هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
838.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 گل آرید و گل ریزید
که ماه #رجب آمد ..
انــــــــــــگار که بر
باده خورانش طرب آمد
گل بویید و گل جویید که
باز هم هنگامه غفران الهی
« رجـــــــــــــب » آمد
🌹حلول ماه پربرکت رجب
🌹بر رجبیون مبارک باد .
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
1.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث_روز
😊☝️انیمیشن کوتاه و جالبی در مورد کار گروهی حتما ببینید👌
💎 امام حسن عليه السلام :
✨هرگز گروهى در كارى يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت.
📖ميزان الحكمه ج3 ص 389
➿〰➿〰➿〰
💎امام حسین علیه السلام:
هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید،
خداوند او را به مردم واگذارد...
📚میزان الحکمه، جلد4، صفحه488
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆 #احکام_شرعی
❓ : آیا نشستن و مکث بعد از دو سجده، در رکعت اول و سوم در نمازهای چهار رکعتی واجب است؟
〰➿〰➿〰➿
📲📿مزاحمت صدای موبایل در نماز📿📲
🤔سوال:
حکم مزاحمت صدای موبایل در نماز چیست⁉️
✍پاسخ:
❇️ هر چیزی که مانع توجه در نماز شود، مکروه است و اگر باعث مزاحمت شود، حرام است.
📚منبع: امام خمینی، توضیح المسائل (محشی - امام خمینی و دیگر مراجع)، ج 1، ص 630، م 1157.
#احکام_معاشرت #احکام_نماز
#احکام_مسجد
➖🌺➖🌺
✔️مروج احکام دین باشیم👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا
✨وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا
✨لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۲۳﴾
✨گفتند پروردگارا ما بر خويشتن ستم كرديم
✨و اگر بر ما نبخشايى و به ما رحم نكنى
✨مسلما از زيانكاران خواهيم بود (۲۳)
📚 سوره مبارکه الأعراف✍آیه ۲۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃کارخوبه خدادرست کنه
🍃اگرکلیپ هم دوست ندارید اینوازدست ندید
✅به درخواست شمادوباره گذاشتیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
دزدی از نردبان خانه ای بالا ميرفت
از شيار پنجره شنیدکه کودکی ميپرسد:
«خدا کجاست؟»
و صدای مادرانه ای پاسخ
ميدهد:«خدا در جنگل است ،عزيزم»
کودک می پرسيد:«چـه کار میکند؟» مادرمی گفت:
«دارد نردبان ميسازد.»
دزداز نردبان خانه پايين آمد و در سياهی شب گم شد.
سالها بعد دزدی از نردبان خانـه حكيمی بـالا میرفت. ازشيار پنجره شنيد که کودکی می پرسد:
«خداچرا نردبان میسازد؟»
حكيم از پنجره به بيرون نگاه آرد، به نردبانی که سالها پيش، از آن پايين آمده بود، و رو به کودك گفت:
برای آنكـه عـده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
ماری بود که روزگار بر او گذشته بود و دیگر از پس شکار بر نمی آمد و برای خوراک روزانه اش درمانده بود.
پس خود را اندوهگین نمود و به برکه ای رفت که وزغ های فراوان داشت و پیش از این روزی اش را از آنجا بر می گرفت.
پادشاه وزغ ها که مار را در این حالت دید، دلیل ناراحتی اش را پرسید.
مار پاسخ داد: شبی در پی شکار وزغی بودم که گذارم به خانه مرد پارسایی افتاد.
در آن تاریکی شب، انگشت پسرش را با وزغ اشتباه گرفتم و آن را گزیدم.
پسر مرد و من هم از آنجا گریختم.
مرد پارسا به دنبال من آمد و دست به دعا برداشت و نفرینم می کرد و می گفت: پسر بی گناهم را به ستم کشته ای.
امیدوارم که با خواری و خفت به مرکب پادشاه وزغان درآیی.
از آن پس دیگر من توانایی شکار ندارم و تنها کاری که از من بر می آید، سواری دادن به پادشاه وزغان است.
و اینک نفرین آن مرد پارسا در من اثر کرده است و آمده ام تا در خدمت شما باشم.
پادشاه وزغان سواری گرفتن از مار را خوش می داشت، زیرا برای خود مایه سر افرازی و بزرگی اش می پنداشت.
پس شادمان بر پشت مار سوار شد و مار به او گفت: میدانی که گرسنه ام پس برایم کاری کن.
پادشاه وزغان گفت: البته که تو خوراکی میخواهی تا بتوانی زنده بمانی و مرکب من باشی.
پس دستور داد که هر روز دو وزغ را بگیرند و جلوی مار بیندازند.
مار از این راه زندگی می گذراند و افتادگی و فروتنی اش پیش دشمن پست، نه تنها زیانی به او نرسانده بود ، بلکه بهره مندش کرد و روزی اش پایدار شد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
#متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
ما چقدر #فقیر هستیم...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون دل انگیـ🌙ـز
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 90
فاخته توان مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا
در همان حال صدای گرفته اش بلند شد
-من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه
-پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو
بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد
چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد
-یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی
هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد
-دختر شبیه من که خیلی زشت میشه
چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود
-صدام و شنیدی
با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد. پلکهایش را کمی باز کرد
-دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه
خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است.
-نیما
صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد
-جانم
-بابت دیروز ببخشید ..من!
چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد
-بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من
گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست
-خیلی دلم می خواست مثل تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوست دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم
مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد
-نیما
خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد
-جان نیما
صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد
-چیزی می خوای قشنگم
آخر سر اشکش ریخت.کمی به سمت نیما رفت و خودش را در آغوشش جای داد
-هیچی فقط بغلم کن که پیش تو حالم خوبه
حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت
-یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم.
سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد
-من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم .. چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن
گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند.
بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم"
-جواب از قبل مشخصه.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
🔴شما به خدا یاد ندهید،خدا خودش بلد است!
✍️طلبه ای در یک از شهرها زندگی می کرد. از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت. یک شب، متوسل به امام زمان(علیه السلام) شد، چند شبی بعد از این توسل امام زمان(علیه السلام) را در خواب دید. حضرت فرمودند: فلانی! می دانی چرا دعایت مستجاب نمی شود؟ گفت: چرا؟ فرمودند: طول امل و آرزو داری. گاهی انسان به در خانه ی خدا می رود، دعا می کند اما با نقشه می رود، دل به این طرف و آن طرف حرکت می کند. گاهی به خدا یاد می دهد و می گوید: خدایا! در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند...حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید خدا خودش بلد است. انسان به ائمه معصومین(علیه السلام) هم نباید یاد بدهد. باید بگوید خدایا، من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی گویم...خودت برایم درستش کن.
طلبه گفت: یابن رسول الله، من همین طور هستم که می فرمایید، هرکاری میکنم بهتر از این نمی توانم باشم، می خواهم خوب باشم اما تا می آیم دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم می آیند و این گونه دعا می کنم.حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری، نایب بگیر. تا حضرت فرمودند نایب بگیر طلبه می گوید: آقا جان شما نائب می شوید؟ حضرت فرمودند: بله قبول می کنم. می گوید دیدم حضرت نایب شدند و لبهای حضرت دارد حرکت می کند. از خواب بیدار شدم، گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست، در عالم رؤیا حجت خدا را یک بار زیارت کردم. بلند شدم و وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق به جا بیاورم. دیدم در مدرسه را می زنند. گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می زند؟رفتم در مدرسه را باز کردم دیدم دایی خودم است.
گفتم: دایی جان، چه شده این وقت شب؟
☘️گفت: با تو کاری دارم. امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمی برد. فکر و خیالات مرا برداشته بود. یک مرتبه این خیال همه ی وجودم را فرا گرفت: من که پسر ندارم، همه ی اموالم از بین می رود. یک دختر هم که بیشتر ندارم. فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم همه ی اموالم هم در اختیار توست...
📘کتاب بهترین شاگرد شیخ
↶【به ما بپیوندید 】↷
______________
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
✍مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان