eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️📰 📰☝️ حکم رنگ در اعضای وضو ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 📝: 🔸وظیفه کسی که شک می کند وضو یا غسل واجب را انجام داده یا نه چیست؟ ✍مراجع عظام تقلید در این‌باره می‌گویند: 1. کسى که شک دارد وضو گرفته یا نه، باید وضو بگیرد. ولی اگر شک کند که وضوى او باطل شده یا نه، بنا مى‌گذارد که وضوى او باقى است. 2. کسى که جنب شده و غسل واجبی بر عهده‌اش بوده اگر شک کند غسل کرده یا نه، نمازهایى را که خوانده و روزه‌هایی که گرفته صحیح است، ولى براى روزه‌ها و نمازهاى بعد باید غسل کند. لطفا حداقل به یک نفر بفرستین👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ ✨فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ ﴿۱۷﴾ ✨و قطعا قرآن را براى پندآموزى آسان كرده‏ ايم ✨پس آيا پندگيرنده‏ اى هست (۱۷) 📚سوره مبارکه القمر✍آیه ۱۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚 عاقبت اسراف و کفران نعمت در زمانهاى قبل ، قومى بودند که خداوند سرشارى به آنها داد، سرزمينشان پر از سارها بود و همه جا سرسبز و خرم و پر از نعمت بود. آنها از مغز ، درست مى كردند، ولى بر اثر وفور نعمت با همان نان ، محل كودكشان را پاك مى نمودند، و به اندازه كوهى از اين نانها به وجود آمد. روزى نيكوكارى كنار زنى عبور كرد، كه او همين كار را مى كرد، به او گفت : اى واى بر شما از خدا بترسيد و نعمتهاى الهى را با دست خود مبدل به و گرسنگى نكنيد. آن زن با كمال در پاسخ گفت : اين را ببين ما را به گرسنگى تهديد مى كند، تا كشتزارهاى وسيع (سرثار) هست و نهرهاى آن جارى است ، ما از ترسى نداريم . طولى نكشيد، خداوند بر آنها كرد و آب را بر آنها نفرستاد، كار قحطى به جائى رسيد كه به همان نانهائى كه با آنها محل مدفوع كودكانشان را پاك مى كردند، نياز پيدا كردند، جالب اينكه براى رسيدن به آن نانها صف مى بستند تا بهر كسى بمقدار معين از روى نوبت برسد. 📚 منبع: بحار الانوار ج 14 ص 146 . @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
همه عمرتان را صرف این بدنی که قرار است غذای کرمها شود نکنید صرف یک چیزی بکنید که فرشتگان می‌خواهند ببرند استاد قمشه ای @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ 🌼 اولین روز دیدن ✍مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان •┈••✾🍃💞🍃✾••┈
✍جانم، بنده ی من... جبرئیل(ع) شبی در عرش خدا بود و می‌شنید که خداوند در جواب کسی که او را صدا می‌زند می‌گوید: " جانم بنده من!"🌸 جبرئیل(ع) با خود گفت: " حتما یکی از بندگان خوب خداوند است که او را صدا میزند و با خدا نیایش می کند، از پاسخ دادن پروزدگار هم معلوم است که باید بنده عزیزی باشد باید بروم و هر طور شده این بنده محبوب خدا را پیدا کنم" جبرئیل(ع) مشتاق دیدن آن شخص شد، تمام هفت آسمان را جستجو کرد ولی کسی را نیافت به سمت خدا رفت باز هم صدای خدا را می شنید که می گفت: " جانم بنده من، بگو تا تو را اجابت کنم!"🌸 جبرئیل(ع) به زمین آمد، تمام دریاها و کوهها و دشت ها را گشت اما باز هم کسی را پیدا نکرد، فرشته وحی دوباره به سوی خدا بازگشت و همچنان دید که خداوند با مهربانی به آن ندا پاسخ می گوید... جبرئیل(ع) برای بار دیگر به زمین آمد و خانه کعبه و تمام مساجد و زیارتگاهها را گشت اما باز هم خبری نبود که نبود. جبرئیل(ع) به آسمان برگشت، او که همه عالم را زیر پا گذاشته بود ولی نشانه‌ای از صاحب صدا نیافته بود به خدا عرض کرد: " خداوندا من مشتاقم تا این بنده تو را ببینم اما همه دنیا را گشتم و هیچ اثری از او پیدا نکردم، می‌شود او را به من نشان دهی؟" خداوند به او فرمان داد که به معبدی در روم برود. جبرئیل(ع) به آنجا رفت مردی را در معبد دید که مقابل بتی زانو زده است و با او حرف می‌زند و می‌گوید: " ای خدای من. ای خدای مهربان !" جبرئیل(ع) متعجب و حیران به نزد خداوند برگشت و گفت: " من مردی را در معبد دیدم که روبروی یک بت سنگی نشسته است و او را صدا می‌زند اما خداوند عالم پاسخ آن بت پرست را می دهد، میخواهم حقیقت ماجرا را بدانم...☘" خداوند پاسخ داد: " اگر چه این بنده من بت پرست است و بت را صدا میزند ولی او از روی نادانی این کار را می کند... من که آگاه و دانا به ذات او هستم می‌دانم قصدش عبادت من است و در واقع، من را صدا می زند پس به ظاهر عملش کاری ندارم و باطن عملش که پرستش من است را در نظر می‌گیرم و چون از ته دل مرا صدا میزند، پاسخ او را با دل و جان می‌دهم... من از این بنده‌ها در زمین کم ندارم که راه را گم کرده‌اند و در ظاهر چیزی غیر از من را می پرستند اما دلشان با من است من با لطف خود آنها را سوی خود راهنمایی خواهم کرد... ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است. اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز که ترسیده بود گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین به آن وابسته بود‌، بریدم شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 🔸گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنی. 📚حکایتها و داستانهای آموزنده
✨﷽✨ 🔴از این ستون به آن ستون فرج است ✍مردی گناهکار در آستانه دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می‌دهم بازگردم.» فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند به او نگریستند. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می‌کند؟» ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: «‌ای مردم شما می‌دانید كه من در این شهر بیگانه‌ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.» ناگه یکی از میان مردم گفت: «‌من ضامن می‌شوم اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «‌مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: «چرا؟»‌ گفت: «از این ستون به آن ستون فرج است.» پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریادزنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت. از همین رو، به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می‌گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.» یعنی تو کاری انجام بده هر چند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه رهایی و پیروزی تو شود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🕊داستانى كه در زمان حكومت حضرت على (ع) اتفاق افتاده است، زيبا و عبرت آموز سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: 🕊چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟ آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت... 🕊امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟ ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت... اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... 🕊امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟ گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت... ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚داستان کوتاه بسیار زیبا📚🙇 حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود . حاکم تا او را دید بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد . به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند . حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد ، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند . حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید. حاکم گفت : آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت . حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم ، و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، دوستت گفت: خدایا به حق این باران رحمتت ، مرا حاکم نیشابور کن ؛ و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده ... آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد . حاکم گفت : این هم قاطر و پالانی که می خواستی . این کشیده هم ، تلافی همان کشیده ای که به من زدی . فقط می خواستم بدانی که برای خداوند ، دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد ...💁‍♂ فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد........💁‍♂ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
یک سبد گل یاس تقدیم شما 🎀📘🎀 آلیس گفت: "باورم نمی‌شود!"  ملکه با تأسف گفت: "باورت نمی‌شود؟ دوباره سعی کن. نفس عمیقی بکش و چشم‌هایت را ببند." آلیس خندید: "فایده‌ای ندارد، به زحمتش نمی‌ارزد. آدم نمی‌تواند چيزهای غير ممکن را باور کند." ملکه گفت: "به جرأت می‌گویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را می‌کردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور می‌کردم."  وقتی آدم جرأت خیال‌پردازی را داشته باشد، معجزه‌های زیادی رخ می‌دهد. مشکل این است که مردم هیچ‌وقت چیزهای غیرممکن را تصور نمی‌کنند. 📘 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
یک لنگه کفش روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
💠تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند .... ♦️امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ 💠حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : ♦️من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ▫️ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: 👈«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». ▫️برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود ▫️دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد 📚نقل از کتاب میرِ مهر ص۳۵۵ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج و العافیه و النصر... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍊 این روزها، توصیه های زیادی به مصرف آب پرتقال می شود تا به تامین ویتامین سی بدن کمک شود. 🍊 نکته مهم این است که آبِ پرتقال را نباید به روش معمول توسط آب مرکبات گیری گرفت. بلکه باید صرفا پوست نارنجی را بکنید و با دستگاه آبمیوه گیری، آب آن را بگیرید چون سفیدی زیر پوست پرتقال، آکنده از ویتامین سی و سایر مواد مغذی است که در روش معمول از بین می رود. 👈 به دیگران هم بگویید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ ‌💞در زندگی غصه از دست دادن هیچ چیز را نخورید این قانون طبیعت است که وقتی چیزی را از شما می گیرد حتما از قبل جایگزینی برای آن دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹.امام على عليه السلام : ⚠️ عمر خود را در هدر مده، كه به هيچ [به ثواب الهى و توشه آخرت] از دنيا بروى. 📙ميزان الحكمه ج۱۰ ص۳۰۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⭐️ بارالهـا🤲 تنها کوچ ای که بن بست نيست کوچه ی ياد توست ازتو خالصانه ميخواهم که دوستان و عزیزانم و هيچ انسانی در کوچه پس کوچه هاي زندگی اسير وگرفتـار هيچ بن بستی نگردند... ⭐️ خدایا🤲 هم روز را تومیسازی هم روزگار را فردا را برای همه ی بندگانت زیباتر بساز. ⭐️ شبتون آروم در پناه حق @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨⚪️ ⚪️✨الهی به امیدتو✨⚪️ آغاز سخن به نام یزدان با نام خدای عشق و ایمان آغاز میکنیم روز ۸ فروردین ماه را ... در این صبح زیبا هر چه آسایش روح هرچه آرامش دل هرچه تقدیر بلند هرچه لبخند قشنگ هرچه از لطف خداست همه تقدیم شما🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام روزتون معطر به عطر خوش صلوات 💖 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ 💖 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 ان شالله به برکت این ذکر شریف ، روزتون سرشار از بهترینها باشه 🌹 دوشنبه خوبی داشته باشید
بالاو پرم به درد پریدن نمیخورد بالا نمیبرند مرا با این بال ها با احتمال امدنت گریه میکنم یعقوب کرده اند مرا این احتمال ها ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️رستگاری با یک آیه قرآن ...! 🎙 🌺پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: روز قیامت منبرهایی از نور می گذارند که در کنار هر منبر، اسبی نجیب قرار دارد. سپس منادی از جانب پروردگار عزیز ندا می دهد: حاملان و حافظان قرآن کجایند؟ (عدّه ای جلو می آیند) به آنها گفته می شود: بدون هیچ ترس و خوفی بر این منبرهای نور بنشینید، تا خداوند از حساب مردم فارغ شود، سپس بر این اسب های نجیب سوار شوید و به سوی بهشت بروید.
☝️ ۰۰۰ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 8 فروردین ماه 1401 🌞اذان صبح: 05:30 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 13:9 🌑غروب آفتاب: 19:23 🌖اذان مغرب: 19:41 🌓نیمه شب شرعی: 00:26
۰۰۰۰☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد به خاطر این گناهت بود؟! پیر گفت: بلی! جوان گفت: از کجا مطمئنی؟! پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم ...!