازه‌اش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2 جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟». در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرف‌زدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت. یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت. به این ترتیب غسال و مرد جوان بازداشت شدند 📚به گزارش ایسنا روزنامه همشهری صفحه حوادث به کانال ما بپیوندید🔽 @tafakornab @shamimrezvan
🍏 ♥️ امام علی علیه السلام : ✍️ روغـن زرد دارو است و (مصرف آن) در تابستان بهتر از زمستان است وچیزی همانند روغـن زرد وارد بدن نشده است. 💯 📚 الــکافـی ج۶ ص۳۳۵
✨﷽✨ ✨ 🔔 ادب کردن خود ❤️ ای مردم، خودتان ادب کردن خویش را برعهده گیرید، و نفس را از عادت‌های هلاکت بار بازگردانید 🌿 📚 قسمتی از حکمت 359 نهج البلاغه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا✨ من دعایتان میکنم به خیر نگاهتان میکنم به پاکی یادتان میکنم به خوبی✨ هر جا هستید بهترین‌ها رو برایتان آرزو دارم✨ قلـبــتـون پـر از عشق خــــداوند مهربان✨ ⭐️شبـ🌙ـتون منور به نور الهی⭐️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــداوندا ! بنام تو که زیباترین نامهاست روزمان را آغاز میکنیم روزی که با نام و یاد تو باشد سراسر شادی است سراسر عشق و مهربانی و سراسر خیر و برکت است ❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ ❣الهی به امید تو❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍🌹شد باز به روی خلق باب برکات  🍃خواهی تو اگر ز درگه دوست برات 🌹بفرست ز جان و دل به آوای جلی  🍃بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات 🌹 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌹 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 🌹امام رضا(علیه السلام) فرمودند🌹 «منتظرین گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند» 📗 الارشاد ص۳۳ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
༻﷽༺ 🌷 قند مڪرر اسم اسٺ، والسلام شیرین‌ترین ڪلام، ڪلامِ حسین شد با یڪ صبح بہ بےڪفن روزم پر از جواب سلام حسین شد 🤚💐 💗 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ٢۴ تیر ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۴.١٧ ☀️طلوع آفتاب: ٠۵.۵٩ 🌝اذان ظهر: ١٣.١٠ 🌑غروب آفتاب: ٢٠.٢١ 🌖اذان مغرب: ٢٠.۴١ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٩
☝️ "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅بهترین زمان برای درمان چاقی، جوش صورت و کبد چرب، قبل از صبحانه است 👈درمان کبد چرب : آب هویج🥕 👈درمان چاقی : آب کرفس🌿 👈درمان جوش : آب سیب🍎 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام سه شنبه تون عالی 🌺ان شاءالله امروز 🌼همون روزی بشه 🌻که آرزوشودارید 🌸یه خبر خوب 🌺یه اتفاق بی نظیر 🌼براتون رقم بخوره که 🌻امروز بشه بهترین روززندگیتون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی 🌼🌸وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو دیدم که با چشم گریون بالای سرم بودن… همه چیز یادم بود. از جا پریدم ولی نتونستم تکون بخورم بدنم مثل کوه سنگین بود چون یک پا از دو جا شکسته بود و پای دیگه از ناحیه ی ران پس هر دو پام تا کمرم توی گچ بود. از هادی پرسیدم: مامان و بابا کجان؟ چطورن؟ گفت خوب نیستن مثل تو بستری شدن و زد زیر گریه… گفتم: می خوام اونا رو ببینم. گفت: نمیشه دارم می برمتون تهران بزارحالت بهتر بشه خودم می برمت. قول میدم … 🌼🌸اونشب من با اشک و ناله اونجا موندم و صبح زود با هزار مکافات منو عقب ماشین هادی قرار دادن. اعظم نشست جلو و فرید رو گرفت رو پاش. من با گریه ازش پرسیدم تو رو خدا بهم بگو مامان و بابام چی شدن؟ گفت: والله مثل تو حال خوبی ندارن. آخه چی بگم تو باز به هوش هستی ولی اونا بیهوشن …. 🌸🌼حرف اونو باور کردم. بازم دلم طاقت نداشت هادی هم که اومد از اونم پرسیدم گفت همین الان با آمبولانس اونا رو میارن تهران. من بستری شدم ولی هیچ کس به دیدن من نیومد. دائم گریه می کردم. تک و تنها مونده بودم. هزار فکر از سرم می گذشت و دلم برای پدر و مادر شور می زد. احساس می کردم که هر دوی اونا رو از دست دادم ولی نمی خواستم باور کنم. 🌼🌸از روز سوم به بعد همه ی فامیل به دیدنم اومدن اما با چشم گریون و می گفتن برای تو ناراحتیم. حا لا زخم های صورت و دستهام بهتر شده بود ولی بازم قیافه ی بدی پیدا کرده بودم که هر کس می دید یک چیزی به من می گفت که اینو از حرفای اونا متوجه شدم. ولی در مورد مامانم و بابام حرفی نمی زدن اما خودم از ریش های بلند و لباس اونا فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده… 🌼🌸یه جورایی هم دلم نمی خواست خبر مرگ اونا رو به من بدن تا اینکه عمه شکوه اومد … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○