eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ 🌸 خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: ❓ ای بنی آدم! چگونه خشنودیِ مرا طلب می‌کنی در حالی‌که فقراء و مساکینِ مرا کوچک می‌شماری و خشنودشان نمی‌کنی؟ 📚پندهای خدا (محمد مهدی تاج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 🤷🏼‍♂️چطور تشخیص دهیم کدام ماده در بدنمان کم است؟ مثلا وقتی دلت یه نوشیدنی اسیدی میخواد ویتامین c بدنت کمِ 👌عالیه؛ حتماً ببینید و به اشتراک بگذارید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه پاییزیتون پر از عشق و امید💖 امیدوارم زندگی به ڪامتون خوشبختی سرنوشتتون و سایہ عشق مهمان همیشگی دلتون باشہ 🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و یک ✍ بخش دوم 🌸ولی وقتی رفتم تو اتاقم خیلی دلم گرفته بود … با خودم گفتم : نه رویا این کارو نکن همیشه یک چیزی تو این دنیا هست که آدم دلش به اون خوش کنه ول کن دیگه غصه ی بی خود نخور….. مهم اینه که ایرج برگشته … پس تصمیم بگیر این ترس و دلهره رو از خودت دور کنی شاید فردا بهتر از امروز باشه ….. بعد به امید فردا خوابیدم ……. با وجود همه ی دلداری هایی که خودمو دادم بازم صبح کسل بودم و از اینکه به اون راحتی با موندن من اونجا رضایت داده بودن دلخور بودم …. 🌼حاضر شدم و صبحانه خوردم ….حالا رفتار ملک خانم با من فرق کرده بود و بهم احترام می گذاشت و تحویلم می گرفت و از اون دختر جان گفتن تحقیر آمیز خبری نبود …… و این کاملا معلوم بود …. هنوز نتونسته بودم با دخترای اونجا آشنا بشم …. یکی … یکی سلام می کردیم و خودمون رو بهم معرفی می کردیم برای همین کمی دیرم شده بود با عجله از در رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم ایرج دم در وایستاده بود …. خوشحال شدم که فراموشم نکردن خودمو بهش رسوندم …. دستمو گرفت و برد طرف صورتش و بوسید و گفت : جات تو خونه خیلی خالیه … اون خونه بدون تو رنگ و رویی نداره ….. 🌸پرسیدم عمه خوبه ؟ گفت آره طفلک تنها شده تورج که نیست حمیرا که رفت توام که دیگه نمی خوای برگردی … منم که اینجا باید پشت در پانسیون بست بشینم خوب دلش می گیره دیگه …. گفتم تو چرا سر کار نرفتی ؟ گفت تا شنبه نمیرم.. یک کم کار دارم … اون روز ایرج منو رسوند و رفت …شهره دانشگاه نیومده بود و من خوشحال شدم نمی دونم خبر رو کی تو دانشگاه پخش کرده بود که همه فهمیده بودن و هر کس به بهم میرسید با من هم دردی می کرد …… 🌼ظهر با خوشحالی رفتم تا زودتر به ایرج برسم ولی به جای اون اسماعیل اومده بود …. اونم همش از اونشب حرف می زد و من اصلا حوصله نداشتم می خواستم بهش بگم خونه نمیام ولی اون خودش منو گذاشت دم پانسیون و رفت …… احساس غریبی داشتم .. با خودم می گفتم من که خودم نمی خواستم برم ولی چرا ناراحتم و احساس می کنم طرد شدم …. کمی توی کوچه وایستادم تا حالم بهتر بشه بعد زنگ زدم ….. اونشب دخترای پانسیون در مورد من کنجکاوی می کردن و من باید مرتب جواب اونا رو می دادم از کجا اومدی ؟چرا الان اومدی؟ مال کدوم شهری؟ ولی من چشمم به تلفن بود که شاید یکی بهم زنگ بزنه ….. ولی هیچ کس نزد ..رفتم سر درسم و تا تونستم سر خودمو گرم کردم خودمو دلداری دادم همین که ایرج اینجاس برام کافیه… صبح با اشتیاق دیدن ایرج با عجله رفتم پایین ولی بازم اسماعیل اومده بود تعجب کردم و از اون بدتر بغض گلومو گرفت …باز دیگه چی شده بود که خودش نیومده بود دنبالم …. 🌸گفتم شاید کاری براش پیش اومده و یا رفته کارخونه….. ولی دلم شور می زد …این بود که دم دانشگاه رفتم سراغ یک تلفن عمومی و زنگ زدم به خونه ….حمیرا گوشی رو برداشت … گفتم سلام منم رویا گفت : سلام خوبی کجایی گفتم دم دانشگاه می خواستم حالتون رو بپرسم عمه خوبه ؟… .گفت آره همه خوبیم ..همه….. کاری داری ؟ گفتم نه فقط ….خوب همین دیگه …خداحافظ…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔅 (ص) : 🔸 «إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الشّابَّ الَّذي يُفنِي شَبابَهُ في طاعَةِ اللّهِ » . 🔹 «خداوند دوستدار جوانى است كه جوانى‌اش را به اطاعت خداوند مى‌گذراند» . 📚 ميزان الحكمه، ح ۹۰۹۷ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌸این تلفن نه تنها از ناراحتی من کم نکرد بلکه بیشتر منو تو فکر فرو برد باز با خودم گفتم … ای بابا تو که حمیرا رو میشناسی همین جوری حرف می زنه ول کن دیگه چرا بزرگش می کنی؟… خوب از بس اتفاقات ناگهانی تو اون خونه میفتاد چشم منم ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک حادثه ی بد بودم …. بازم ظهر اسماعیل اومد دنبالم و منو رسوند دم پانسیون و رفت …. اسماعیلی که توی ماشین زبون به دهن نمی گرفت لام تا کام حرف نمی زد و هر چی هم که من ازش می پرسیدم فقط با یک نمی دونم جواب می داد …… 🌼طاقت نیاوردم رفتم بالا و از پانسیون زنگ زدم به خونه …. این بار نگار گوشی رو برداشت …. گفتم نگار جون منم رویا …گفت سلام خاله رویا … گفتم تو خوبی میشه بگی مامان شکوه صحبت کنه … گفت : دستشون به کاره …چی ؟ میگن خودشون زنگ می زنن ……. پرسیدم دایی ایرج بگو صحبت کنه گفت : دایی خونه نیست…. گفتم باشه سلام برسون …. و برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم با خودم گفتم باز یک چیزی شده این اصلا با عقل جور در نمیاد … یک لحظه تصمیم گرفتم برم و خودم از نزدیک ببینم چی شده ولی پشیمون شدم و باز سرمو به درس خوندن گرم کردم……….. فکر و خیال راحتم نمی گذاشت …عکس ایرج رو از زیر بالشم در آوردم و بوسیدم و بعد گذاشتم روی قلبم و دراز کشیدم و چون خسته بودم خوابم برد … که دیدم یکی صدام می کنه بلند شدم ملک خانم بود گفت رویا جون یکی اومده دنبالت دم دره ….. 🌸خوشحال شدم با خودم گفتم ایرجه میدونستم امشب بالاخره میاد از جام پریدم و زود سرمو شونه کردم و دویدم پایین هوا داشت تاریک می شد ، درو که باز کردم اسماعیل رو دیدم …. از دیدن اون دلم لرزید و تنها فکری که کردم این بود که می دونستم اتفاقی افتاده ….. پرسیدم چی شده زود به من بگو عمه حالش بده ؟ گفت : نمی دونم فقط به من گفتن شما رو ببرم اونجا …. با سرعت دویدم بالا لباس پوشیدم و به ملک خانم گفتم می تونم برم ؟ گفت : آره برو گفتم زود میام ….خندید و گفت بیا …. با عجله خودمو رسوندم به اسماعیل …. گفتم : تو رو خدا بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ 🌼گفت : والله من خبر ندارم اگرم چیزی هست به من کسی نگفته.. اینو گفت ولی از لحنش معلوم بود که می دونه و نمیگه …. دست و پام یخ کرده بود و دیگه هیچ شکی نداشتم که خبری شده …… اسماعیل جلوی ساختمون نگه داشت …به جز یک چراغ همه خاموش بود قلبم شروع کرد به زدن این وضعیت نشون می داد که خونه در حالت عادی نیست پیاده شدم …. تو همون نور کم علیرضا خان رو دیدم که داشت میومد جلو …. اونقدر دلواپس بودم که اینم برام مهم نبود سلام کردم به من گفت سلام رویا جان خوبی بابا منو بخشیدی ؟ گفتم شما جای پدر من هستین هر کاری بکنین حق دارین …. عمه حالشون خوبه؟ چرا خواستین من بیام اینجا گفت : پس حالا که با هم آشتی کردیم بیا تو …. و یک دفعه چراغ ها روشن شد ….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ ✨فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ✨و خدا را فرمان بريد و پيامبر ✨را اطاعت نماييد ✨و اگر روى بگردانيد بر پيامبر ✨ما فقط پيام‏رسانى آشكار است 📚سوره مبارکه تغابن ✍آیه ۱۲ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
✨وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ ✨فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ✨و خدا را فرمان بريد و پيامبر ✨را اطاعت نماييد ✨و اگر روى بگردانيد بر پيامبر ✨ما فقط پيام‏رسانى آشكار است 📚سوره مبارکه تغابن ✍آیه ۱۲ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
🚩 شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد. صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود. 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞دو نهال بارور در باغ دین روئیده شد 💕یاس هاى آسمانى در زمین روئیده شد 💞نخل حق در سرزمین مشرکین روئیده شد 💕لاله در باغ دل اهل یقین روئیده شد 🎊پیشاپیش میلاد پیامبر اکرم(ص) 🎊و امام جعفر صادق(ع) مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤🍃 🌟 شبتون پر از رؤیاهایی 🌟 که آرزویش را دارید. 🌟مطمئن باشید که هیچ چیز 🌟برای خدا  محال نیست! 🌟در پناه خدا شبتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چونکه صبح آمد وچشمم باز شد خلقـتم بـا خـالقم همـراز شد 🌸غرق رحمت آنروز که صبحش با نام 💕 تو💕 آغــاز شد 🌸✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨🌸 💕الهی به امید تو 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آیه آیه 🌸 قرآن احمدی صلوات💖 به بهترین گل🌸 گلزارسرمدی صلوات💖 به اهل بیت 🌸 رسول گرامی اسلام 💖 به غنچه غنچه🌸 باغ محمدی صلوات 💖 💖الّلهُمَّ 🌸صلّ 💖علْی 🌸محَمَّد 💖وآلَ 🌸محَمَّدٍ 💖وعَجِّل 🌸 فرَجَهُم
خوبم یا صاحب الزمان درقید غمم ، خاطرِ آزاد کجایی؟ تنگ است دلم، قوّت فریاد کجایی؟ کو هم نفسی..؟! تا نفسی، شاد برآرم؟ ای آن که نرفتی دمی از یاد کجایی؟ امام خوب زمانم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام ‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️روزى ڪه با سـلام بہ تو آغاز مى شود تا شـب 💖حسینى اسٺ تمـام دقایقش 💖 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِالله عاشق آن‌سٺ ڪه فڪرش همہ خدمٺ باشد صبحها در عطش عرض ارادٺ باشد بهتر از حضرٺ ارباب ندیدم شاهے ڪه چنین باخبر ازحال رعیٺ باشد ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨💫
☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار
☝️۰۰۰ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١٢ آبان ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۵.٠٢ ☀️طلوع آفتاب: ٦.٢٧ 🌝اذان ظهر: ١١.۴٨ 🌑غروب آفتاب: ١٧.٠٨ 🌖اذان مغرب: ١٧.٢٧ 🌓نیمه شب شرعی: ٢٣.٠۵
🔺️صبحانه نخوردن باعث حمله قلبی میشود ! 💗جالبه بدونید صبحانه نخوردن خطر حمله قلبی را تا 27 درصد افزایش میدهد، ✅ اگه عجله دارید حداقل 1 لیوان آبمیوه طبیعی رو به عنوان صبحانه بخورید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 السلام علیک یا رسول الله 🌸 پیامبرﷺجواب سلامتان را میدهد!! 🌸 پیامـبر اکرم ﷺ فرمودند: «خداوند فرشتگانى دارد كه روى زمين می‌گردند و سلام امتم را به من میرسانند». 🔹 و نيز آن حضرت ﷺ فرمودند: «هركس كه به من سلام دهد، خداوند روحم را به من برمی‌گرداند تا جواب سلامش را بدهم» 📚 النسائي،والحاكم2/421،أبو داود ش‏2041 السلام اي صاحب خلق عظيم السلام اي معــدن لطف عميم السلام اي سرور عالـي جناب السلام اي شافع يوم الحساب السلام اي مقتداي مــرسلين السلام اي رحمة للعالمــــــین السلام اي پيشــــواي انبياء         السلام اي سید و مولای ما 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و 🌸 آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦ عملى به من بياموز كه مرا بهشتى كند: 🔹باديه نشينى به نزد رسول‏ خدا صلى الله  آمد و گفت: مرا به عملى راهنمايى فرما كه به وسيله آن، داخل بهشت شوم. 🌸 حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: گرسنه را طعام ده و تشنه را سيراب كن. امر به معروف و نهى از منكر كن پس زبانت را نگاه‏ دار مگر از (گفتن) خير كه به يقين تو با آن بر شيطان غالب می ‏آيى. 📚 تنبيه الخواطر ص ۱۰۶ - ۱۰۵ 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و 🌸 آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به دوازدهم آبان ماه خوش اومدین دوشنبه تون شاد شاد امیدوارم 🍃🌸 وقتی کتاب زندگیتون رو ورق میزنید خوشی ها و دلخوشی هاش اونقدر زیاد باشه🍃🌸 که مجبور بشید همه ناراحتی های گذشته رو بریزید دور لبخند بزن مهربان باش🍃🌸 امروز بهترین روز تو خواهد بود 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سـلام دوستان خوبم 🌹 صبح زیباتون بخیر   روزی پر از لحظه های زیبا معجزه های قشنگ براتون آرزو دارم روز و روزگارتون خوش خوشی هاتون بادوام تقدیم با بهترین آرزوها پیشاپیش عیدتون مبارک ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣ 🌹 دوشنبه تون شاد و زیبا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌸وای خدای من همه اونجا بودن خونه تزیین شده بود مینا و سوری جون و آقای حیدری عمو خبیری و خانمش و بچه ها دوست ها ی عمه همه بودن کیک ، گل ، همه دست زدن و بهم تبریک گفتن و تازه یادم افتاده بود که تولدمه ……. .. شاید اگر یادم بود اینقدر دلواپس نمی شدم…… جلوی در ایرج و حمیرا و نگار وایساده بودن …. حمیرا سرم گل می ریخت و مرضیه اسپند دود می کرد درست نمی تونستم همه رو ببینم دورم حلقه زده بودن و دست می زدن ….برگشتم ایرج رو نگاه کردم …با عشق وصف ناشدنی منو نگاه می کرد … 🌸اولین کاری که کردم خودمو انداختم تو بغل عمه …. حمیرا دستشو برد بالا و گفت خوب همگی بفرمایید رویا باید حاضر بشه و دست منو گرفت و کشید بطرف پله ها مینا هم دنبالم اومد….. پله ها یی که سر تا سر گل زده بودن .. برگشتم دوباره به ایرج نگاه کردم می خواستم با این کار ازش تشکر کنم …اونم که همه چیز رو از نگاه من می خوند چشمشو به علامت رضایت باز و بسته کرد ….. اول رفتم تو اتاقم جایی که انگار هزار ساله ازش دورم …… باورم نمی شد یک لباس خال دار سفید روی تختم بود ….. از هیجان نمی دونستم چیکار کنم … گفتم این مال منه ؟ حمیرا گفت آره ایرج برات آورده اون چمدون هم سوغاتی توس …بعدا ببین حالا کار داریم … 🌸لباس اونقدر زیبا بود که وصف شدنی نبود … یک لباس سفید با خال های کوچیک آبی …و دامنی که از کمر چین داشت و کمی پف می کرد چون یک ژیپون نرم زیر اون قرار داشت جلوی سینه باز بود ولی از کنار گردن یک یقه ی ایستاده داشت که به زیبایی اون صد چندان اضافه می کرد با دو آستین کوتاه پفی …..برای من زیباترین لباس دنیا بود ….. مادرم نوید این لباس رو به من داده بود …. حمیرا دستمو کشید و گفت زود باش باید دوش بگیری وقت نداریم الان بقیه ی مهمون ها میان….. اول بیا تو اتاق من باهات کار داریم …… 🌸 علیرضا خان و عمه و ایرج و تورج همه اومده بودن بالا رفتیم تو اتاق حمیرا که بزرگتر بود …. مونده بودم حالا با من چیکار دارن …. علیرضا خان گفت : دخترم رویا …نباید این طوری تو رو از عمه ات خواستگاری می کردم ولی خوب این خواست بچه ها بوده و منم دلم می خواد بچه ها خوشحال بشن بگو ببینم عروس ایرج میشی؟ سرمو انداختم پایین …. گفت وقت نداریم سه بار بگم . 🌸عمه گفت اذیتش نکن من وکیلش میشم بله…. علیرضا خان گفت : خوب بچه ها فکر کردن که امشب برای تو و ایرج خطبه بخونن … مثل اونی که برای حمیرا خوندن…. ..تا یک عروسی مفصل براتون بگیرم … حمیرا گفت : من هفته ی دیگه باید برم می خوام سر عقد تو و ایرج باشم … اگر تو رضایت بدی امشب این کارو می کنیم اگر نه هر طوری دلت می خواد فقط تولد برات می گیریم … 🌸الان هیچ کس جز خودمون نمی دونه … مجبورت نمی کنیم …. خوب بگو چیکار کنیم همه چیز رو ما حاضر کردیم فقط مونده رضایت تو …. ایرج گفت من شنیدم گفت راضیم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔅 : 🔸 «(النبی ص) ... لا يُقَصِّرُ عَنِ الحَقِّ، ولا يَجوزُهُ الَّذينَ يَلونَهُ مِنَ النَّاسِ، خِيارُهُم أفضَلُهُم عِندَهُ، وأعَمُّهُم نَصيحَةً لِلمُسلِمينَ وأعظَمُهُم عِندَهُ مَنزِلَةً أحسَنُهُم مُواساةً ومُؤازَرَةً» . 🔹 «(پیامبر اکرم (ص))... در حق، كوتاهى نمى‌كرد و از آن، تجاوز هم نمى‌كرد. اطرافيان ايشان، از بهترين مسلمانانِ نيكوكار بودند، و برتر و بالاتر از همه نزد وى، آن كسى بود كه خيرش به همه مى‌رسيد، و هركس نسبت به ديگران بهتر همدردى و كمك مى‌كرد، نزد وى، مقام و منزلتى بزرگ تر داشت». 📚 عيون اخبار الرضا : ج ١ ص ٣١٦ ح ١ ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣