eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
222.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان مهربانم دوشنبه بهـار ۱۴۰۰ و۲۴خرداد ماهـتون زیبا ان شاءالله امروز🌷🍃 برای تک تک دوستانم همون روزی بشه که آرزوشو دارند پرازخیروبرکت پرازدلخوشی پراز موفقیت و🌷🍃 پراز محبت خدا در زندگی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚داستان نحوه اسلام آوردن روبن تازه مسلمان استرلیایی 📖قسمت آخر 🎇انتظار داشتم همانند فیلم‌های سینمایی شمع‌ها چهار متر از زمین بلند شوند، اما دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و من حالم بسیار گرفته شد و نشستم و گفتم خدایا الآن فرصت خوبی است من جایی نمی‌ روم و همین‌جا در انتظار یک نشانه از تو می‌ نشینم و یک بار دیگر به تو فرصت می‌دهم شاید سرت شلوغ باشد و آن طرف دنیا خیلی کار داشته باشی. 🎇اما باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و من با خود گفتم: تمام شد و این آخرین فرصت برای اسلام‌ آوردن من بود که از دست رفت.» 🎇اما بر خلاف آنچه روبن فکر می کرد، خداوند برای اسلام آوردن او معجزه ای از قبل آماده کرده بود که تنها مختص این جوان استرالیایی نبود. معجزه ای که نه تنها او را متحول، بلکه شرمنده کرد. 🎇روبن می گوید: « دوباره قرآن را برداشتم و از جایی که می‌ خواندم شروع به خواندن کردم و یک دفعه آیه ‌ای با این مضمون را مقابل چشمهایم دیدم: 🎇کسانی از شما که تقاضای نشانه می ‌کنید، آیا به قدر کافی به شما آیات و نشانه‌های خود را نشان نداده‌ایم؟ به اطراف خود بنگرید، به ستاره‌ها نگاه کنید به خورشید بنگرید و آب را ببینید، اینها نشانه‌هایی برای افراد دانا است. 🎇با خواندن این آیه ترس تمام وجودم را گرفت به طوری که ملحفه را روی سرم کشیدم و خود را به خواب زدم چون باورم نمی‌شد این همه متکبر بوده و از خدا تقاضای یک نشانۀ مخصوص برای خودم کرده باشم در حالی که تمام نشانه‌های خدا در این جهان، یعنی مخلوقات او، برای همه آشکار است و همه اینها برای ما نشانه‌های خداست.» 🎇به این ترتیب، روبن که شش ماه در مورد اسلام تحقیق کرده بود، با خواندن و تأمل در یک آیه از قرآن، تصمیم خود را گرفت و مسلمان شد. 🎇این تغییر آیین او از انکار خدا به ایمان به او و آخرین دینش یعنی اسلام، تغییراتی در رفتار روبن به وجود آورد که حتی خانواده او را که به دین اعتقادی نداشتند تحت تأثیر قرار داد. 🎇اکنون این جوان استرالیایی با الهام از تعالیم اسلامی، حیات تازه ای یافته است و دیگر زندگی را محدود به این جهان فانی با سختی ها و گرفتاریهایش نمی داند. پایان🕊🕊🕊 💚الی الله..... ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🔺داستان های الهام بخش (1) 🌺🍃تکیه بر تقوا و دانش در طریقت، کافری است راهرو گر صدهنر دارد، توکل بایدش..🍃🌺 "حافظ" @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چی توی دلت باشه خدا اونو میدونه نگرانی معنایی نداره وقتی قدرتی به اسم خدا بالای سرت باشه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐
1️⃣1️⃣ کتاب های مفیدی که خواندیم را به دیگران هم معرفی کنیم و این کتاب ها و سی دی های مفیدی را که دیگه استفاده نمی کنیم، به دیگران هدیه دهیم و از این افراد بخواهیم که پس از استفاده، ایشان هم به دیگران هدیه دهند تا این محصولات ارزشمند دست به دست بچرخد و مورد استفاده قرار گیرد 💠 امیرالمؤمنین عليه السلام: 🌺 بهترين زندگى را كسى دارد، كه مردم در زندگى او خوب زندگى كنند.🌺 إنَّ أحسَنَ النّاسِ عَيشا مَن حَسُنَ عَيشُ النّاسِ في عَيشِهِ 📗غررالحكم حدیث 3636 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ ✨مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ ✨ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ ✨بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا ✨وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۵۶﴾ ✨در دين هيچ اجبارى نيست و ✨راه از بيراهه بخوبى آشكار شده است ✨پس هر كس به طاغوت كفر ورزد و به ✨خدا ايمان آورد به يقين به دستاويزى ✨استوار كه آن را گسستن نيست چنگ ✨زده است و خداوند شنواى داناست (۲۵۶) 📚 سوره مبارکه البقرة ✍آیه ۲۵۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸 🔸🔸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 💢سوال هارون از بهلول درباره شراب روزي بهلول بر هارو ن وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود : اگر کسی انگور خورد حرام است ؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفت بعد از خوردن انگور آب هم بالاي آن خورد چه طور است ؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت : بازهم اشکالی ندارد . پس خلیفه گفت : چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است ؟ بهلول جواب داد اگر قدري خاك بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت بعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت اگر همین آب و خاك را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند . بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاك سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
ریشه 👌👇👇 ! روزی بود و روزگاری بود . باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن باغ شاه می گفتند چون واقعا آن باغ مال شاه بود . تابستان که می شد شاه در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد . معمولا افرادی که برای شکایت می آمدند افرادی رنج کشیده و فقیر بودند اما حیف که کسی اجازه نداشت میوه ای از شاخه بچینند و دلی از عزا در آورند. اگر کسی از میوه درخت می خورد جریمه می شد و به شکایتش رسیدگی نمی شد. شاه یک ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود تا مردم را وزن کند . اگر کسی موقع برگشت وزنش سنگین تر می شد معلوم بود که از میوه ها خورده و باید جریمه می داد . در آن روزگار مرد با هوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد اما کاری کند که جریمه نپردازد . دوستانش با او شرط بستند که اگر چنین کاری بکند جایزه بزرگی به او بدهند . مرد با هوش لباس گشادی پوشید توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه جلو در روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ . با خیال راحت سنگ ها را از جیبش خارج کرد و جلوه چشم همه مشغول چیدن میوه ها شد و شکم سیری میوه خورد و مقداری هم از میوه ها را چید و در جیبش گذاشت تا بیرون ببرد . هنگام بیرون رفتن ماموران او را وزن کردند نه تنها وزنش اضافه نشده بلکه چیزی هم کم آورده است . یکی از ماموران گفت : توی باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی ، کم چرا ، چرا وزنت کم شده ؟ مرد گفت : قربان از ترس وزنم کم شده حالا اگر امکان دارد وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید . دربان باغ رفت مقداری میوه چید و به مرد باهوش داد و دوباره او را وزن کرد و او را به بیرون فرستاد . از آن به بعد به کسی که به دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان می دهد می گویند : باغ شاه که رفتی ، نباید زیاد بیایی ، کم چرا !؟ @tafakornab @shamimrezvan
✨﷽✨ ✍ در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!! 💭 دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. 💭 پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! 💭 از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
حكايت... 💎می‌گویند روزی برای سردار عزيز خان مكری فرمانده كل قشون ناصرالدين شاه كبكی را آوردند كه بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست. عزیز خان حكمت قيمت زياد كبك لنگ را جويا شد. فروشنده گفت: «وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم. آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند.» عزیزخان امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد. چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به عزیزخان، عزیزخان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را كرد. فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟ عزیزخان گفت: «هر كس دوستان خود را بفروشد، بايد سرش شود!» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در دوران دبستان: 1⃣مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» 2⃣مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
روزی پادشاهی خزانه را خالی دید، پس به وزیر زیرک خود دستور داد طرحی برای بودجه سال بعد ارائه کند. حکایت پادشاه ورشکسته وزیر پس از مشورت با اصحاب اقتصاد، برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود: ۱- مالیات دو برابر شود. ۲ – نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود. ۳ – کسی حق ندارد آروغ بزند! پادشاه طرح را که دید، با پوزخندی به وزیر گفت بند اول و دوم قبول، اما سومی یعنی چی؟ چرا مردم نباید آروغ بزنند؟ وزیر زیرک گفت قسمت سوم ضمانت اجرای دو قسمت قبل است. او ادامه داد بند سومی برای تخلیه انرژی اعتراضی مردم است و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله مردم تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت. در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور ملوکانه شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان