eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💎صبحم، به نامِ اربابم حسین(علیه السلام) عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو  بسیـارمی شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو، تکرار می شود 💙 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ع ‎‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
17.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╰🌸❀✰﷽✰❀🌸╮✎ 🌿 «و چهارپایان را برای شما آفریده که در آنها برایتان وسیلۀ گرما و بهره‌هایی دیگر است، واز آنها می‌خورید». 🌿 «و برایتان در آنها زیبایی است وقتیکه آنها را (شامگاهان از چرا) باز می‌آورید و آنگاه که آنها را (بامدادن به چرا) روانه می‌کنید». 🌿«و بارهایتان را به شهر و سرزمینی حمل می‌کنند که جز با رنج فراوان بدان نمی‌رسید، بی‌گمان پروردگارتان رئوف و مهربان است». 📜 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ═══════ೋ❁࿐
889.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 دوستی نقل می‌کرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیت‌الله حق‌شناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند! و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو‌ خوندن؛ . بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟! ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...‌ مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمی‌کردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم می‌فرمودن: آقای حق‌شناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن... امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد... آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد. خود دانید! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
346.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹اولین پنج شنبه رجب،شاخه گلی 🕯با ذکر فاتحه وصلوات 🌺بفرستیم برای تموم آنهایی 🌸که دربین ما نیستند 🌼ولی دعاهاشون،هنوزکارگشاست 🌺یادشون همیشه در دل ماست 🌸پدران ومادران 🌼شهدای مدافع حرم 🌺شهدای دفاع مقدس 🌹روحشان شاد" یادشان 🕯گرامـی بـاد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
دو فنجان چای به اندازه 5 وعده سبزی، آنتی اكسیدان دارد براساس تحقیقات چای از تشكیل لخته‌های خونی در سرخرگ‌ جلوگیری میكند ، مصرف روزانه 3 فنجان چای از حمله قلبی و سکته مغزی جلوگیری میکند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
787.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســـــ🌸ــــلام اولین پنجشنبه ماه رجبتون عالی امروز از خدا برای تک تکون اینگونه دعا کردم.. الــــ🌸ـــــهی همه چیزتون عالی باشه حس وحالتون عالی لحظه هاتون عالی و از همه مهمتر زندگیتون عـــالی باشه 🌹 آخرهفته تون پربرکت و عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
504.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ ﺗﮑﺮﺍﺭ کنیم💜 من پر از شور و شوق و امیدم. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺷﮕﻔﺘﯽ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻰ‌ﺍﻳﺴﺘﻨﺪ. پروردگارا سپاسگزارم❣ ♥️امروزتـون مبـارکـــــ عزیزان♥️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
 ┈••✾•❤•✾••┈┈ 🌹 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: 🔹 از اولین شب جمعه رجب غافل نشوید زیرا شبی است که فرشتگان آن را می نامند: (شب عطا و بخشش) 📚 المراقبات ص ۱۱۱ 🌼 ان شاءالله صدر همه آرزوهامون تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان باشه. 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh  ┈••✾•❤•✾••┈┈
‍ شبتون منور به نگـ🌙ـاه خدا ‍📚 رمان قسمت 95 ‍‍‍ هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری -من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت نفس عمیقی کشید -دیگه برام مهم نیست باور کرد نت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط -مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش  من نیستم زهر خندی زد -می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی  دست شستی آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد. -اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم گریه اش بیشتر شد. -بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره بیشتر خودش را به نیما چسباند -تو خیلی خوبی نیما صدای پوزخندش را شنید -نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد -اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد -تو از کجا فهمیدی اینارو فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد -چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن -تو نمی یای به حیاط نگاه کرد -میشینم  همین جا رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود -پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع لبخند زد -قهر نیستم از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت -پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب  کند -آشتی کنم یعنی دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود. روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد -چیه بازم تو خودتی آه کشید -من کلا از بیمارستان و اینا می  ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه دستش را گرفت و بوسید -اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم -توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب -از اونور کار داره می خواد جایی بره ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
@Ostad_Shojae4_5861453383382075450.mp3
زمان: حجم: 6.15M
💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم. 🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از  ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم . تا ان شاءالله  آرزوهامون رو با یه چینشِ درست، در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍📚 رمان قسمت 96 ‍‍ دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوباره ترس بر فاخته غلبه می  کرد.می دانست این رفتنها پیامد خوبی ندارد اما بخاطر نیما لب فرو بسته بود.به بیمارستان رسیدند.پدر هم دیگر با آنها همراه شد.به سمت پرستاری پشت نیز پذیرش رفتند و سراغ دکتر را گرفتند.پرستار با شنیدن اسم آنها کمی تامل کرد -جناب پورداوود....دکتر تاکید کردن حتما اومدین یه سر برین پیش ایشون فاخته بازوی نیما را جنگ زد -مشکلی هست پرستار نگاهی به نیما و بعد به فاخته کرد -بنده اطلاعی ندارم با خودشون تماس بگیرین...در هر صورت ایشون امروز تا ساعت دوازده بیشتر اینجا نیستن حاج آقا نگاهی به ساعتش انداخت -بریم بابا ببینیم چی  کار داره... چیزی تا ظهر نمونده دست سرد فاخته را گرفت و به سمت اتاق دکتر به راه افتادند.دم در فاخته ایستاد.نیما به چهره پر از استرس فاخته نگاه کرد -من نیام نیما....بزار هر چی می گه به تو بگه استرس فاخته را که دید او هم به این نتیجه رسید که فاخته نباشد بهتر است.شاید دکتر چیزی  بگوید که شنیدنش برای فاخته مطلوب  نباشد -باشه عزیزم. ..پس همین جا روی نیمکت بشین تا بیایم قبول کرد و همانجا نشست.نیما به همراه پدرش در زدند و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شدند.دکتر با دیدن آنها با لبخندی بلند شد -زودتر منتظرتون بودم نیما هم با دکتر دست داد و نشست -نشد دیگه ببخشید ...موردی پیش اومده دکتر دکتر لبی تر کرد و به صندلی اش تکیه زد -شاید بشه اسمش رو معجزه هم گذاشت.... بعد اون همه آدم که برای کمک حاضر شده بودن کلیه به خانمتون بدن.حتی اون دوستتون یادم نمیره.انقدر به فکر کمک به شما بود کلا فراموش کرده بود خودش یه کلیه بیشتر نداره.اسمش چی بود؟ -فرهود -بله درسته.ایشون همیشه به خاطرم می مونه.من که واقعا خوشحالم ....پس خیلی سریعا خبر خوب رو بهتون میدم یک مورد برای پیوند کلیه به خانم شما پیش اومده که فکر می کنم و البته مطمئنم که با شرایط همسر شما کاملا جور هست نیما که انگار اشتباه شنیده باشد با تحیر به دهان دکتر چشم دوخته بود -اشتباه نمی شنوم؟؟وای!!!! یعنی ممکنه -اوهوم چرا که نه.منتظر جواب قطعی آزمایشات هستم به لکنت افتاده بود از خوشحالی -چ.....چطور ممکنه...چه جوری به روی نیما که هنوز در شوک خبر بود لبخند زد -دو روز پیش درست جلوی همین بیمارستان البته در اون سمت خیابون تصادفی صورت می  گیره. خانمی در اثر تصادف امروز بعد از فقط دو روز کما در اثر شدت ضربه دچار مرگ مغزی شدن.تا همین الان به غیر از اسمشون هیچ اطلاعی از بستگان به دست نیاوردیم.خانم نسبتا جوانی هستن حدودا شاید چهل و پنج ساله.خانم فریده بابایی حاج آقا که دست روی قلبش گذاشت نیما سریع از  جا بلند شد -بابا....آقا جون خوبی؟ چت شد یهو دکتر در لیوان خود آب ریخت و جلوی نیما گرفت -دهن  نزدم هنوز بدین بخوره تشکر کرد و لیوان را به دهان پدر نزدیک کرد.چند دقیقه ای گذشت تا حال حاج آقا سر جایش بیاید.نیما هم کمی شانه هایش را مالید -بهتر شدی آقا جون دست روی دست نیما که روی شانه اش بود گذاشت -خوبم بابا جان ...ممنون نیما آمد و دوباره سر جایش روبه روی حاج آقا نشست. حاج آقا رو به دکتر کرد -این خانم رو میشه دید -حدس می زنم می شناسین این خانم رو.چون تا اسمش رو بردم حالتون بد شد حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و رو به دکتر کرد -میشناسم به این نام خانمی رو.که حدس می زنم خودشون باشن نیما نگاه پرسشگرش را به پدر دوخت -کی هست این خانم مگه حاج آقا نفس عمیقی کشید -مادر خود فاخته ست بابا جان چشمان نیما از تعجب گرد شد -ولی مگه نگفتین  مادرش رفته و.... حرف پسرش را برید -آره پسرم اما یه شماره برای مبادا با اصرار ازش گرفتم.البته شماره کسی بود که اون فقط از فریده  خبر داشت.زنگ زدم و خواستم تا بیاد تو این تاریخ بیمارستان.کمی مساله رو توضیح دادم برای اون خانم و گفت حتما خبرش می کنم.گفتم شاید بهتر باشه این دوتا یکبار دیگ ه هم رو ببینن، دیدار نباشه به قیامت.قرار بود که شما دو روز پیش برای بقیه درمان اینجا باشین پف بلندی کشید -چرا به من نگفتین بابا -خب شما دو تا که اصلا تو حال و هوای خودتون نبودین که.این جریانات اخیرم.. اینبار نفس عمیق دکتر بلند شد. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان