eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍞صبحانه نان جو بخورید تا سکته نکنید ! ← کمک به لاغری ← مفید برای کم خونی ← کمک به سلامتی قلب ← کمک به آرامش اعصاب ← جلوگیری از سفیدی مو ← پاکسـازی دستگاه گوارش ← کمک به حفظ شادابی پوست برای عزیزانتون بفرستید❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
️💚 ️امام صادق علیه السلام فرمودند: ▪ ماجرای شهادت محسن ابن علی علیه السلام و سیلی خوردن مادرم زهرا سلام الله علیها از آنچه در کربلا برای ما اتفاق افتاد سخت تر و سنگین تر است. ▪و فرمودند: اولین کسی که در قیامت برای او حکم می شود محسن ابن علی علیه السلام است که قاتلش مورد بازخواست قرار می‌گیرد. سپس قنفذ و صاحبش عمر بن خطاب را می آورند و آن دو را با تازیانه هایی از آتش می زنند. كه اگر يك تازيانه از آن تازيانه‌ها به تمام درياها بيفتد، همه آب آنها از مشرق تا مغرب، به جوشش درمي آيد، و اگر آن را بر كوههاي دنيا بگذارند، همه آنها ذوب شده و به خاكستر مبدّل مي‌گردند. 📚 بحار الانوار ج ۲۸ ص ۶۴ 💚 امیرالمومنین علیه السلام در قنوت نماز می فرمودند: خدایا به خاطر جنینی که سقط کردند و پهلویی که شکستند و سندی که پاره کردند آنان را لعنت کن. 📚المصباح الکفعمی ۵۵۲. آن فرقه که زهرای جوان را کشتند ناموس خدای مهربان را کشــــتند ای وای که با کشتن محسن پسرش یک سوم سادات جهان را کشــــتند. ▪️ایام شهادت حضرت زهرا ▪️سلام الله علیها تسلیت باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 پشت در میزدند مادر را بی خبر میزدند مادر را یک نفر بود پشت در اما . . . چهل نفر میزدند مادر را شهادت بانوی دو عالم حضرت صدقه کبری فاطمه الزهرا سلام الله علیها را به آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و به همه محبین و شیعیان تسلیت عرض می کنم . خداوند به همه ما توفیق اطاعتش و شفاعتش را نصیب و روزی بفرماید. الهی آمین ▪السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطمه الزهرا ▪السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ الله @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 سلام روزتون بخیر پنجشنبه تون پربرکت نگاه خدا همراه هميشگی لحظه هاتون و ياد خدا در زندگیتون جاری سلامتی و سعادت در دنیا و آخرت نصیبتون به حق حضرت زهرا (س) ▪ ایام شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔶سلام، من یه خانم خانه دار با ۳ تا فرزند هستم، سال ها بود آرزو داشتم که قرآن رو حفظ کنم، ولی همش احساس می کردم حافظه ضعیفی دارم و یا فکر می کردم اصلا وقت کافی برای این کار ندارم. 📗تا اینکه با یک روش جدید به نام 💯حفظ سه بعدی قرآن مجید💯 آشنا شدم که روزانه حدود یک ساعت براش وقت می زارم. ♨️حالا تو خونه، در کنار بچه هام، هم قرآن رو به همراه ترجمه و تفسیر حفظ می کنم و هم به عنوان مربی فعالیت دارم و برای خودم درآمد دارم و کلی حالم خوب شده😍 ✅ شما هم می تونی مثل من شروع کنی، کافیه فقط تو کانال زیر توضیحات حفظ سه بعدی رو بخونی. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3539599594C109669c58e 🔺🔺🔺🔺🔺🔺
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
🌷اگر مادر هستی و چند سالیه از فضای آموزش و یادگیری دور بودی و دوست داری با مفاهیم قرآن آشنا بشی و آیات طلایی قرآن رو حفظ کنی، کافیه فقط عضو کانال زیر بشی. 🔶می تونی با تلاش هوشمندانه و با روزانه میانگین یک ساعت زمان، با یک روش اصولی کل قرآن 😍 رو حفظ کنی ✅اگر روزی یک ساعت وقت داری، روی لینک زیر بزن و عضو کانال حفظ سه بعدی قرآن شو 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3539599594C109669c58e 🔺🔺🔺🔺🔺🔺
👆 🔅 : 🔹«دل چون در نشاط است (معرفت) را به آن واسپاريد، و چون در گريز است آن را واگذاريد.». 📚 بحارالانوار ج ٧٨ ص ٣٧٩ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 🔅 : 🔹 بهترينِ برادرانت ، كسى است كه خطايت را فراموش كند و از نيكوكارى‏ات در حقّ خودش ياد كند . 📚 أعلام الدين، ص۳۱۳ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆👆 🌸☘ وضو با دست باندپیچی⁉️ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 ﷽ ❓پرسش آیا خشک بودن اعضای وضو، قبل از وضو لازم است؟ ✅پاسخ خیر، لازم نیست، مگر جای مسح که باید خشک باشد. ❗️نکته: اگر رطوبت جای مسح به گونه ای کم باشد که رطوبت کف دست هنگام وضو بر آن غلبه کند و بگویند رطوبت مسح تنها از تری کف دست است، اشکال ندارد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚 🌸🍃 وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَي اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ في‏ کِتابٍ مُبينٍ و هیچ جنبنده در زمین نیست جز آنکه و خدا قرارگاه (منزل دائمی) و آرامشگاه (جای موقت) او را می داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلی خدا ثبت است. نام و شماره سوره:📚 سوره یونس – 11 شماره آیه: 6جزء: 12 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
نفرینی که از شمشیر برّنده تر است قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) إِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا تُرْفَعُ فَوْقَ السَّحَابِ حَتَّى يَنْظُرَ اللَّهُ تَعَالَى إِلَيْهَا فَيَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ارْفَعُوهَا إِلَيَّ حَتَّى أَسْتَجِيبَ لَهُ فَإِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا أَحَدُّ مِنَ السَّيْف.‏ رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم فرمود: از نفرين پدر خود، سخت بپرهيزيد، زيرا چنين نفرينى «ابر» را هم مى ‏شكافد و بالاتر مى ‏رود، و مورد توجه خدا قرار مى ‏گيرد، تا جايى كه خداوند متعال مى ‏فرمايد: آن نفرين را نزد من آوريد تا مستجاب گردانم. بنابراين، از نفرين و دعاى پدر عليه خود، سخت پرهيز داشته باشيد، زيرا از شمشير برّنده ‏تر است! مراقب اه پدر باشیم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ رمان قسمت 3 جو آرام  خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت را داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب  نشسته بود که نازنین کنارش نشست -اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت -اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه. فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت -دوست داشتی اینم سر کن.... خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده  دخترک نگاه کرد -دو رکعت نماز بخون آروم میشی فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید  و کرم  تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی  پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست. با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر  تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر  در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود ** از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرا مشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد. بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر  رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد ادامه دارد... ❤️ ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ رمان قسمت4 -اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت  ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر  تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت -هیس مادر  !زشته قباحت داره.میشنوه فریاد زد -بشنوه خب....بزار بشنوه....چی .... دوباره رو به پدر کرد -ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام مادر محکم به گونه اش زد -نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته با عصبانیت خندید -میبینم خیلیم واسش  مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل  نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد -دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مصطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت -داد و هوار کردی کجا داری میری پسر اینبار بلندتر داد زد -ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش  هنوز بو  شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خود تم میدونی صدایش را پایین آورد -هیس ...الان همسایه ها میشنون بیشتر جگرش سوخت که آبرو  داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید -خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر  خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد * در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو  نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش  یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی  باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای  فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی  بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت  پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم -دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش  دادی مرد..  زور که نیست....نمی خواد..   گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد صدای حاج آقا بلند شد -لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر  قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه صدای ناله حاج خانم بلند شد ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃🌸🌺🌸🌺🌸🍃