هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی زیباست 🌼
اگر به آن زیبا بنگریم 🌸
زندگی زیباست 🌼
اگر با مردمان نیک رفتار
ونیک کردار باشیم 🌸
زندگی زیباست 🌼
اگر آسمان آبی
و دلمان سبز وآسمانی باشد🌸
سلام✋یکشنبه تون قشنگ و شیرین🌼
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
داستان واقعی #برات_میمیرم
قسمت پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
#دوستان_شهدا باشید 🌷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
داستان واقعی #برات_میمیرم
#قسمتششم
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین...
به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت😐
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید☺️؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم... فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..😊😊😊
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 «إيّاكَ وَالتَّغايُرَ في غَيرِ مَوضِعِ غَيرَةٍ ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يَدعُو الصَّحيحَةَ إلَى السُّقمِ ، وَالبَريئَةَ إلَى الرَّيبِ .»
🔹 «از غيرت ورزيدن بيجا [ نسبت به زنان ] بپرهيز كه اين كار ، زن سالم [و درستكار] را به بيمارى [ و نادرستى ] مى كشانَد و پاك دامن را به گناه .»
📚 نهج البلاغه : نامه ۳۱
➖〰➖〰➖〰➖〰➖
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 الصَّديقُ الصَّدوقُ مَن نَصَحَكَ في عَيبِكَ ، وحَفِظَكَ في غَيبِكَ ، وآثـَرَكَ عَلى نَفسِهِ .
🔹«دوستِ راستين، كسى است كه از سرِ صدق، عيبت را به تو گوشزد كند و در نبودت، تو را پاس بدارد و تو را بر خويشتن، برگزيند.» .
📚 غرر الحكم : ح ١٩٠٤
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_نگهداری_حیوانات
📌نگهداری گربه
✅پاسخ:
گربه حیوان حرام گوشت است و مدفوعش نجس است واگر مو یا رطوبت دهان وبدن او در لباس یا بدن نمازگزار باشد تا زمانی که نزد اوست نمازبا آن اشکال دارد.ولی اگرآن رطوبت خشک شده وعین آن برطرف شده باشد نماز صحیح است .
🔷اما بودن گربه در منزل و انس با او اگر مسأله بالا رعایت شود اشکال ندارد.به هر حال گربه نجس نیست وخوردن نیم خورده گربه مکروه است و نجس نیست. واز بین حیوانات تنها خوک و سگ نجس می باشند.
╭─-┅═ঊঈ🔶ঊঈ═┅-─╮
لطفا حداقل به یک نفر بفرستین👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿۸۱﴾
✨و بر خدا توكل كن و
✨خدا بس كارساز است (۸۱)
📚سوره مبارکه النساء
✍بخشی از آیه ۸۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توکلبخدا
🔸اگر کسی نسبت به آینده، دچار ترس و تردید می شود، علتش این است که #توکل ندارد.
🔸 #توکل یعنی خدایا تو را میبینم، مطمئنم که کمکم میکنی؛ بیشتر از خودم دوستم داری؛ من به عشق تو و در کنار تو هیچ اضطرابی نسبت به آیندهام ندارم؛ تو هیچ وقت من را رها نکردی، از این به بعد هم رها نمیکنی.
🔸بنابراین، هر وقت شیطان دلشورههایی نسبت به آینده (از دست دادن ماشین، فرزند و ...) در تو ایجاد میکند، خدا را ببین. چون با خدا دیدن، قدرتمند میشوی و به مرور، حملهها و اضطرابها و ترسهای بعدی در تو از بین میرود و آهسته آهسته شبیه خداوند میشوی و استحکام پیدا میکنی.
👤#استاد_محمد_شجاعی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
📕 #داستان_کوتاه_آموزنده
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، نقیبی (حفره، تونل) به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی به او مهیا کرده و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
📚قرآن کریم:
⚡️هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
💕خوشبختی چیز عجیبی است
وقتی میاید گامهایش آنقدر آرام است
که شاید صدای پایش را نشنوی
اما وقتی نیست دردش را تا مغز استخوان
حس میکنی
خوشبختی یک حس درونی است
خوشبختی حاصل نوع نگاه ها به زندگیست، تغییری متفاوت از بودن
و برداشتی آزاد از زندگی.
خوشبخت باشید....
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
میگویند زمان آدمها را عوض میکند
نه !
زمان حقیقت آدمها را روشن میسازد
زمان قیمت رفاقتها را معلوم میکند
زمان عشق را از هوس جدا میسازد
و راستی را از دروغ
زمان هرگز آدمها را عوض نمیکند
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#ضرب_المثل
✨پند لقمان حکیم
روزی لقمان به فرزند خود گفت:
💠《فرزند ارجمندم، دل خود را مقید به تحصیل رضای مردم مگردان، زیرا این موضوع از برای تو حاصل نمی شود، التفات به این کار نکن، بلکه خود را مشغول به کسب رضای خداوند گردان》
◽️برای اینکه این درس و پند ارزنده همیشه در نظر فرزندش بماند، درازگوش خود را حاضر کرد و گفت: فرزندم سوار شو تا به شهری برویم.
فرزند سوار شد و پدر پیاده به دنبال او روان گشت، مسافتی را که طی کردند، به جماعتی رسیدند، جماعت رو به پسر لقمان کرده و گفتند:
⭕️《ای پسر بی ادب! پدر تو پیاده و تو جوان و نیرومند سوار شده ای؟! آیا این احترام به پدر است؟》
فرزند پیاده شد و پدر سوار گشت،
مقداری راه پیمودند، به گروهی برخورد کردند، آنان پدر را مخاطب ساخته و گفتند:
⭕️《ای پیرمرد تن پرور! آیا فرزند داری چنین است؟ پسر جوان کم تجربه زحمت ندیده را پیاده به دنبال خود می دوانی و خود که کار آزموده ای، سوار می شوی؟آیا این است طریقه تربیت اولاد؟
لقمان پیاده شد، آن حیوان را به جلو انداختند و خود و فرزندش به دنبال آن پیاده رهسپار شدند، به جمعی رسیدند؛ آنان گفتند:
⭕️ شما مردم نادان و بی خردی هستید! که الاغ بدون بار در جلو شما می رود و خودتان پیاده می روید.
بار چهارم هر دو سوار شدند و قدری که راه رفتند به دریایی رسیدند که جلو آن را سد بسته بودند، جمعی در آنجا بودند، وقتی ایشان را به آن صورت دیدند گفتند:
⭕️ مگر خدا رحم در دل شما نیافریده؟ شما دو نفر بر یک حیوان زبان بسته سوار شده اید، مگر انصاف و مروت ندارید؟
در این هنگام لقمان به پسرش گفت:
⚪️ای فرزندم! حالا فهمیدی که هر اندازه به میل مردم رفتار کنی، باز نمی توانی رضایت آنان را به دست آوری؟ سپس اشاره به طرف دریا کرد و گفت:
✅《 #جلو_دریا_را_می_توان_بست، #اما_دهن_مردم_رانمی_توان_بست 》
و همین جمله ضرب المثل گردید.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
میگویند زمان آدمها را عوض میکند
نه !
زمان حقیقت آدمها را روشن میسازد
زمان قیمت رفاقتها را معلوم میکند
زمان عشق را از هوس جدا میسازد
و راستی را از دروغ
زمان هرگز آدمها را عوض نمیکند