eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 @jomalate10rishteri @shamimerezvan 🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 حالم از کیا با آن چهره به ظاهر خوب  و مهربانش بهم می خورد. او که توانسته بود در این سالها با چاپلوسی سهم الارث مادر و من و مریم را از حجره و خانه و ثروت پدر از دستمان درآورد، خودش را موجه و دلسوز نشان می داد و هیچ کس نمی دانست در پس آن چهره چه مار افعی خفته! چند باری تصمیم گرفتم موضوع را با مادرم در میان بگذارم اما هر بار ترس از متهم شدنم پشیمانم کرد. کیا پسر حاج جواد، همسر مورد علاقه و محبوب مادرم بود و من یک دختر پرورشگاهی. می ترسیدم از اینکه اگر از رفتارهای کیا حرفی بزنم متهم به بی چشم و رویی شوم بنابراین سکوت اختیار کردم و فقط دعا می کردم که کیا هر چه زودتر ازدواج کند و از کنارمان دور بشود... ترس و اضطراب  چنان بلایی بر سرم آورده بود که نمی توانستم درست حسابی تمرکز کنم و برای آزمون ارشدی که پیش رو داشتم درس بخوانم. به زور چند لقمه غذا می خوردم و تا آمدن کیا به اتاقم می رفتم. دلم نمی خواست با او روبرو شوم و برای رضایت مادر از اینکه به برادرم احترام می گذارم، به پایش بلند شوم و خرده فرمایشاتش را انجام دهم. در عرض دو ماه علیرغم تلاشی که برای تنها نماندنم با کیا می کردم اما باز هم چند بار آن اتفاق افتاد و من هر بار به هر مکافاتی شده بود خودم را نجات دادم. بار آخر اما نتوانستم دربرابرش مقاومت کنم... آن روز بعدازظهر مادرم و مریم به مراسم ختم یکی از بستگانمان رفته بودند. کیا باز هم مثل همیشه با شامه تیزی که داشت بو کشید و فهمید که در خانه تنها هستم. او که فرصت خوب و مغتنمی را به دست آورده بود همچون یک گرگ وحشی به سمتم هجوم آورد و بی رحمانه زندگی ام را به باد داد... - پاشو خودت رو جمع و جور کن. آبغوره گرفتن دیگه بسه. حالا بعدا خودت می فهمی که اتفاق خیلی مهمی هم برات نیفتاده... می دونی، اینطوری خیلی خوب شد. چون از مدتها قبل دلم می خواست همه عقده هام رو سرت خالی کنم. هیچ کس نفهمید که من چه روزای کودکی سختی رو گذروندم. برادر فائزه- زن دوم پدرم- هربار که می اومد خونه مون به زور کتک من رو می برد زیرزمین خونه مون و... بعد هم تهدیدم می کرد که اگه حرفی به پدرم بزنم زنده م نمی ذاره. باور کن از همون موقع این عقده تو دلم موند. دلم می خواست کسی رو پیدا کنم که تلافی اون روزا رو سرش دربیارم و چه کسی بهتر از تو... یه دختر بی کس و کار پرورشگاهی، عزیز و نور چشم حاج جواد.. حالا هم خوب حواست رو جمع کن، اگه به ننه ت که الحق و الانصاف خیلی در حقم محبت کرده، حرفی بزنی باید جل و پلاستون رو جمع کنین و از این خونه برین! کیا همچون صیادی که بر بالای سر لاشه صیدش می ایستد، فاتحانه نگاهم می کرد و لبخند می زد و من از وحشت آنچه بر من گذشته بود بر خودم می لرزیدم. باور نمی کردم که کیا حتی سرسوزن انصاف نداشته باشد و بخواهد عقده های کودکی اش را بر سرم خالی کند. می دانستم اگر به مادر حرفی بزنم کیا ساکت نمی ماند و می دانستم اگر تهدید کند پای حرفش می ماند. پس از ترس آواره نشدن مریم و مادرم چیزی نگفتم و در عوض خودم تصمیم به فرار گرفتم. می خواستم هر طور شده یک زندگی جدید را بسازم و مریم و مادرم را از دست آن کفتار نجات دهم..... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
#هرروزیک_آیه ✨وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ 🌼وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ ﴿۴۲﴾ ✨و فرمانروايى آسمانها و زمين از آن خداست 🌼و بازگشت همه به سوى خداست (۴۲) 📚 سوره مبارکه النور ✍ آیه ۴۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
109.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خجسته سالروز پیـوند 💞 💚حضرت محمد(صل الله علیه وآله) 🌺و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) 🎉💐 مبــارک باد 💐🎉 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
123.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺آخرین یکشنبہ است 🌼آفتاب پشت شیشه،چای داغ 🌺بوی هیزم، گاهی از همه دنیا 🌸یک فنجان چای میخواهی 🌼و یک دلِ خوش... 🌺خدایا❣ 🌸در این روز زیبا 🌼بهترین دلخوشی ها رو 🌺نصیب دوستان و عزیزانم کن
@shamimerezvan @jomalate10rishteri 🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 می خواستم هر طور شده یک زندگی جدید را بسازم و مریم و مادرم را از دست آن کفتار نجات دهم. آن شب بی آنکه حتی لب به غذا بزنم به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. کیا هم سرمیز نشسته بود و با مریم گل می گفت و گل می شنفت، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! آن شب از شب اول قبر هم برایم بدتر بود. با یادآوری بلایی که کیا بر سرم آورده بود تمام بدنم گر می گرفت و سپس حس می کردم که انگار پنجه ایی قوی هر آن است که قلبم را از سینه ام بیرون بکشد. همان شب بود که عزمم را برای فرار از خانه جزم کردم. هر چند وجودم پر از هراس بود اما دیگر در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. باید دست از آرزوهایم می شستم و از همه بدتر اینکه معلوم نبود زندگی ام چطور باید اداره شود. نیمه های شب طلاهای مادرم و پول نقدی که داخل گاوصندوق بود را برداشتم و سپیده که سرزد، از خانه گریختم. همان روزها طلاهای مادرم که کاغذ خریدشان همراهم بود را فروختم و تا پیدا کردن جایی برای زندگی به هتل رفتم. با تلاش فراوان توانستم اتاقکی اجاره ایی بیابم. صاحبخانه که پیرزنی مهربانی بود به تصور اینکه در این شهر غریب و دانشجو هستم حسابی هوایم را داشت و برایم دل می سوزاند. بدون منبع درآمد نمی توانستم مخارج زندگی ام را تامین و کرایه خانه ام را بدهم. باید کار مناسبی می یافتم. هر روز، نیازمندیهای روزنامه همشهری را می گرفتم و در ستون آگهی های استخدام دنبال کار می گشتم. چند جایی سرزدم اما مناسب با شرایطشان نبودم تااینکه توانستم در یک شرکت خصوصی و بزرگ از آنجائیکه مسلط به زبان انگلیسی و کامپیوتر بودم به عنوان منشی مشغول به کار شوم. مدتی که گذشت متوجه نگاههای خاص پسر مدیرعامل شرکت شدم. هیچ تصور نمی کردم که پسر مرد سرشناس و ثروتمندی چون رئیس آن شرکت بخواهد به من دل ببازد. ای کاش می توانستم به خواستگاری او جواب مثبت بدهم اما او تصورش را هم نمی کرد که مونس دختر منزهی که می خواهد نیست. وقتی آقای مدیرعامل تحت فشارم گذاشت که تکلیف پسرش را روشن کنم، سادگی کردم و به تصور اینکه آن پیرمرد جای پدرم است، هرآنچه برایم اتفاق افتاده بود را به امید اینکه کمکم کند برایش بازگو کردم و همان جا بود که آن پیرمرد حریص پیشنهاد داد که مرا برای خودش صیغه کند به شرط اینکه پسرش و هیچ کس بویی از قضیه نبرد و من حق ماندن و کارکردن در آنجا را داشته باشم. نمی دانم سستی از خودم بود و یا از ترس اینکه کارم را از دست بدهم اما هرچه بود پیشنهاد آن تاجر پیر را پذیرفتم و به عقد موقتش درآمدم. او هم در عوض برایم خانه ایی لوکس و مبله اجاره کرد و ماشین مدل بالایی زیرپایم انداخت. یکسال از کارکردنم در آن شرکت می گذشت و حالا دیگر موقعیتم تثبیت شده بود. دیگر وقت عمل کردن به تصمیمم رسیده بود؛ اینکه به خانه مان بازگردم و آبروی کیا را ببرم و مادر و مریم را نزد خودم بیاورم. دلم نمی خواست دیگر مجبور به ادامه زندگی با آن حیوان باشند... ************************ - به به، خانم خانما، ظاهرا فرار و دربدری حسابی بهت ساخته؛ ماشین مدل بالا، لباسای مارک دار... این حرف را کیا به محض اینکه مرا جلوی در خانه دید تحویلم داد. آب دهانم را با غیظ به صورتش انداختم و گفتم: «تو یه حیوونی، یه آشغالی!».... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ حجاب فاطمی اقا❌
آری خدیجه،به خانه ای می آیدکه زینتی جزحضورهمیشگی ملایک ندارد؛خانه ای که جز صدای محمد،هیچ موسیقی دلنشینی را نمیشناسد سالروزپیوندملکوتی پیامبراسلام(ص)وحضرت خدیجه(س)مبارکباد🌹 @zendegiasheghaneh
🌹🌹👇 📌ﭘﺴﺮ در خاطرات خود ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: 🔹ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ. 🔹ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، 🔸ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ: 🔸ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. 🔸ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. 🔹ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، 🔹ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! 🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!! 🔸ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! 🔹ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! 🔸ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: 🔸"ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ 🔸ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!" 🔹ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ 🔹ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!! 🔹ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ 🔸ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!! ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ... ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!! ❤️ﺩﺭﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭآﻥ است❤️
💕 زخمي كه ميزنيم ... دلي كه ميشكنيم ... ارزان نيست ! يك جايي بايد بهايش را بپردازيم ... يك وقتي شايد همين نزديكي ها ...
💠امام علی(ع) 🔔 ❗️ 🔹مردم برای اصلاح دنیا 💠چیزی ازدین راترک نمی گویند ، 🔹جزآن که خدا آنان را به چیزی زیانبارتر 💠دچار خواهدساخت. 🔹 📚حکمت ۱۰۶ @shamimrezvan
#هرروزیک_آیه ✨هُوَ الْحَيُّ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ 🌼لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۶۵﴾ ✨اوست همان زنده اى كه خدايى جز او نيست 🌼پس او را در حالى كه دين خود را براى وى ✨ بی آلايش گردانيده ايد بخوانيد 🌼سپاس ها همه ويژه خدا ✨پروردگار جهانيان است (۶۵) 📚 سوره مبارکه غافِرَ ✍ آیه ۶۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍀🍃🌸🍃🌸🍀 🍀🌸🍃🌸 🍀🍃🌸 🍀 ♻️ «قطع رحم برای حفظ ایمان» ⁉️ سوال: آيا مى‌تواند براى ايمان خود با نمايد؟ 🍃🌸 پاسخ: 👇👇 ✳️ آیت الله خامنه‌ای: «قطع رحم با کسانى که از مى‌باشند، جایز نیست و بر و و نیست و با و فرستادن از طریق یا هم مى‌شود».(1) ✳️ آیت الله سیستانی: «قطع رحم، حرام است حتی اگر چه او جلوتر باشد، نباشد، هم باشد و یا به برخی بی اعتنا باشد مثل و جز آن‌طوری که و و هم نبخشد. البته به شرط آنکه چنان صله رحم و ، موجب نشود که او برکار حرام تأئید و تشویق شود.(2) ✳️ آیت الله بهجت: مى‌تواند رفت و آمد را کند، ولى به طور کلى نکند. (3) ✅ نکته: خویشاوندی نَسَبی که از طریق رحم پیدا می‌شود، مانند ، ، ، ، ، ، ، ، ، پدربزرگ و مادربزرگ و فرزندان همۀ کسانی که آن‌ها را خویشاوندان نسبی و اَرحام می‌نامند. قطع رحم با این گروه جایز نیست. 🍃🌸 منبع:👇👇 1- استفتائات،۱۳۸۹ش، ص۱۴۳ 2- توضیح المسائل، ۱۳۹۵ش،مسألۀ ۲۵۶.3- استفتائات احکام ازدواج و خانواده، شماره استفتاء: 5073. ➖➖➖➖➖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✍ اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ 🔹 اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!! در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان انان را با درهای بزرگ می بستنذ. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند .از انجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به ** دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از ان زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته ! ✍به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!!! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين... 🔹اگه جالب بود فورواردكنيد براي دوستانتون تا اونها هم لذت ببرن @tafakornab @shamimrezvan فوروارد👆