eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت را با بسم اللہ و مهربانے و گذشت آغاز ڪنے و بگذرانے قطعاً برنده اے لبخند خــ🧡ــدا يعنے همہ چيز لبخندش همراه لحظہ هايت باد ✨بسم اللہ الرحمن الرحيم✨ 🌻الهے بہ امید تو🌻 ─┅─═इई 🌼🌻🌻🌼ईइ═─┅─
🍃🌼آخر هفته تون معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🍃🌼 🍃🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌼مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 🍃 💛 🍃چشمهاے دل من در پےِ دلــدارے نیسٺ 💛در فراق تو بہ جزگریـہ مـرا ڪارے نیسٺ 🍃سوختن در طلبِ یوسفِ زهـرا عشق اسٺ 💛اے بنازم بہ چنین عشق ڪہ تڪرارے نیسٺ 🌻تعجیل درفرج صلوات🌻
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او، ناز کشیدن از من ✨اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ✨وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین ‎‌‌‌
☝️ ۰۰۰۰ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 23 بهمن ماه 1399 🌞اذان صبح: 05:31 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:42 🌖اذان مغرب: 18:01 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔸 پنج چيز را به عنوان مشاهدات محتضر از روايات پراکنده مي توان استخراج کرد . 👈 يکي از چيزهايي که مي بيند 《جايگاه خود در بهشت و يا جهنم برزخ》 است . ما در چندين روايت داريم که اجمالاً در آن موقع مي فهمد که جاي او کجا است. 🌸 قرآن كريم در اين زمينه مي فرمايد: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذا فَكَشَفنا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ. ️تو از اين حالت غافل بودي و ما پرده را از چشمان تو كنار زديم و امروز چشم تو كاملاً تيزبين است. 📖 سوره ق: ۲۲ 🔸در آن لحظه مشاهدات چنان دقيق است كه در روايات، از وقت جان دادن به «عند المعاينه» ـ هنگام ديدارها ـ ياد شده است؛ زيرا در آن لحظه باطن و حقيقت اعمال خود را به چشم ملكوتي مي بيند. 📚 چهل حديث، ص453 🌹 امام صادق(ع) در اين زمينه به ابوبصير فرمود: وقتي جان مؤمن به گلوگاه رسد و هنوز فروغ حياتش پايان نيافته و چراغ زندگي اش به كلي خاموش نشده است، منزلي را كه در بهشت دارد به او نشان مي دهند. از ديدن آن به هيجان مي آيد و مي گويد: مرا به دنيا بازگردانيد تا خانواده ام را از آنچه مشاهده مي كنم، آگاه سازم. در پاسخش مي گويند: اين كار ناشدني است و راه بازگشت وجود ندارد. 📚کافي، ج3، ص135 🔸بر اين اساس، هنگام مرگ، هم مؤمنان و هم بدكاران، مشاهدات و ديدني هايي از گذشته و آينده خود دارند. اين ديدني ها براي انسان به صورت تجسم مال و فرزندان و عمل اوست كه با چشم برزخي مي بيند. 📚 معاد، ص48 🔸 ديدني ها و شنيدني هاي هنگام مرگ، براي انسان مؤمن حال خوشي مي آورد و با رضايت، جان را تسليم فرشتگان مي كند؛ زيرا او به مقام قرب الهي مي رسد و در انتظار چنين روزي بوده است. از اين رو، لحظه جان سپردن براي او بسيار شيرين و فرح بخش است. 📚 تسنيم، ج5، ص571 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواند و این عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❣ التماس دعا ❣ پنجشنبه ها و بوی حلوای خیرات، یاد آدم های رفته و عکس های یادگاری، دلتنگی های اجباری...💔😔 یادی کنیم از درگذشتگان، پدران و مادران آسمانی با ذکر فاتحه و صلوات🌹 ‎‌‌‌‌‌‌
پدرم یه بار که یه آدم مهمی فوت کرده بود گفت «میگن وقتی اسکندر مقدونی داشت میمُرد توی بستر به اطرافیانش گفت وقتی من رو دارید دفن میکنید دستم رو از گور بیرون بگذارید تا همه مردم دستِ خالی من رو ببینند که اسکندرِ جهان گشا که نصف دنیا رو تصرف کرد وقتی مُرد با دست خالی رفت و هیچ چیزی نتونست با خودش ببره» این حکایت همیشه به یادم موند و امشب که یکی از بستگان فوت کرد دوباره به یادش افتادم !!! به قول سهراب سپهری : رود دنیا جاریست زندگی آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ای دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟ 《 !!! 》 🌐
🔻چاقی یکی از علل ایجاد کبد چرب ✍افراد چاق روزی یک عدد سیب با پوست بخورند تا کبد را پاکسازی کنند ✍وهمچنین مصرف روزانه درصبح ناشتا از ابتلا به سرطان درامان نگه میدارد... ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرهفته تون زیبا 🍃یه آرزوی زیبا 🌺یه دعای قشنگ 🍃برای تک تک شمامهربانان 🌺الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم 🍃و زندگیتون پراز عشق باشه 🌺درکنار خانواده خوش باشید❣
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 3️⃣3️⃣ زینب هم خیلی دلش می خواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت. جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش به آنجا می رفت. جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت. آنها پیاده می رفتند و پیاده برمیگشتند. زینب آن سال، سوم راهنمایی بود. ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه های از کلاس و درس عقب مانده بودند. این موضوع خیلی مرا عذاب میدادہ دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها برای سرزدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می رفتم. از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند، خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند. آن مرد، هیکل درشستی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که میتوانند به زخمی ها کمک کنند. یکی از روزهای بهمن ۵۹. یک هواپیمای عراقی، بیمارستان شرکت نفت را به باران کرد. مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند. زینب در جامعه ی معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت. باشنیدن این خبر، من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه می کردم، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و گفتم: مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیر تا روی جنازه ی خواهرهایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. نمی دانستم چه میگویم. انگار که فایز میخواندم و گریه می کردم. نفسم بند آمده بود. مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت: مامان، نترس، نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده، من خبرش را دارم. با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالاخره مادر بودم. بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیح کدامشان را نداشتم. شب ها در تاریکی کنار نور فانوس، من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم.صدای خمپارهه ها قطع نمی شد. مخصوصاً شب ها سر و صدا بیشتربود. چندین بار نزدیک خانهٔ ما هم خمپاره خورد. با وجود این خطرها، راضی به ماندن در خانه مان بودیم. در خانه ی خودم احساس راحتی و آرامشی می کردم. راضی بودم همه با هم کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می مانديم وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه، مهرداد از جبهه ی آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود. او با توپ پر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، که مادرم او را نشاند و همه ی ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می گفتند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمی توانست بگوید. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران، دوستی به نام حمید يوسفيان داشت. خانوادهٔ حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانهای در اصفهان محلهٔ دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهٔ خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که انجا را ببینید و اگر خوشش آمد، خانه ای اجاره کند. خانوادهٔ محمد، آدمهای با معرفت و مومنی بودند. آن ها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله ی دستگرد اجاره کردند.