eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜تمام زندگی من تویی امام رضا ⚜مرا به جز تو در این شهر آشنایی نیست ⚜کبوتر حرم آستان قدس توام ⚜به جز هوای تو در سر مرا هوایی نیست ❣السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا❣ @tafakornab @shamimrezvan
سلام☕️🍱به اولین روزمردادماه خوش آمدید صبح زیباتون به شادمانی امروزتون پرازخیر وبرکت ودرپناه پروردگار بخیرونیکی وجودتون سلامت زندگیتون غرق درخوشبختی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
56.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام💐2شنبه زیباتون بخیر روزتان متبرک به نگاه خدا الهی روزی تون افزون وپرازخیروبرکت باشه ساززندگیتون کوک وتنتون سالم ودلتون پرازعشق❣وآرامش باشد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈آرام🍒 👈قسمت پانزدهم پدر حامد مرد زرنگی بود،از اولش هم برام غير قابل باور بود كه بخواد اعتراف كنه نميدونستم چه نقشه ای توی سرشه كه ميگه مهتاب رو نميشناسه پدر حامد اومد سمت من گفت:دخترم مثل اينكه زياد حالت خوب نيست،بزار به حامد بگم بياد دنبالت با عصبانيت از جام بلند شدم اينبار جسارت به خرج دادم و با صداي بلندتر گفتم:يعنی ميخواين بگين شما با مهتاب منصوری صيغه نكردين؟ الان دختر بچه ی كوچيک و بيچارتون داره توی بدترين وضعيت زندگی ميكنه؟شما چجور پدری هستين؟ با قيافه ی متعجب داشت نگام ميكرد،گفت:دخترم باور كن من زنی به اسم مهتاب نميشناسم دختر من يک سال از حامد هم بزرگتره و توی شرايط خوبيه،من براش زندگی خوبی رو فراهم كردم،بگو كی اين حرف ها رو بهت زده؟ تموم بدنم از ضعف می لرزيد،انگار از درون خالی شده بودم داشت بهم دروغ ميگفت و من نميتونستم حرفمو ثابت كنم تو چشماش نگاه ميكردم و از اينكه اينجوری ميخواست بازيم بده بدم ميومد موندنم اونجا ديگه فايده ای نداشت،كيفمو برداشتمو از اتاقش با عجله اومدم بيرون… پدر حامد دنبالم ميدوئيد و همش صدام ميكرد:آرااام،آراام،آرام… پله ها رو دو تا يكی با عجله اومدم پايين و سريع سوار ماشينم شدم هيچ آدرس و شماره ای از مهتاب نداشتم حالا كه تا اينجا پيش رفته بودم بايد حرفم رو ثابت ميكردم بايد شاداب رو برميگردوندم پيش مهتاب تصميم گرفتم برم بازار بزرگ،همون رستورانی كه من و حامد،شاداب رو ديديم،همون روز كزائی كه زندگيمو عوض كرد توی راه همش داشتم به اين فكر ميكردم كه شاداب قضيه ی بارداريم رو از كجا ميدونسته؟ اين تنها سوالی بود كه هنوز جوابی براش نتونسته بودم پيدا كنم!!! تلفنای حامد شروع شده بود،احتمالا بعد از اينكه از دفتر پدرحامد اومدم بيرون،به حامد زنگ زده و ماجرا رو تعريف كرده،الانم حامد نگران شده و داره پشت هم به من زنگ ميزنه جوابش رو نميدادم ميخواستم اول جواب سوالای خودمو پيدا كنم به هر حال حامد هم از داستان خبر داشت و تنها كسی كه اين وسط بی خبر بود من بودم! داشتم به پدر حامد فكر ميكردم كه با حرفاش ميخواسته سناريو رو كلا عوض كنه و بزنه زير همه چی! دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ =================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
💕 اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم او مرا تحت کنترل خود در خواهد آورد.... 👤نیلسون ماندلا.... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
↬ ↫ ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ✨﷽✨ 📚 👌 جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد: من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟ شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند! جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟ جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم.. شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند وحواسش را جمع میکند تا سمت گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ↬ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار اگه بهت احترام نذاشتن هم باز بهشون احترام بذار اجازه نده عملكرد ديگران از ادب تو چيزى كم كنه چون تو نماينده ى وجود خودت هستى نه ديگران @tafakornab
✨ بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... 👇💯 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
عادت داشتم سرهنگ صداش کنم، یه بار بهم گفت اتیکتمو بخون، چی نوشته؟ گفتم: سیدجلال گفت از این به بعد سید صدا کن منو تا یادم بیفته پسر حضرت زهرا (س) هستم. شهید سیدجلال حبیب الله پور...
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂 🍂🌺🍂 🌺 😜الاغ درلباس شیر😜 ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ؛ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
خیلی ازدست هایی که به هم نمیرسن ، مال اینه که ترسوان،آدمایی که حرفشون و‌نمیزنن ، یامیزنن وقایم میشن،یاجوری میزنن پرازسوال،انگارهیچ وقت حرفی نزدن ونمیرسن به دستای کسی که میخوانش. @tafakornab داستانگرام
«محبت» مکملی دارد به نام «احترام» محبت و احترام در کنار هم معجونیست... که هر کدام اثر دیگری را «ضمانت» خواهد کرد... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆