eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 ♦️مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید . آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
صبور باش! هم حکمت را میفهمی، هم قسمت را میچشی، هم معجزه را میبینی... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✳️ ماجرای دیوانگی بهلول دانا 💠 آیه‌ها و آینه‌ها 💠 💠آیه: وَلاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ مائده/2 و بر گناه و تجاوز همكارى نكنيد 💠 آینه: 🔹حکایت؛ هارون‌الرشید خلیفه عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار کسی جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: من صلاحیت و شایستگی برای این سمت را ندارم. هارون گفت: تمام اهل بغداد می‌گویند، جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی! بهلول گفت: من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ، اگر راست باشد، شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد، متصدی شود. اگر دروغ است، شخص دروغگو نیز صلاحیت این مقام را ندارد. هارون اصرار کرد که باید بپذیری و بهلول از او یک‌شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید، اسبم شما را لگد نزند. مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر را به هارون‌الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است. گفت: او دیوانه نشده ولیکن دینش را به این وسیله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید. آری آزمایش هر کس نوعی مخصوص است نه تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه وقتی غذای خلیفه را برای او می‌آوردند، می‌گفت: غذا را ببرید پیش سگ‌های پشت حمام بی اندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!1 آن کز ره بیدادگری رهسپر است هم خصم خدا و هم عدوی بشر است 📚با اقتباس و ویراست از کتاب یک‌صد موضوع 500 داستان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
برای رفع مشکلات؛ آرام باش، توکل کن، تفکر کن. سپس آستین ها را بالا بزن! آنگاه دستان خداوند رامیبینی که زودتر از تو دست به کار شده است. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وچهارم اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم…. باز گریم گرفت مادر شوهرم گفت دوست دختر قبلیش؟پس تو چی بودی سهیل دوست دختر داشت تورو گرفت؟پدر شوهرم بلند گفت اااا اروم مادر شوهرم گفت دروغ میگه اخه گفتم همسایه دید زن اورده دید تو خونم چه وضعی بود پدر شوهرم گفت لا الل…… نشست رو مبل گفتم حاج اقا شما گفتید منو نگیره ارث نمیدید؟باز گفت لاال…. گفتم سهیل شب عروسیمون گفت مادر شوهرم چشاشو تنگ کرد و گفت شب عروسی چی؟ گفتم سهیل بعد محضر یه پارتی گرفت اسمشو عروسی گذاشت مادر شوهرم گفت افرین تو هم بی گناه صداش رفت بالا تو تو اون دفتر نشستی زیر پای پسر ساده من،بعد هم که کارت تموم شد دیدی سهیل نمیخوادت خودکشی کردی،ابروی مارو بردی تا گرفتیمت،حالا این چرندیات به پسرم نمیچسبه،پدر شوهرم رفت تو اتاق،بعد چند دقیقه اومد لباسشو عوض کرده بود گفت بریم خونت ببینم چه خبره مادر شوهرم گفت،ااااا پس من چی پدر شوهرم گفت نه،سودابه خانم بیا،سرمو انداختم پایین و پشت سرش رفتم. رسیدیم خونه اول رفتم جلو در همسایه ای که از چشمی خونه مارو نگاه میکرد اما هر چی زنگ زدم دروباز نکرد گفتم خانم خواهشا درو باز کنید حرفای شما خیلی کمک به زندگیم میکنه نا امید شدم کلید انداختم رفتیم تو خونه رو تختیم رو زمین اتاق افتاده بود .هیچ کس تو خونه نبود پدر شوهرم گفت سهیل موبایل داره با سر گفتم اره گفت یه زنگ بزن بهش گوشی و بزار رو بلندگو.. زنگ زدم سهیل جواب داد....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وپنجم سریع گفت سودابه خونه ایی الوووو سودابه گفتم اره اما دارم میرم،گفت نه سودابه جان من نرو تا بیام،به خدا مست بودم نفهمیدم چی شد،با شادی ناهار بیرون بودم نمیدونم چرا اوردمش خونه. سودابه میشنوی تلفن و تو دستم فشار میدادمو اشک میریختم گفت سودابه نرو بزار بیام،قطع کردم پدر شوهرم گفت بشین اب برات بیارم نشستم بلند بلند گریه کردم صدای در اومد،پدر شوهرم درو باز کرد زن همسایه بود،گفت اقا شما کیه خانم نامی هستید؟پدر شوهرم گفت پدر شوهرش گفت به خدا من اصلا فضول نیستم داشتم جلو درو تمیز میکردم دیدم اقای نامی با یه خانم بلند بلند میخنده رفتن تو خونه میدونستم خانم نامی صبحا نیستن بعد یک ساعت هم خانم نامی اومدن و بعد چند دقیقه با گریه رفتن پشت سرشون هم اون خانم فحش میدادو میرفت،پدر شوهرم تشکر کرد درو بست نگام کرد،نشست رو مبل روبروم نفسشو داد بیرون،گفتم میخوام برم گفت یکم صبر کن،کجا میخوای بری؟ بازم بغضم ترکید،گفت تو دختر خوبی هستی همیشه تو مهمونی ها میدیدمت دوست داشتم عروسم باشی،دختر خوب و خانم وقتی فهمیدم بین تو و سهیل چی گذشته نا امیدم کردی،وقتی فهمیدم خودکشی کردی منم حالم بد شد بردنم بیمارستان گفتن سکترو رد کردم به سهیل گفتم اون دختر تقاصشو پس داده پشیمونه،تو چی صاف صاف راه میری عین خیالت نیست گفتم یا باید عقدش کنی و بری سر خونه زندگیت،یا از ارث محرومت میکنم که اومد خواستگاری من فکر کردم سر عقل اومده،هممون اشتباه کردیم باید هممون درستش کنیم یکم قدم زد گفت تو اون خانم و میشناسی؟ اسمش چی بود؟گفتم شادی مدل اتلیه سهیل بود،تمام کاراشو سهیل میکرد گفت تو میدونستی باز زنش شدی سرم پایین انداختم،راست میگفت من خریت کرده بودم حالا نه راه پس داشتم نه راه پیش. پدر شوهرم برگشت نگام کرد گفت سهیل ودوست داری،گفتم قبل این موضوع اره. الان متنفرم ازش،من اگه باز برگردم اگه باز ببخشمش اون خانم باز زندگیمو خراب میکنه درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم. پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم طلاق میخوام... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🔮 سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود 💚💚💚💚💚💚💚💚 @tafakornab @shamimrezvan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وششم درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم. پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم،طلاق میخوام سهیل هیچ وقت منو دوست نداشت الکی زندگیمو خراب کردم،نگاه به اقای نامی کردم نگاش به یه نقطه نا معلوم بود کلید انداخته شد تو در،سهیل اومد تو باباشو دید کلید به دست خشک شده بود گفت اااا سودابه کی اومدی؟ به به بابای گلم چه عجب یادی از ما کردی گفتم فیلم بازی نکن من پدرتو اوردم میدونه،سهیل مونده بود،آب دهنشو قورت داد تکیه داد به دیوارگفت سودابه غلط کردم رو کرد به باباش گفت بابا مست کرده بودم،نمیدونستم چی شده اون دختره گولم زد،باباش از جاش بلند شد محکم زد تو صورت سهیل گفت همه مقصرن الا تو تو خوبی همه گولت میزنن رنگ باباش قرمز شده بود گفت تف به تو تف به من با این بچه بزرگ کردنم طلاق سودابرو میگیرم لیاقتشو نداری برو با همون خیابونی ها، سودابه بابا وسایلتو جمع کن رفتم تو اتاق وسایلو جمع کنم سهیل هم اومد،گفت سودی غلط کردم دستمو بردم طرف کمد دستمو گرفت،گفت نکن خواهشا نرو کجا میخوای بری،مامان بابات که نمیخوانت داد زدم چرا منو نمیخوان،چیکار کردم آدم که نکشتم،عاشق تو عوضی شدم تقاصشم پس دادم،ولم کن،بسه شناسنامه و یکم لباس برداشتم اومدم سمت در سهیل گفت سودی از در بری پشیمون میشیا از خونه زدم بیرون پدر شوهرم هم اومد،سوار ماشین شدیم پدر شوهرم منو برد جلو خونه بابام گفت دخترم مهرت چقدر بود گفتم نمیخوام،فقط طلاقم گرفته بشه گفت دفتر اتلیه میزنم به نامت جای مهرت من داده بودم سهیل،گفتم اجارش داده گفت به کی؟گفتم شادی گفت نه سند به نام من نمیتونه اجاره بده گفتم پس حتما همینطوری داده گفت دختررو پرت میکنم بیرون گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وهفتم گفت دختررو پرت میکنم بیرون گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام. تقریبا شب شده بود چراغ اتاقم خاموش بود جوونیمو زیباییمو بهترین دوران زندگیم حروم سهیل شده بود نگاه کردم تو آینه آنقدر گریه کرده بودم که چشام کاسه خون شده بود یکم لباسمو مرتب کردم تا اینکه در حیاط باز شد بابام اومد داشت با اقای نامی حرف میزد در ماشین و باز کرد پیاده شدم سرم پایین بود گفتم سلام لبام میلرزید بابا دستشو گذاشت پشت کمرم گفت خوش اومدی بابا رفتم تو خونه مامان نگران جلو در ایستاده بود تا منو دید بغض جفتمون ترکید رفتم تو بغلش گفتم مامان منو ببخش غلط کردم مامان بچگی کردم بابا از فرداش افتاد دنبال کارای طلاقم یه وکیل گرفت که کل کارارو انجام بده سهیل هیج دادگاهی نیومد بابام همش با اقای نامی در تماس بود روز اخر دادگاه بود اگه نمی اومد اگه از من شکایت میکرد ۶ماه بود خونه بابا بودم روز اخر تو دادگاه نشسته بودم اسمم خونده شد رفتم اما سهیل نبود اقای نامی با بابام ایستاده بودن قاضی اسم سهیل و گفت اما گفتم نیومده اقای نامی گفت میاد وعده ایی که دادم میاد یهو در باز شد سهیل خیلی شیک با کت شلوار اومد تو گفت من کجارو باید امضا کنم قاضی خندش گرفت گفت اول صحبت کنیم بعد.. سهیل هم گفت جناب قاضی صحبت چی طلاق ما به صورت توافقی انجام شده... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وهشتم وپایانی وقتی سهیل فهمید به جای مهرم پدرش دفترو بهم داده، مثل گوله آتیش شد داد زد تو از اول هم نقشه داشتی باباش گفت لال شو خودم دادم بهش رفتم تو بغل بابام سهیل با پوز خند مارو نگاه کرد گفت ولت کرده بودن عزیز شدی بابام اومد حرف بزنه آقای نامی پرید وسط،وگفت خواهش می کنم چیزی نگیداز بابا عذرخواهی کرد گفت من به پسرم قول داده بودم که اگه سودابه خانم طلاق بده،سه دانگ از خونه خودمو بهش میدم.این سه دونگم فقط به خاطر اینکه سودابه خانم از دست سهیل راحت شه وبیشتر شرمنده ی شما نشیم دادم واز این بیشتر هم چیزدیگه ای نمیدم سهیل قرمز شد باباش رفت سهیل هم دنبالش خوشحال بودم از سهیل و تمام کثافت کاری هاش خلاص شده بودم سال ۸۸ با بابا چند ماه بعد طلاقم دفتری رو که بجای مهرم گرفته بودم خالی کردیم شادی نبود دعا میکردم باشه تا تف کنم تو صورتش اتلیه رو فروختم و یه اتلیه نزدیک خونه بابا گرفتم سال ۸۹ فهمیدم سهیل و شادی عقد کردن سال ۹۰ طلاق گرفتن و شادی برای کارش به دبی میره و اونجا موندگار میشه.وسهیل هم گم وگور شد وهیچ کس ازش خبرنداشت تااینکه سال ۹۲ پدرش فوت میکنه تو مراسم پدرش سهیل پیداش میشه هیچ کس اونو نشناخته بود سهیل معتاد به شیشه شده بوده مرداد سال ۹۴سهیل به دلیل استفاده بیش از حد مواد جانشو از دست میده روزی که فهمیدم مرده ادرس قبرشو از فامیلا گرفتم رفتم دلم سوخت سهیل کسی که زمانی مرد رویاهای من بود وچشمام بجز اون کس دیگه ای رو نمی دید .. حالا زیر خروارها خاک دفن هست گریم گرفت کاش عاشق نمیشدم کاش کار یاد نمیگرفتم. کاش نمیرفتم وهزاران کاش وافسوس دیگه تمام خاطراتمون جلو چشام بود بعد سهیل هیچ وقت اجازه عاشق شدن به خودم ندادم ومی ترسیدم از تکرار تجربه ی تلخی دیگر. وتا حالا هم که این داستانو می نویسم فقط با کار کردن تنهایی خودمو پر میکنم به امید روزی که همه این خاطرات تلخ و فراموش کنم وهیچ کس تجربه تلخ من راتو زندگیش تکرار نکنه. از اینکه با صبوری داستان زندگی منو خوندید تشکر می کنم. 👈 پایان 👉 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
سرگذشت و غم انگیز دختری به نام 👈 🍒 👈 در همین نگاه کردن ها بود که دیدم دخترجوانی که کنارم ایستاده بود بی آنکه کسی متوجه شود، دستش را داخل کیف زن جوان برد و خیلی ماهرانه یک تراول بیرون کشید. اما از بدشانسی اش! ناگهان راننده اتوبوس زد روی ترمز و دست دختر جوان در هوا ماند و شاید از ترس اینکه کسی متوجه کارش نشود، تراول را روی زمین انداخت! دختر، همه اینها را فقط در عرض چند ثانیه انجام داد و زن جوان آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه نشد! البته به گمانم هیچکس نفهمید چون درآن شلوغی هر کسی به دنبال فراهم کردن جای بیشتری برای خودش بود اما این اتفاق از نگاه من که درست کنار دختر جوان بودم و سربزنگاه چشمانم را بازکردم، مخفی نماند! دختر جوان خیلی ریلکس خم شد که پول را از کف اتوبوس بردارد اما هنوز انگشتانش تراول را لمس نکرده بود که من باصدایی رسا خطاب به زن گفتم: »خانم، پولتون افتاد کف اتوبوس، بردارید! « این را که گفتم دخترجوان که حالا تراول را برداشته و می خواست آن را در کیفش بگذارد، نگاهم کرد و لبخند زنان گفت: »برداشتمش ممنونم عزیزم! « حرصم از آن همه پررویی گرفته بود. با عصبانیت گفتم: »نخیر، با شما نبودم. به اون خانم بغل دستی تون گفتم!« و سپس مانتوی زن جوان را کشیدم و گفتم:»من دیدم یه تراول از کیف شما افتاد بیرون. این دختر خانم برداشتش. ازش بگیر! « زن جوان با تردید نگاهم کرد و داخل کیفش که زیپش باز بود نگاه کرد و گفت یه تراول داشتم نیست!!! « چشم غره ایی به دختر جوان رفتم و گفتم: »پول این خانم رو بده بهش! « دختر، طلبکارانه نگاهم کرد و گفت: »مگه هر کسی سبیل داشت بابای توئه؟ حالا چون این خانم تراولش رو گم کرده من باید جورش رو بکشم؟! اصلا به شما چه مربوط که بیخود داری حرف می زنی؟! « این که می گویند اگر کسی به خودش شک داشته باشد دست و پایش را گم می کند، دقیقا به همین دلیل است؛ دختر جوان رنگ به چهره نداشت اما نمی خواست تراول را پس بدهد. زن جوان هم می گفت: »خانم به خدا از شهرستان اومدیم تهران، بچه م بیمارستانه. فقط همین پنجاه تومن رو داریم. این خانم دیده که پول از کیف من افتاده بیرون. خواهش می کنم بهم بدینش! « دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو..... ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 « دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو. باباجان، این تراول مال خودمه. داشتم از جیبم می زاشتم تو مانتوم که این خانم دید و گیر داد. بعدش به ما گفت :میگم نکنه شما با هم هم دست هستین و تو جاهای شلوغ از این »سیابازی« ها در میارین؟! « از هیچ کس صدا در نمی آمد؛ نه مردها و نه زن ها! برایم جالب بود که همه، همچون کسانی که به سینما می روند مشغول تماشای مابودند البته حق هم داشتند چون هیچ کس نمی خواهد در این دوره و زمانه برای خودش گرفتاری درست کند! دختر جوان داد و فریاد راه انداخته بود. اتوبوس در ترافیک سنگین دور میدان آزادی و نزدیک به ایستگاه پایانی گیر کرده بود. از جایم بلند شدم و در گوش دختر جوان زمزمه کردم: »من دیدم که تو کیف این زن رو زدی. اصلا اون لحظه دوربین گوشی م روشن بود و داشت فیلمبرداری می کرد. حالا که داری پررو بازی درمیاری تو ایستگاه آخر با هم پیاده می شیم و کشون کشون میبرمت کلانتری. اونجا معلوم می شه که این پول دزدی مال توئه یا نه؟! « از خودم بابت بلوفی که زده بودم خوشم آمد چون ترفندم جواب داد. دختر جوان چند ثانیه ایی نگاهم کرد و سپس در حالیکه تراول را از کیفش در می آورد به آرامی گفت: »رفتیم پائین نشونت می دم!« و بعد خطاب به زن جوان گفت: »این پول مال شماست. پول من تو کیفم بوده! « زن جوان با خوشحالی پول راگرفت و تشکر کرد. مسافران هم که تا به این لحظه نظاره گر بودند، با ختم بخیر شدن غائله، چشم از ما برداشتند و البته پیدا بود که هنوز با بغل دستی و یا همراهشان درباره ما حرف می زدند. صدایشان را گاهی می شنیدم که می گفتند: »عجب آدمایی پیدا می شن!« در این میان دختر جوان با غیظ نگاهم می کرد. نه اینکه از تهدیدش ترسیده باشم نه، اما حوصله جار و جنجال نداشتم. این شد که وقتی اتوبوس در ایستگاه آخر- پایانه آزادی- توقف کرد و در باز شد، فوری از بین مسافران گذشتم و از اتوبوس بیرون آمدم اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆