هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸در آخرين یکشنبه دی ماه
💜یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما عزیزان
💜امروز تون معطر به عطر خدا
🌸همراه با بهترین آرزوها
💜روز تون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
327.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🦋
امروز با انديشههای بلند برای زندگيم و اجرای تصميمات عالی بسوی عظمت پيش ميروم و ايمان دارم تابيكران هستی گامی بيش نمانده است
خدایا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆#حدیث_روز
💎امام على عليه السلام:
زبان تو، از تو همان مى خواهد كه بدان عادتش داده اى و نفست از تو همان تقاضا مى كند كه بدان خو گرفته اى
📚غررالحكم حدیث 7634
💎امام على عليه السلام:
زبانت را به نكو گويى عادت ده، تا از سرزنش ايمن مانى
📚غرر الحكم حدیث 6233
💎امام على عليه السلام:
زبانت را به نرم گويى و سلام كردن، عادت بده تا دوستانت فراوان و دشمنانت كم شوند
📚غررالحكم حدیث 6231
💎امام على عليه السلام:
گوش خود را به خوب شنيدن عادت بده و به سخنانى كه شنيدنشان بر اصلاح و پاكى تو چيزى نمى افزايد گوش فرا مده
📚غررالحكم حدیث 6234
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡••♡••♡••♡••♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☝️📰 #عکس_نوشته📰☝️
#احکام_شرعی #احکام_غسل
آیا در غسل، شستن داخل بینی و گوش نیز لازم است؟
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
🌹اِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا ۖ وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا
🍃آنان که اموال یتیمان را به ستمگری میخورند، در حقیقت آنها در شکم خود آتش جهنّم فرو میبرند و به زودی در آتش فروزان خواهند افتاد.
📖آیه۱۰سوره مبارکه نسا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#حکایت_آموزنده
✍مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد.
پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟»
گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب میشود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمیدانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.»
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#نصیحت_چکاوک
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد.
چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت:
ای بزرگوار تو در زندگی این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خوردی و هرگز سیر نشدی.خوردن من هم سیر نخواهی شد.
پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم.
اولین پند: هرگز سخن محال را باور نکن
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست دادی حسرت نخور.
اما در بدن من مرواریدی گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خودت را بر باد دادی
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .
چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
چوپان و مقام امیری
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
خدایا شکایت به نزد تو میبرم
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رئیسعلی_دلواری، الهامبخش مبارزه با ظلم حتی برای کودکان..
پس از شهادت رئیسعلی در جای جای ایران مراسم سوگواری برپا میشود. گوستاو نیلستروم سوئدی مقام بلند پایه ژاندارمری شیراز در کتاب خاطرات خود میگوید:
«این خبر (شهادت رئیسلعی) شیراز را در غم فرو برده است.
هیچگاه ژاندارمری را اینقدر غمگین ندیده بودم...
عزاداری بزرگی در شهر برپاست. شهر غرق گریه و ناله است.
مردم بر مردی میگریند که هیچگاه او را ندیدهاند. من او را دیده بودم...
امروز به آرامگاه حافظ رفتم. تمام عصر را به تنهایی در آنجا نشستم.
هنگام بازگشتن در میدانی چند بچه را دیدم که در پی هم میدویدند.
به هم که رسیدند دست به گریبان هم انداختند.
شنیدم یکی میگفت: "ای کارو ول کنیم بریم رئیسعلی شیم." پس رئیسعلی زنده است.»
او چندی بعد هنگام عبور از روستای آباد تنگستان مینویسد:
«سه بچه در مسیر خروجمان از روستا برایمان دست تکان دادند و یکی فریاد کشید که من هم رئیسعلی میشوم. تقریبا گریهام گرفت ولی گریهام در سایهی لبخندم گم شد.»
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
طبیب و پادشاه
گويند يكى از شاهان به علت افراط در خوردن دچار بیماری معده شد. طبیب آوردند و طبیب با توجه به امکانات آن زمان اماله ( تنقیه ) تجویز کرد.
اماله وسیله ای به شکل قیف است که انتهایی دراز دارد و نوک آن کج میباشد مایعات روان کننده به وسیله آن از پایین به روده بیمار وارد می گردد .
شاه که فردی متعصب بود و اماله را باعث تحقیر و توهین بهخود میپنداشت فریاد زد: چه کسی را اماله کنند؟! حکیم ترسید و گفت: هیچ قربان گفتم بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید.
شاه بدون تفکر و شاید از روی عصبانیت دستور به اماله حکیم داد ، در همین زمان درد معده شاه نیز فرو کش کرد. شاه این را به فال نیک گرفت و از آن به بعد هر گاه شاه مریض میشد دستور میداد طبیب را دراز کنند و طبیب بیچاره مجبور بود در حضور شاه اماله شود.
حكايت ماست ، هر گاه فسادی برملا میشود ، دستور میرسد که افشاکننده را دراز کنند و اماله نمایند تا فساد از مملکت رخت بربندد!
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 73
صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند.
-کی بهت گفت بیای اینجا
قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد
-فهمیدی؟! مگه نه!!
جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند.
-برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!!
دسته موها را روی چادر انداخت
-تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری
با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد
-برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم
سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود.
در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد
-برو...برو بیرون...نمی خوام
گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد
-فاخته نکن
زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید
-نمی خوام ببینمت.....گمشو....گمشو
اشکش در آمد
-فاخته
-فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو گمشو
مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود
-قربونت برم گریه نکن
نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هو لش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد
-چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی
اشکش دوباره ریخت
-فاخته ...جان نیما آروم باش
داد زد
-هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم.
محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید
-اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی
یا بغض و اشک نالید
-برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی
مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد
-یهو جامو کثیف کنم چی....
-فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم
کمی سرش را کج کرد
-هی زشت و لاغر و اسکلت میشم
بغض داشت خفه اش میکرد
-من همه جو ره می خوامت. ..برام مهم نیست
-همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمی تونم برات بکنم
گلویش باز هم متورم و پردرد شد
-فقط می خوام پیشم باشی
بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد
-باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی
-من همه جوره نوکرتم
-من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم
آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان