eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️حتماببینید بیا با هم قرار بزاریم خواسته هامونو آرزو ندونیم بزاریمش جلومون و بدون تحقیر خودمون و برای رسیدن بهش قدمامونو بچینیم 🧩 بیا فکر کنیم تا ۱۰۰ یا ۲۰۰ روز آینده اگه هر روز تمرین کنیم و یه قدم جلو بریم به خواستمون میرسیم 🎯 و حواست باشه تو این روزا قرار نیست لزوما دنیا تغییری نشونمون بده 🌏 پس فقط هر روز یه قدم بریم جلو 🏃 بدون انتظار 🙅🏼 با لذت 😇 با خوشحالی 🧒🏻 اینو بدون دنیا راحت نیست ولی استمرار همیشه جواب میده✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ😍👌 شگفتیهای خلقت 😍 سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ🤲 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
امروز درسایه لطف مهربان خدایم آرام میگیرم و درعین قدرت وتوانگری عفو و بخشش را پیشه خود میسازم و با روحی آزاد،شادمانه لحظه های رندگی را درمی یابم خداونداسپاسگزارم ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 پیامبر اکرم (ص) : 💎بنده‏ ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است 📚کنز العمال، ج 16، ص 467 〰➖〰➖〰➖➖〰➖〰➖ 💚«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: مَن یَعْفُ یَعْفُ اللهُ عَنهُ. 💎هر کس عفو و گذشت داشته باشد خدا نیز از او گذشت خواهد نمود. 📖(شهاب‌الاخبار، ص ۱۴۳) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💬 سوال: 🔰 اگر به نمازگزار در حال خواندن «حمد و سوره» تنه بزنند و او بی اختیار قدری حرکت نماید، نمازش چه حکمی دارد؟ ✅ پاسخ:  ✍ اگر از حال نمازگزار خارج نشود، نمازش باطل نیست؛ ولی ذکری را که در حال حرکت خوانده است، بنابر احتیاط واجب دوباره در حال آرامش بدن تکرار کند. 🔶 برای مثال: اگر به گونه ای حرکت کند پشت به قبله شود یا به پشت بر زمین بیفتد، نمازش باطل می شود. 🔹 آیت الله خامنه ای: آیت الله سیستانی: @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ الحجرات ، آیه ١٣ همانا گرامی ترین شما در نزد خدا با تقواترین شماست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh َ
رمان قسمت 5 -داغ این یکی رو دیگه به دلم نزار علی....من دیگه طاقت ندارم....دیدی رفت صدای گریه زن بلند شد و صدای دختر که آرام دلداریش می داد.نشسته بود روی تخت مثل برق گرفته ها....الان باید چه میکرد....اگر با او ازدواج نمی کرد تکلیفش چه بود...به کجا بر می گشت...او که دیگر جایی برای رفتن نداشت .مانده بود غرورش را حفظ کند یا بگذارد تا محکم زیر پاهای زورگویان له شود.اشک گوشه چشمش را گرفت .چادر گلدار را برداشت و تا کرد.ساک دستی کوچک و کوله اش را برداشت و آرام در اتاق را گشود.حاج خانم هنوز هم در هال روی مبل به شانه دخترش غمبرک زده بود و برای رفتن پسرش آه و ناله می کرد.حاج آقا هم مشغول صحبت با تلفن بود.آرام به طرف حاج خانم رفت .نازنین غمگین به دخترک بد شانس روبه رویش نگاه کرد و آه کشید -چیزی می خواستی فاخته سرش را تا آخرین حد در گلویش پایین آورد و بند ساکش را در دست پیچاند -می خواستم ببینم چطور از اینجا باید برگردم...بلد نیستم حاج خانم صاف نشست و به دختر خیره ماند.صدای مرد خانه محکم و رسا و مطمئن به گوشش رسید -این خونه در رو به مهمون نمی بنده دختر....تو حبیب خدایی تو خونه من....قدمت رو چشمای منه عروس خانوم موضع تصمیم گیری با این حرف مشخص بود.در هر صورت این ابهت مردانه اورا عروس خودش انتخاب کرده بود جو ساکت خانه را حاج خانم شکست.دست روی زانو گذاشت و بلند شد.دلش برای پسرش هم میسوخت اما دیدن فاخته در آن شرایط که می  دانست راه برگشت ندارد بیشتر دلش را سوزاند.فاخته سرش را پایین انداخته بود و دسته ساکش را می فشرد.دست حاج خانم که روی شانه اش نشست سر بلند کرد و در چشمان مهربان زن نگاه  کرد.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد -بیا بریم تو اتاق همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می  خواست همین -شنیدی حاج علی چی  گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری. نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت -ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما... حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید -باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته.چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق  بدی فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت -نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!.نیما کلا با پدرش  آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته. لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید.آه کشید ...خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست. * با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش  درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد -علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری فرهود فقط پوز خند زد -مرگ ،چته  قیافه می گیری برای من فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد -خب چه مرگ ته ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رمان قسمت6 فرهود دستی به ته ریش در آمده  اش کشید و نگاهش کرد -حالا که ازدواج و قبول نکردی....سفارشها چی میشه نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند. -همون کاری که قبلا می کردیم فرهود پوزخند زد و چند برگه  روی میز انداخت.با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند.نیما هم جلوی میز رفت و بر گه  ها را برداشت -سه تا چک امروز ته !برگشت خورده....یعنی کلا حسابت مسدود شده طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر  نمی رسید.فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند.از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد.آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت.بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود.تمام حسابهایش را بست ؛به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد.دائم به اینها فکر می کرد و با عصبانیت پاهایش را تکان می داد.یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هرروز دوش می گرفت و به خودش حسابی می رسید امروز برعکس بی حوصله بیرون آمده بود.با عصبانیت به صورت پدر نگاه می کرد و بر شانس بدش لعنت می فرستاد.النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد....اصلا امروز گوشهایش نمی شنید ......صدای بله دختر کنارش که بلند شد دوباره به خودش آمد ....حالا نوبت بله او بود و بعد اسم زنی که وارد شناسنامه اش میشد.با حرص بله را گفت و بلند شد.نه انگشتری در کار بود ،نه انگشت در عسلی و نه پیشانی بوسیدنی.فقط تند تند دفتر را امضا کرد. مادر پیش آمد تا پسرش  را ببوسد اما نیما کنار کشید.حتی نیم نگاهی به دختر کنار دستش نیانداخت......اصلا برایش مهم نبود همین حرکت چقدر شخصیتش را خورد کرد.پدر هم بعد صحبت با محضر دار پیش آمد نیما دیگر صبرش لبریز شد و با حرص به پدر توپید -راضی شدی حاج آقا پور داوودی....مثل خر  سرم پیشت خم شد...خوب شد...دیگه پاتو از رو خرخره من بر می داری اگه خدا بخواد دیگه پدر اما فقط خیره نگاهش می کرد و بیشتر اعصاب نیما را به هم میریخت.اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد -اینم خودتون بر میدارین می یارین میزارین خونش.آدرس رو میدم نازنین و با آخرین سرعت از محضر بیرون رفت.ساکت و خجالت زده فقط به دستان بدون حلقه اش نگاه می کرد و فکرش به دامادی رفت که از همان بله و اول کار تنهایش گذاشت توی کافی شاپ نشسته بودند.نیما دستی به موهای پریشانش کشید و متفکر به فنجان قهوه اش چشم دوخت.از امروز زندگی اش بسیار عوض میشد.دائم فکر میکرد حال باید چه کار کند.غرق در افکارش بود که ناگهان دستش از زیر چانه اش کشیده شد.با اخم به روبرو و فرهود خیره شد -چیه بغ کردی نشستی ...خب زن گرفتن برات دیگه با حرص نگاهش کرد -بمیر بابا...زن ..زن فرهود کلافه پفی کشید -با مهتاب صحبت کردی اصلا.... می خوای چی کارش کنی دوباره کلافه دستی به موهایش کشید.اصلا این یکی را فراموش کرده بود -هیچی بابا!دو ماه دیگه مهلت صیغه اش تمومه میره پی کارش.الان معلوم نیست باز کدوم گوری رفته.پیام داده کیشم اخم کرد -تو الان یه ساله داری تمومش می کنی.....من نمی دونم چی تو این دختر دیدی آخه هیچی ....هیچ چیز ندیده بود...مهتاب فقط آینه تمام قد اشتباهاتش بود و بس.اشتباهی که از آن خلاصی نداشت.دوباره به چهره فرهود نگاه کرد و  فکرکرد قصد خدا از دادن اینهمه زیبایی به این بشر چه بود -دردم این دختره س.من به دختر خاله خودم شونزده سالشه میگم عمو ....اونوقت بابام رفته برام زن گرفته...دوازده سال ازم کوچیکتره ...من باید چی  کار کنم...خودت می دونی چقدر متنفرم دخترا رو زود شوهر می دن....خیلی زور داره. ..هیچوقت بابا مو بخاطر اینکار نمی بخشم ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌داستان امشب 🍃🌺 💜اسرار 🌺✨مرحوم حاجى ملاّ احمد فرزندى داشت كه مريض مى شود، به طورى كه از خوب شدن و بهبوديش مايوس مى شود، و بى اختيار و ديوانه وار از خانه خارج مى شود، و در ميان كوچه و خيابانهاى كاشان شروع به قدم زدن مى كند. 🌱ناگهان درويشى با خدا و اهل معنا به حاجى سلام مى كند، و مى گويد: حاجى چرا پريشان و ناراحتى ؟ حاجى مى فرمايد: فرزندم مريض است و از بهبودى او مايوس شده ام . درويش مى گويد: 🌺✨اينكه مطلب سهل و آسانى است ، بعد عصاى نيزه دار خودش را به زمين زد و (سوره حمد) را بدون اعراب خواند و فوت كرد و گفت : حاجى برو كه پسرت شِفا پيدا كرد. 🌺✨حاجى با تعجّب به خانه بر مى گردد، مى بيند فرزندش صحيح و سالم است . خيلى تعجّب مى كند، كه اين درويش ، كه بود كه با يك سوره حمد بى اعراب فرزندش را شفا داد. كسى را دنبال درويش مى فرستد، آن بنده خدا همه كوچه خيابان ها را زيرپا مى گذارد، ولى درويش را پيدا نمى كند. 🌺✨بعد از هفت ، هشت ماه ، يك روز حاجى ، درويش را در كوچه مى بيند. و به او مى گويد: اى درويش تو مرد با خدا و صاحب نفسى هستى ، ولى آن روز كه "سوره حمد" را خواندى درست تلاوت نكردى و قرائتت صحيح نبود، بيا احكام تجويد و مسائل شرعيت را پيش من بخوان و ياد بگير. درويش ناراحت مى شود و مى گويد: 🌺✨اشكال ندارد حالا كه سوره حمد ما را تو نپسنديدى ، ما پس مى گيريم ، بعد عصا را به زمين مى زند و دوباره سوره حمد را تلاوت مى كند و فُوت مى كند و مى گويد: برو. حاجى وقتى به خانه مى آيد، مى بيند همان فرزندش دو باره مريض شده و به همان مرض هم مى ميرد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹 سعی کنید خودتان را به نقطه اي از بلوغ برسانید که بدانید ، سکوت و ساکت ماندن، اکثر مواقع خیلی قدرت بیشتری از جواب دادن دارد! 🔹یکی از راهکارهایی که می‌تواند به شما کمک کند، که جلوی جر و بحث و مشاجره را بگیرید، این‌ست که، اگر از جواب یا حتی با سوژه ایی که می‌شنوید موافق نیستید، فقط نگاه کنید و سکوت کنید، 🔹اجازه بدهید سکوتتان جای شما صحبت کند، که این سکوت پر از کلی حرف‌ست! 🔹 همیشه سکوت به معنای رضایت نیست، و طرف مقابل شما خوب می‌داند، سکوت شما از كدام دسته است. 🔹ولی همین سکوت شما باعث میشود، پلها نشکنند، بی احترامی پیش نیاید، محیطی که درآن هستید دچار تنش نشود، 🔹و این را هميشه بدانید، كه وقت دیگری شما میتوانید حرف و نظرتان را بگویید، ولی به وقتش! مدل درستش، در اوج آرامش و خونسردی! @tafakornab 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸