eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وهشتم وپایانی وقتی سهیل فهمید به جای مهرم پدرش دفترو بهم داده، مثل گوله آتیش شد داد زد تو از اول هم نقشه داشتی باباش گفت لال شو خودم دادم بهش رفتم تو بغل بابام سهیل با پوز خند مارو نگاه کرد گفت ولت کرده بودن عزیز شدی بابام اومد حرف بزنه آقای نامی پرید وسط،وگفت خواهش می کنم چیزی نگیداز بابا عذرخواهی کرد گفت من به پسرم قول داده بودم که اگه سودابه خانم طلاق بده،سه دانگ از خونه خودمو بهش میدم.این سه دونگم فقط به خاطر اینکه سودابه خانم از دست سهیل راحت شه وبیشتر شرمنده ی شما نشیم دادم واز این بیشتر هم چیزدیگه ای نمیدم سهیل قرمز شد باباش رفت سهیل هم دنبالش خوشحال بودم از سهیل و تمام کثافت کاری هاش خلاص شده بودم سال ۸۸ با بابا چند ماه بعد طلاقم دفتری رو که بجای مهرم گرفته بودم خالی کردیم شادی نبود دعا میکردم باشه تا تف کنم تو صورتش اتلیه رو فروختم و یه اتلیه نزدیک خونه بابا گرفتم سال ۸۹ فهمیدم سهیل و شادی عقد کردن سال ۹۰ طلاق گرفتن و شادی برای کارش به دبی میره و اونجا موندگار میشه.وسهیل هم گم وگور شد وهیچ کس ازش خبرنداشت تااینکه سال ۹۲ پدرش فوت میکنه تو مراسم پدرش سهیل پیداش میشه هیچ کس اونو نشناخته بود سهیل معتاد به شیشه شده بوده مرداد سال ۹۴سهیل به دلیل استفاده بیش از حد مواد جانشو از دست میده روزی که فهمیدم مرده ادرس قبرشو از فامیلا گرفتم رفتم دلم سوخت سهیل کسی که زمانی مرد رویاهای من بود وچشمام بجز اون کس دیگه ای رو نمی دید .. حالا زیر خروارها خاک دفن هست گریم گرفت کاش عاشق نمیشدم کاش کار یاد نمیگرفتم. کاش نمیرفتم وهزاران کاش وافسوس دیگه تمام خاطراتمون جلو چشام بود بعد سهیل هیچ وقت اجازه عاشق شدن به خودم ندادم ومی ترسیدم از تکرار تجربه ی تلخی دیگر. وتا حالا هم که این داستانو می نویسم فقط با کار کردن تنهایی خودمو پر میکنم به امید روزی که همه این خاطرات تلخ و فراموش کنم وهیچ کس تجربه تلخ من راتو زندگیش تکرار نکنه. از اینکه با صبوری داستان زندگی منو خوندید تشکر می کنم. 👈 پایان 👉 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
سرگذشت و غم انگیز دختری به نام 👈 🍒 👈 در همین نگاه کردن ها بود که دیدم دخترجوانی که کنارم ایستاده بود بی آنکه کسی متوجه شود، دستش را داخل کیف زن جوان برد و خیلی ماهرانه یک تراول بیرون کشید. اما از بدشانسی اش! ناگهان راننده اتوبوس زد روی ترمز و دست دختر جوان در هوا ماند و شاید از ترس اینکه کسی متوجه کارش نشود، تراول را روی زمین انداخت! دختر، همه اینها را فقط در عرض چند ثانیه انجام داد و زن جوان آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه نشد! البته به گمانم هیچکس نفهمید چون درآن شلوغی هر کسی به دنبال فراهم کردن جای بیشتری برای خودش بود اما این اتفاق از نگاه من که درست کنار دختر جوان بودم و سربزنگاه چشمانم را بازکردم، مخفی نماند! دختر جوان خیلی ریلکس خم شد که پول را از کف اتوبوس بردارد اما هنوز انگشتانش تراول را لمس نکرده بود که من باصدایی رسا خطاب به زن گفتم: »خانم، پولتون افتاد کف اتوبوس، بردارید! « این را که گفتم دخترجوان که حالا تراول را برداشته و می خواست آن را در کیفش بگذارد، نگاهم کرد و لبخند زنان گفت: »برداشتمش ممنونم عزیزم! « حرصم از آن همه پررویی گرفته بود. با عصبانیت گفتم: »نخیر، با شما نبودم. به اون خانم بغل دستی تون گفتم!« و سپس مانتوی زن جوان را کشیدم و گفتم:»من دیدم یه تراول از کیف شما افتاد بیرون. این دختر خانم برداشتش. ازش بگیر! « زن جوان با تردید نگاهم کرد و داخل کیفش که زیپش باز بود نگاه کرد و گفت یه تراول داشتم نیست!!! « چشم غره ایی به دختر جوان رفتم و گفتم: »پول این خانم رو بده بهش! « دختر، طلبکارانه نگاهم کرد و گفت: »مگه هر کسی سبیل داشت بابای توئه؟ حالا چون این خانم تراولش رو گم کرده من باید جورش رو بکشم؟! اصلا به شما چه مربوط که بیخود داری حرف می زنی؟! « این که می گویند اگر کسی به خودش شک داشته باشد دست و پایش را گم می کند، دقیقا به همین دلیل است؛ دختر جوان رنگ به چهره نداشت اما نمی خواست تراول را پس بدهد. زن جوان هم می گفت: »خانم به خدا از شهرستان اومدیم تهران، بچه م بیمارستانه. فقط همین پنجاه تومن رو داریم. این خانم دیده که پول از کیف من افتاده بیرون. خواهش می کنم بهم بدینش! « دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو..... ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 « دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو. باباجان، این تراول مال خودمه. داشتم از جیبم می زاشتم تو مانتوم که این خانم دید و گیر داد. بعدش به ما گفت :میگم نکنه شما با هم هم دست هستین و تو جاهای شلوغ از این »سیابازی« ها در میارین؟! « از هیچ کس صدا در نمی آمد؛ نه مردها و نه زن ها! برایم جالب بود که همه، همچون کسانی که به سینما می روند مشغول تماشای مابودند البته حق هم داشتند چون هیچ کس نمی خواهد در این دوره و زمانه برای خودش گرفتاری درست کند! دختر جوان داد و فریاد راه انداخته بود. اتوبوس در ترافیک سنگین دور میدان آزادی و نزدیک به ایستگاه پایانی گیر کرده بود. از جایم بلند شدم و در گوش دختر جوان زمزمه کردم: »من دیدم که تو کیف این زن رو زدی. اصلا اون لحظه دوربین گوشی م روشن بود و داشت فیلمبرداری می کرد. حالا که داری پررو بازی درمیاری تو ایستگاه آخر با هم پیاده می شیم و کشون کشون میبرمت کلانتری. اونجا معلوم می شه که این پول دزدی مال توئه یا نه؟! « از خودم بابت بلوفی که زده بودم خوشم آمد چون ترفندم جواب داد. دختر جوان چند ثانیه ایی نگاهم کرد و سپس در حالیکه تراول را از کیفش در می آورد به آرامی گفت: »رفتیم پائین نشونت می دم!« و بعد خطاب به زن جوان گفت: »این پول مال شماست. پول من تو کیفم بوده! « زن جوان با خوشحالی پول راگرفت و تشکر کرد. مسافران هم که تا به این لحظه نظاره گر بودند، با ختم بخیر شدن غائله، چشم از ما برداشتند و البته پیدا بود که هنوز با بغل دستی و یا همراهشان درباره ما حرف می زدند. صدایشان را گاهی می شنیدم که می گفتند: »عجب آدمایی پیدا می شن!« در این میان دختر جوان با غیظ نگاهم می کرد. نه اینکه از تهدیدش ترسیده باشم نه، اما حوصله جار و جنجال نداشتم. این شد که وقتی اتوبوس در ایستگاه آخر- پایانه آزادی- توقف کرد و در باز شد، فوری از بین مسافران گذشتم و از اتوبوس بیرون آمدم اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد. شدت ضربه آنقدر زیاد بود که فوری نقش بر زمین شدم! تنها کاری که در آن لحظه توانستم انجام بدهم این بود که دستانم را حائل قرار دادم تا سرم به زمین برخورد نکند!- چیه؟ نکنه فکر کردی از تهدید تو ترسیدم و پول زنه رو بهش پس دادم؟ نه جونم، چون گفت بچه ش بیمارستانه دلم براش سوخت. لابد فکر کردی از تو یه الف بچه ترسیدم که اونطوری دور برداشته بودی و برام خط و نشون می کشیدی؟! تا آمدم حرفی بزنم و واکنشی نشان بدهم، دختر جوان بالگد ضربه ایی به پهلویم زد و گفت: »اینم واسه این بودکه دیگه زبون درازی نکنی! « دختر جوان این را گفت و من بی توجه به دردی که در پهلو و کتفم پیچیده بود خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم: »بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش! « این را که گفتم، اینجا بود که دخترجوان سرجایش میخکوب شد و یک لحظه با خودم گفتم: »راسته که زبان سرخ می دهد سر سبز را برباد! الانه که برگرده و دوباره کتکت بزنه... « در آن ساعات از غروب، پایانه بازاری ست برای خودش. هر جا را که نگاه می کنی دست فروش ها بساط پهن کرده و مشغول فروش اجناس شان هستند. از اینکه در آن شلوغی روی زمین ولو شده بودم خجالت می کشیدم. زن میان سالی که منتظر اتوبوس بود از صف بیرون آمد و نزدیکم شد و در حالیکه دستانم را گرفته و از روی زمین بلندم می کرد گفت: »چیکارش داری؟ بی شخصیت معلومه از زور نشئگی نمی تونه درست راه بره. خاک برسر معلوم نیست چی کشیده؟ من دیدم که یه هو از پشت سر بهت حمله کرد...« زن میان سال که داشت مانتویم را می تکاند همچنان داشت حرف می زد من اما توجهم فقط به دختر جوان بود که هنوز هم سرجایش ایستاده و به من زل زده بود. حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃⇨﷽ 🌷 حکایت ❄️⇦ روزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم ؟ بهلـول جـواب داد آهـن و پنبه . آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخـت و سـود فـراوان برد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد پیاز بخروهندوانه . ❄️⇦ سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز وهندوانه خرید و انبار نمود . پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي اوپوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فـوري بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخروپنبه و نفعی برده ولـی دفعـه دوم ایـن چه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت . ❄️⇦ بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شـیخ بهلـول و چـون مـرا شـخص عاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، من هم از روي دیوانگی جوابت را دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درك نمود. 💟← « بہ ما بپیونید » →💟 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
به محض اینکه فکری منفی به ذهنت رسید، فکری خوشایند را جایگزین کن و قصه جدیدی از زندگیت را در سر بپروران.... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 @jomalate10rishteri @shamimerezvan 👈 حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم: »اگه تو هم جای من بودی مجبور می شدی دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن که سهله حتی به هزار تومن هم بفروشی. ازمن به تو نصیحت، بی اونکه از درون کسی خبر داشته باشی درباره ش قضاوت نکن خانم! « این بار من با شنیدن حرف های دخترجوان سرجایم خشکم زد. به سمتش برگشتم. دلم می خواست بدانم چه چیز او را به دزدی مجبور کرده. آرام گفتم: »اگه بخوای می تونیم بریم یه جایی بشینیم و باهم حرف بزنیم! « این را گفتم و در دل دعا کردم که دختر جوان درخواستم را قبول کند... و خوشبختانه با چهره ای که کاملا مظلوم شده بود قبول کرد... وباهم‌رفتیم پارکی تو اون نزدیکی ها نشستیم وبعد برام تعریف کرد.... پانزده سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. زندگی مان بد نبود. پدرم کارمند شرکت نفت بود و از نظر مالی دست مان به دهانمان می رسید. نمی دانم چه شد که اخلاق و رفتار پدر کلا عوض شد. مدام به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک می زد. پدر می گفت:»فکر می کنی الاغم و متوجه نمی شم با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچه نداره و تنها زندگی می کنه ارتباط داری؟ فکر می کنی نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟! « دلم برای مادرم می سوخت. از پدر کتک می خورد و گریه کنان می گفت: »اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شدی. من عاشق تو ودخترمون هستم. زندگی مشترک مون رو دوست دارم! « پدراینگونه مواقع کمی آرام می شد. چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبت به خود می گرفت و بعد دوباره همه چیز از نو آغاز می شد...... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
❖═▩ஜ••🌸🍃••ஜ▩═❖ 💠درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع) ⭐️ ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) .... یکى از جاهل‌هاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مى‌شدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مى‌رفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مى‌روى؟ دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مى‌روم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چاره‌اى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشک‌ها روى گونه‌اش مى‌غلتید و روى زمین مى‌ریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبه‌اش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ،کانال ذکرهای گره گشا مثل اینکه مى‌دانست مى‌خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم، گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤال‌هایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸••ஜ▩═❖
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 « زندگی مان بعد از آن ماجرا به یک جهنم واقعی تبدیل شد. پدر فوری خانه دیگری اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. پدرم از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد خواست به خانه ما بیاید تا در نبودش مراقب مادر باشد. مادر که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت. به محض اینکه پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ گزارش کارهای مادر را به او می داد و اینجور مواقع بود که پدر همچون یک پلنگ زخمی به جان مادر می افتاد و سیاه و کبودش می کرد! خاطره آن روزها هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود. گوشه ایی می ایستادم و در حالیکه همچون بید می لرزیدم ملتمسانه از پدر می خواستم دیگر مادرم را کتک نزند! 😔زندگی ما دیگر روی آرامش ندید.😔 مادر درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت. پدر هم وقتی دید به هیچ طریقی نمی تواند مادر را سرخانه و زندگی اش بازگرداند، او را طلاق داد و در عوض بین دوست و فامیل و آشنا جار زد که: »این زن بی حیا به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده بود از من طلاق گرفت!« با شایعه ایی که پدر انداخت، همه فامیل حتی اعضای خانواده مادر که پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند مادرم را طرد کردند و او مجبور شد به عموی بزرگش پناه ببرد. پدر دیگر آبرویی برایش نگذاشته بود. من آنروزها دختر نوجوانی بودم و دلم می خواست با مادرم زندگی کنم اما او می گفت: »دخترم، می بینی که من خودم هم سربار یکی دیگه ام. با این وضعیت اگه پیش پدرت باشی بهتره😔! « هفته ایی یکبار، علیرغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک می ریختم. جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃⛅️ 💔 امام حسین علیه السلام سوگند به خدا خون من از جوشش باز نمی ایستد تا،خداوند مهدی را برانگیزد 📚مناقب ابن شهر آشوب،ج۴،ص۸۵ 🌟🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆♨️حکم الفاظی مثل کلب الرقیه ، کلب الحسین و ... در عزاداری چیست؟ ➖➖➖➖➖➖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌱شیخ رجبعلی خیاط فرموده بود: 🔺 هر کس چهل روز، روزی ۱۰۰ مرتبه این آیه را بخواند : "وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا " امام عصر عج را خواهد دید!!! 🔺 شخصی شروع به گفتن ذکر کرد اما چهل روز گذشت و خبری نشد با ناراحتی نزد شیخ آمد و گفت: به دستورالعملی که دادید، عمل کردم اما خبری نشد‼️ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط نگاهی به او کرد و گفت: یادت هست روز سی و هشتم بعد از نماز مغرب سیدی کنارت نشست و گفت انگشتر عقیقت را به دست چپ مپوشان که مکروه است تو اما گفتی: هر مکروهی جائز است آن شخص که تو نشناختی و به سفارشش بی اعتنا بودی امام زمانت بود... یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشیم شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم 💕 💫اللهــــمـ عجـــل لولیڪـــ الفرج💫 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆
✅5گیاه تقویت استخوان 🔰اسفناج:ضدپوکی 💠بادام:استحکام استخوان 🔰تخم کتان:ضدتحلیل بافتها 💠کلم بروکلی:تامین کلسیم 🔰کنجد:ضددرد و التهاب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
▪️ ⚫️بعد از کربلا چه گذشت..(قسمت 1) ◾️ شام غریبان کربلا نخستین شب عزا خاندان پیامبر پس از شهادت سید الشهداء علیه السلام است.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.. ▪چه شبی بود آن شب و چه حالی داشت دختر امیر المؤمنین علیه السلام...   ▪️شب یازدهم شبی است که سر مطهر امام حسین علیه السلام در تنور منزل خولی بود در حالی که نورانیت آن سر فضا را روشن نموده بود. 🔴 عمر سعد ملعون روز یازدهم تا وقت ظهر در کربلا ماند، و بر کشتگان خود نماز گذارد و آنان را به خاک سپرد. وقتی روز از نیمه گذشت فرمان داد تا دختران پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم رابر شتران بی جهاز سوار کردند . و امام سجاد علیه السلام را نیز با غل و زنحیر بر شتر سوار کردند. 🌅هنگامی که آنان را از قتلگاه عبور دادند و نظر بانوان بر جسم مبارک امام حسین علیه السلام افتاد ، لطمه ها بر صورت زدند و صدا به ندبه برداشتند... 🔥عمر سعد به کوفه آمد .ابن زیاد اذن عمومی داد تا مردم در مجلس حاضر شوند.  ♻️سپس سر مطهر امام حسین علیه السلام را نزد او گذاشتند و او نگاه می کرد و تبسم می نمود و با چوبی که در دست داشت جسارت می نمود. ⚫️عصر روز یازدهم اهل بیت علیهم السلام را با حالت اسارت به طرف کوفه بردند. نزدیک غروب حرکت کردند و شبانه به کوفه رسیدند. 💐لذا آن بزرگواران داغدیده را تا صبح پشت دروازه های کوفه نگه داشتند.  🔥هنگام صبح عمر سعد ملعون از کوفه خارج شد،و بسان فرمانده ای که از فتوحات خویش خوشحال است همراه اسراء وارد کوفه شد... ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📙ارشاد شیخ مفید ،ج2 📗در کربلا چه گذشت،شیخ عباس قمی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
کمی از وقتتون رو هم با بزرگترهاتون بگذرونید همه چیز تو شبکه های مجازی و گوگل پیدا نمیشه.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷      ↯↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯↯ خاطره‌ای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره «حکم قصاص یک قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام پادرمیانی می‌کند. حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود، بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد و او متواری می‌شود، خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۷-۱۸ سال به طول می‌انجامد. می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند. خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم می‌آیند همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند. همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم! زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود. من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت. وقت کم بود و چاره دیگری نبود بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند! به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: من فقط یک خواسته دارم من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید شاگرد قاتل، گفت: ۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیه‌السلام، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیه‌السلام در نمی‌افتم من قصاص نمی‌کنم برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد! وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیه‌السلام  ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند. گر چه بی‌دستم ولی من دستگير دستهايم نام من عباس و مفتاح در باب الشفايم مادرم قنداقه‌ام را دور بيرق تاب داده  من ابوالفضلم دوای دردهای بی‌دوايم ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی ... 🕊مثلِ يک استكان چای☕️است 🌸بہ ندرت پيش می آيد 🕊كہ هم رنگش درست باشد 🌸هم طعمش وهم داغيش 🕊امّاهيچ لذتی با آن برابرنيست 🌸روزتـون بخیر😊 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به 🌹شنبه31شهریورخوش‌آمدید 🌺الهی قلب زیباتون 🌼به زلالی آب 🌸کارهای روزمره‌تون 🌺روان وجاری 🌼امروزتون سرشار از 🌸موفقیت وپیروزی 🌺روزتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اول هفته تون عالی🌹🍃 درآخرین روزتابستان شهریورنفس های آخرشومیزنه منم ازخدامیخوام غم هاتون بی پولی هاتون گرفتاری هاتون نفس های آخرشوبزنه🌴🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم. پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت: »من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم. از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده! «هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم. مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم. آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم. گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک می دیدیم. هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود. معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت: »ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی. اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد. بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره. بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی! « جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد. روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
👆 🌴امام_سجّاد(ع): اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر اونبود تو هم نبودى، پس هرخصلت خوشایندی که درخود دیدی بدان ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💢حکم فوت شدن بعضی از واجبات به سبب شرکت در عزاداری💢 : ⁉️ اگر بعضی از واجبات از مکلّف به سبب شرکت در مجالس عزاداری فوت شود مثلاً نماز صبح 📿 قضا شود 😧، آیا بهتر است بعد از این در این مجالس شرکت نکند یا این‌که عدم شرکت او باعث دوری از اهل‌بیت(علیهم السلام) می‌شود؟ : ↙️ بدیهی است که نمازِ واجب، مقدم بر فضیلت شرکت در مجالس عزاداری اهل‌بیت(علیهم السلام) است و ترک نماز و فوت شدن آن به بهانه شرکت در عزاداری اهل بیت (علیهم السلام) جایز نیست، ولی شرکت در عزاداری به‌گونه‌ای که مزاحم نماز نباشد ممکن و از مستحبّات مؤکد است. 📖 اجوبه الاستفتائات سوال ۱۴۴۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ➖➖➖➖➖➖➖➖
#هرروزیک_آیه ✨وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ 💐 لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۹﴾ ✨خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى 💐شايسته كرده اند به آمرزش و پاداشى بزرگ ✨وعده داده است (۹) 📚 سوره مبارکه المائدة ✍ آیه ۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♥️🍃⇨﷽ 🌷 حکایت ❄️⇦ روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. ❄️⇦ گفتند: میوه ها را لقمان خورده است خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» ❄️⇦ لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! ❄️⇦ لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. ❄️⇦ پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 💟← « بہ ما بپیونید » →💟 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆