eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🌼امام موسی کاظم(ع) 🌸خوشابه حال کسانیکه، 🌼بین‌ مردم صلح وآشتی 🌸برقرارمی‌کنند، 🌼چراکه روزجزا 🌸ازمقربان خواهندبود 💚میلادامام موسی‌کاظم(ع)مبارک باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت پانزدهم عمو گفت نه بهتر عروسی نباشه جمع میکنن ازش یه جور دیگه استفاده میکنن صلوات فرستادن جعبه شیرینی عمو داد دستم گفت بچرخون، نگام به جعبه بود. یاد مراسم خواستگاری سمیه افتادم که مامان ۲۰۰ هزار تومن داده بود که ظرف کریستال شیک باشه برای چرخوندن شیرینی و حالا من با جعبه وسط حال شیرینی چرخوندم،بابام گفت نمیخوام،بقیه برداشتن رسیدم به سهیل انگار بستنی بودم که میخواستم وا برم،سهیل شیرینی برداشت و کوبید رو پیش دستی انگار کوبیده بود,تو گوش من انگار منو زده بود تو سکوت شیرینی خورده شد مامان سهیل یه انگشتر ساده با یه نگین قرمز دستم کرد یاد مامان بزرگم افتادم عاشق این مدل انگشترا بود کاش بود,اگه بود اون کمکم میکرد نمیزاشت تنها باشم بعد انگشتر همه بلند شدن برن بدون هیچ تعارفی،که شام بمونن رفتن،سهیل عقبتر از همه راه میرفت،من موندمو اون نگام کرد گفت کار خودتو کردی همینو میخواستی نه گفتم هیچ کس نمیخواد بدبخت بشه،سهیل کتشو مرتب کرد بدون اینکه نگام کنه گفت خداحافظ بعد رفتن اونا رفتار مامان بابا بهتر شد،بابا حداقل صدام میکرد سودابه ناهار یا شام،کنار سفرشون غذا میخوردم،رفت و امد مامان زیاد شده بود،معلوم بود برای جهزیه خرید میکنه سهیل بعد یک هفته زنگ زد از نگاها و فاصله گرفتنشون ازتلفن فهمیدم با من کار دارن جواب دادم گفت سلام گفتم سلام _چه خبر سودابه گفتم هیچ گفت اماده ای گفتم برای چی؟ گفت سودابه گذشته رو فراموش کن از الان باید استارت یه زندگی خوبو بزنیم من بهت گفتم میام اما نه به این زودی که تو خودتو به کشتن زدیو قیل و قال کردی بیا خوب شد؟ حالا بدون هیچ مراسمی باید بریم سر خونه زندگیمون صبر نداشتی،پسر عمو بهونه بود وگرنه میتونستی بهونه بیاری زنش نشی.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت شانزدهم سهیل گفت و من اشک ریختم گفت حالا بسه،گذشته سودابه من قراره عروسی برات بگیرم،البته با دوستام دوستاتو خواستی بگو گفتم یعنی چی ؟ گفت یه پارتی میگیریم . خشک و خالی که نمیشه ارزومه تو کت شلوار دامادی با بزن بکوب برم خونم،صبح عقد میکنیم یه ناهار میدم خانواده ها . از اونجا میری ارایشگاه بعد هم همون باغی که گرفتیم فیلم برداری هم میشه دوستامون میان تا صبح میرقصیم بهتر نیست؟ هیچ وقت از عروسی که پیر مرد پیرزن ها میانو نظر میدن که عروس خوبه داماد سر خوشم نمیاد خندم گرفت گفت خوبه بخند دیگه نمیزارم گریه کنی دیگه یادم رفته بود سهیل با من چیکار کرده بود دوباره عاشقش شدم سهیل قرار بود لباس عروس خودش بگیره فقط گفت اندازه هامو براش بگم،خوشحال بودم از زندان خلاص میشم به عشقم میرسم از خوشبختی چشمه همرو در میارم یکی خواهر بیشعورم که فقط یه بار اومد دیدنم اخر هم هی گفت ابروم رفت با اون شوهر الکی مومنش انگار رو ابرها بودم خوشحال مامان بابا فهمیده بودن خوشحالم سهیل تقریبا هر روز زنگ میزدو من قهقه میزدم بزار بترکن از خوشی من از داشتن چنین پدر مادری متنفر بودم،کسایی که اونطوری میخواستن منو شوهر بدن و سهیل عزیزم قراره برام سنگ تموم بزاره مامان یک هفته مونده بود به عروسیم گفت بیا بریم جایی کارت دارم سوار ماشین بابا شدم جلوی یه اپارتمان نو ساز بابا نگهداشت،کلید انداختن مونده بودم اینجا کجاس که مامان کلید داره .تو اسانسور مطمئن شدم خونه خودم هست جایی که عشقم سهیل اونجا هر روز و شب بدون استرس میبینمش مامان کلید انداخت خونه عالی بود نمیگم از جهاز سمیه بهتر بود اما در حد اون بود مبلای سرمه ایی و فرش و بوفه اصلا فکر نمیکردم این جهاز مال من باشه مامان ایستاده بود گفت خوب بگرد ببین چیزی کمه بگو گریم گرفت رفتم بغلش کردم مامان نشست زمین گفت سودابه اگه سخت گرفتم اگه ناراحت بودم به این خاطر بود که گفتم این پسره در حد تو نیست .کاش نمیبردمت محل کارش،کاش نمیزاشتم خودتو بکشی،خودکشی تو همه فهمیدن هر روز زنگ میزدن و سرزنش میکردن،اگه به خودم میگفتی یه کاریش میکردیم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این شب زیبای تابستانی زیباترین سرنوشت را برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند مقدر بفرما "آمیــــن" 💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو 🌸به نام دوست ☘گشاییم دفتر دل را 🌸به فر عشق ☘فروزان کنیم محفل را 🌸به نام خدای حسابگر،حسابساز ☘حسابــرس و حسابــدار 🌸زمیـن و آســمان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شد باز به روی خلق باب برکات   خواهی تو اگر ز درگه دوست برات بفرست ز جان و دل به آوای جلی  بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀
#آیه_روز 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #دوشنبه12شهریورماه1397 🌞اذان صبح:5:11 ☀️طلوع آفتاب:06:38 🌝اذان ظهر:13:04 🌑غروب آفتاب:19:29 🌖اذان مغرب:19:48 🌓نیمه شب شرعی:00:20 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
animation.gif
184.9K
👆 جزء4 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 78
☑️صبحانه های لاغر کننده بر پایه شیر شير و خرمــا شير و عســل شير و نـان سبـوس دار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دوشنبه 12شهریور بخیر🌹 🌸الــهی 🌺امروزتون بخیر و نیکی 🌸حال دلتون خوب 🌺وجودتون سلامت 🌸زندگیتون غرق درخوشبختی 🌺روزتون پر از 🌸حس خوب زندگی @jomalate10rishteri @shamimerezvan @azkarerouzaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت هفدهم مامان زجه میزد منم فقط هق هق میکردیم بابا ایستاده بود گفت دخترم من سهیل و قبول ندارم اما اگه راضیم زنش بشی به این خاطر که میدونم هنوز دوسش داری روز خواستگاری منتظر بودم بگی نه،تف کنی تو صورتش اما دیدم راضی هستی حرفی نزدم انشاالله پشیمون نشی اگه واقعا پشیمون شدی من هستم. حرفی نزدم سرم پایین بود. نوش دارو بعد مرگ سهراب میدن دیگه تمومه سودابه هیچ وقت پاشو تو جهنم خونه بابا نمیزاره خونرو بهشتمو نگاه کردم و اومدم بیرون دم خونمون یه پاساژ بود . مانتو و شلوار و…..سفید خریدم روز محضر رسید انقدر خوشحال بودم که لبخند از رو لبم نمیرفت،بابا تو فکر بود یه ارایش ساده کردمو رفتیم محضر،از اینکه نمیدونستن شب عروسی میگیرم تو دلم بهشون میخندیدم سهیل باز با همون کت شلوار خواستگاری اومده بود یه شاخ گل رز دستش بود. عاقد خطبه رو خوند بدون هیچ زیر لفظی بله دادم و به جای دست و هل صلوات فرستادن دست سهیل و سفت گرفته بودم یه حلقه رینگ دستم کرد تازه یادم افتاد ما حلقه نخریدیم که مامان یه حلقه از کیفش دراورد حلقه سهیل ۳تا نگین کج داشت .از حلقه من قشنگتر بود سهیل به بابا دست داد وبعد هم مامان گفت قول میدم سودابه رو خوشبخت کنم خواهرم باز نیومده بود سهیل مارو برد رستوران نزدیک محضر چند نوع غذا سفارش داد میز پر غذا بود همه با بی میلی و سکوت خوردن و تنها کسی که اشتها داشت من بودم ساعت سه ما خونمون بودیم بابا دست ماهارو گذاشت تو دست هم گفت سهیل جون منو جون سودابه منو بوسید و گفت دخترم حرفامو فراموش نکن سنگ شده بودم یک قطره اشک نریختم مادر شوهرم رو هوا بوسم کرد اصلا حرف نزد باهم و رفتن منو سهیل تو خونه عشقمون تنها شدیم سهیل گفت سودابه دیدی مال من شدی،لبخند زدم،سرم پایین بود جای زخمم یهو خودشو نشون داد سهیل رفت رو تخت گفت بیا یه چرت بخواب شادی برات ارایشگاه ساعت ۵ وقت گرفته انگار شوک بهم وارد کردن گفتم شادی چرا؟ گفت پس کی ؟ من برم ارایشگاه زنونه وقت بگیرم ؟ شادی اونجایی که برای مدل شدنش عکس میگیره گفتم وقت برات بگیره گناه کردم؟ گفتم ممنونم کنارش دراز کشیدم اصلا حس و شوق گذشترو نداشتم گیج بودم،شاید هم خسته ساعت ۶ ارایشگاه بودم ارایشگر خیلی غر زد که من ساعت ۷ چجوری عروس تحویل بدم کلافه شده بودم خلاصه نزدیک‌ ساعت ۸تموم شدم‌وسهیل اومد دنبالم. وقتی منو دید گفت: وااااااو عالیه شدی سودابه چشمون نکنن خوبه گفتم سهیل کت لباس کو؟ اخماشو تو هم کرد گفت کت چیه؟ امل نشو شنل و بپوش گیر ندن با شنل از ارایشگاه زدیم بیرون تو ماشین یه شاخه گل قرمز بود داد دستمو راه افتادیم باغ.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
یادمـان باشد که کوچکـترین امـید دادن به کــسي شــاید بزرگتـرین معـجزه ها را ایجـادکند پـس مهـربانی رادریـغ نکنیم..‌. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان آموزنده واقعی 🍒 👈قسمت چهارم ....و گفت: حرفهای مادرم همه دوروغه و بخاطر اینکه بیخیالش بشم این حرفاروزده و در اخرش گفت این شماره مامانمه گوشیشو مخفیانه برداشتم و ازم خواست باور کنم و دیگه به این خط اس ندم . اینم بگم چون تک فرزند بودم معاف از خدمت شدم ... بلاخره اینو که شنیدم حالم بهتر شد در حالی که حتی اگه ایدز داشت هم من دوسش داشتم دوباره به روزای اولم بر گشتم ولی با خانوادم حرف نمیزدم تا اینکه یشب پدرم اومدو باهام حرف زد گفتم فقط اونو میخوام همین در حالی که بابام فک میکرد من درجریان نیستم که ایدز اون دروغیه گفت میدونی که اون ایدز داره ولی من گفتم همه چیو میدونم وبه بابام گفتم اگه بهش نرسم دیگه ازدواج نمی کنم،،، این یه تهدید جدی بودواسه تک فرزندشون رفتن و با خانوادش در جریان گذاشتن اولش که با دعوا جواب بابامو دادن ولی بعدش بابام گفته بود که پسرم قبول کرده و با اینکه حتی دخترتون مثلا ایدز داره موافق ازدواجه.اینو خواستن از. زبون خودم بشنون وخودمم که بابام زنگ زد وخواست برم پیشش و منم گفتم که دخترشونو دوست دارم و برگشتم خونه . بابام اومد خونه معلوم بود خوشحاله پرسیدم چیشد گفت قبول کردن اینو که شنیدم داشتم سکته میکردم یه هفته بعدش عقد کردیمو بهش رسیدم .خدای من باورم نمیشدبعد این همه مشکلات بهش برسم خلاصه بعد یسال عروسیمونو گرفتیم حدودا همون 22سالی که پدر زنم گفته خیلی خنده دار بود حتی میشد بدون اون مشکلات هم به هم برسیم اما دلیل این اتفاقات ترس از دست دادنش بود الان حاصل ازدواجمون یه دختره و روز به روز خوشبخت تر میشیم . اما نصیحت من به شما 🍒سعی کنید به کسی که دوسش دارید از راه و رسم خودش وارد بشین چون فرار احمقانه ترین راهه . و اینم بگم بخاطر سختگیریهای پدر زنم یکم مشکل بین منو اون هست که اونم حل میشه امیدوارم زندگی سر شار از عشق و محبت داشته باشید.🍒 🍃پایان🍃 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
خدايـــــا ❣ مدعيان رفاقت ، هر کدام تا نقطه اي همراهند✨ عده اي تا مرز منفعت✨ عده اي تا مرز مال✨ عده اي تا مرز جان✨ عده اي تا مرز آبرو✨ و همگان تا مرز اين جهان✨ تنها تويي که همواره مي ماني✨ رهـــــايم نـکن❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📕 مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.... @tafakornab @shamimrezvan
ﺍیماﻥ ﺩﺍﺭﻡ🌹 ﻗﺸﻨﮕﺘﺮین ﻋﺸـﻖ❣ نگاﻩ ﻣﻬﺮباﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺍﺳﺖ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ به ﺍﻭ ﺑﺴـﭙﺎﺭ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ که ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ که ﭘﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ ؛ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﺍﺱ ﻫﺎﯼ دنیـا ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ...🌹 @tafakornab @shamimrezvan
#بسته_سلامتے 🔴 قبل از خواب یک لیوان شیر کم چرب بخورید. 🔺 کمک به تنظیم قند خون 🔺 کمک به کاهش استرس 🔺 کمک به تقویت دندان ها 🔺 کمک به رشد عضلات 🔺 خوابی باکیفیت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#درسنامه آنقدردریادل باش که ازچیزی نگران نشوی آنقدربزرگوارباش که خشمگین نگردی آنقدرنیرومندباش که ازچیزی نترسی وآنقدرراضی باش که به هیچ مشکلی اجازه خودنمایی ندهی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
شــــــب انتهای زیباییست برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را ویران کند! ⭐شبتون آرام وخوش🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ❤️ـداوندا ! بنام توکه زیباترین نامهاست آغازمیکنیم روزی که بانام ویادتوباشد سراسرشادی است سراسرعشق ومهربانی وسراسرخیر وبرکت است 🌹❁﷽❁الهی به امیدتو🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام❤️روزمون متبرک به عطرصلوات برمحمدوآل محمد به رسم ادب السلام علیک یااباعبدالله السلام علیک یااباصالح المهدی 🌹اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
animation.gif
174.6K
👆 جزء4 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 79
4_5940752464079749418.mp3
578.9K
💠 👆 🔹 / با نوای استاد پرهیزگار 🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام سجاد ع وامام باقر ع وامام جعفرصادق(ع ) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت هیجدهم ساعت ۹:۳۰ باغ بودیم به سهیل گفتم چقدر بد دیر رسیدیم سهیل گفت نه بابا تمام پارتی های ما از ۱۲ شب تازه شروع میشه جلوی در باغ شنلمو دراورد از خجالت نمیدونستم چجوری راه برم اما سهیل انگار اصلا متوجه نبود تقریبا بیشتر دخترا و زنا لخت بودن شادی با یه پیراهن کوتاه مشکی اومد شروع کرد با سهیل روبوسی کردن بیشتر سردم بود حالم ازش بهم میخورد یه سلام سرد کردم انگار ما عروس داماد نبودیم همه پی خوشی خودشون بودن ، سهیل گفت برو پیش مهسا و حسام من میرم یه آبی به دست وصورتم بزنم. سهیل نیم ساعت نیومد دیدم شادی هم نیست نگران بودم بالاخره سهیل تلوتلو خوران اومدو بعد شادی،حالم بد بود،ساعت ۳ صبح بود گفتم سهیل بریم،سهیل بلند داد زد عروس میگه بریم بریم؟ همه دست و سوت زدن میخندیدن و اخر رفتن، ساعت ۵ صبح رو تختم ولو بودم با لباس سفیدی که دامنش پر از گل بود سهیل اومد،گفت میدونی خیلی املی؟نگاش کردم گفت یه رقص هم نکردی ادای صدامو دراورد گفت سهیل بریم سهیل بریم گفتم تو مستی بخواب گفت میدونی چرا گرفتمت گفتم دوستم داری کنارم دراز کشید گفت نه بابام گفت از ارث محرومت میکنم اتلیه هم میگیرم ازت گفتم سهیل مستی گفت مست مست روشو کرد اونور و خوابید من هم دراز کشیدم، باید تلاش کنم باید زندگیمو بسازم سهیل اصلا قلب نداره گریم گرفت. حرفاش مثل ضبط صوت میگفت از ارث محروم میشدم پس باز گول خوردم نه سودابه مسته یه چیزی گفته مگه نمیگن مستیو راستی کوه سهیل جلوم بود،حالم بد بود. بابامو میخواستم،مامانم اما نمیشد باید تصمیم جدی باشم تلاش کنم یعنی سهیل با شادی بود وای دارم دیونه میشم نه سودابه تو باید بهتر از شادی باشی انقدر غلت زدم تا با لباس عروس خوابم برد...... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ======================