گربه تنبل را موش طبابت میكند
میگویند: در زمانهای قدیم پیرزن نخ ریسی بود كه از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربهاش زندگی میكرد. اسم یكی از گربهها عروس بود و اسم یكیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هیمههای پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تنپروری بود و بیشتر وقتها میرفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس بازی در میآورد تا پیرزن از غذای خودش یك چیزی به او میداد. موشهای خانه پیرزن خیلی از عروس میترسیدند اما میانهشان با ملوس خیلی خوب بود به طوری كه وقتی ملوس تنبل میخوابید موشها از سر و كولش بالا میرفتند، بعضی از موشها شیطان هم زیر دم او سیخونک میزدند، خلاصه وقتی موشها از تنبلی و بیبخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفتهاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یكی خلاص شوند.
در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موشها هم دور او جمع شدند تا فكری به حالش كنند. پیرزن كه از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین كه چشمش به گربه و موشها افتاد رو كرد به پیرزن و گفت: "اینها چه میكنن؟ این چه وضعیه؟" پیرزن جواب داد: "این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موشها به حكیمی؟" زن همسایه خندهای كرد و گفت: "بله! گربه تنبل ره موش حكیمی منه!" (گربه تنبل را موش طبابت میكند!).
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
♦️مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند.
و به خاطر وجود حفره بزرگی در
یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد .
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی
قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به
دندان او می اندازد و می گوید:
نه یک حفره بزرگ نیست
خوردگی کوچکی است که الان
برای شما پر می کنم .
مرد می گوید: راستی ؟
موقعی که زبانم را روی آن
می مالیدم احساس می کردم
که یک حفره بزرگ است .
دندان پزشک با لبخندی بر
لب می گوید: این یک امر طبیعی است
چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
🔹نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 97
خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم
نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود
-حالتون خوبه
چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود
-من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا
دکتر لبخند زد
-درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف....
حاج آقا بلند شد
-این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست
-از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه
نیما هم بلند شد
-دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه
-از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل
بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد
-نیما
آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.'
متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد
-نیما چی شده حرف بزن
دوباره محکم در آغوشش گرفت
-آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟
صدای پر بغضش دلش را لرزاند
-قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من.. خانومم
-دکتر بهت چی گفت
بلند خندید
-گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری
دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید
-وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم
اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت
-آقا جون نیما چش شده....
صدای حاج آقا لرزید
-خوشحاله فقط همین
بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود
در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم آنها را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد
-نیما!!! نمی خوای بگی چی شده
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت
-الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم
از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد
-عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...اوففف...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص....
ساکت نشسته بود و گوش می کرد
-چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون طلایـ🌙ـی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 98
نفس عمیق کشید
-نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه
-نه من نمی خوام
به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت
-یعنی چی نمی خوای فاخته
اشک در چشمانش جمع شد
-یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم
یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت
-فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش
-کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم.
دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد
-منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن
-شاید راضی نباشه
-رضایت دادن
-اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف....
گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد
-این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده
شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد
-واقعا
برای د روغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد
-به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم
لبخندی زد
-براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم
خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت
-یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن
چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست
-پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شو نه به شو نه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه
بغضش گرفت.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋حضور اقا امام زمان عج در قبرستان هندوستان...
🌺داستان بسیار زیبا تشریف فرمایی اقا امام زمان عج نزد یک بودایی
#تشرفات #ویژه_جمعه_ها
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✔️در فصل سرد خوردن شیره انگور را فراموش نکنید !
یکی از بهترین زمانهای استفاده از شیره انگور فصل زمستان است بخاطر خواص زیادی که در درمان و تسکین بیماریهای فصل سرما دارد !
همچنین از خواص شیره انگور اثر ضدالتهابی و نرم کنندگی گلو است به همین دلیل به کسایی که در زمستان سرفه میکنند و دچار التهاب حلق میشوند توصیه میشود شیره و آب را ترکیب و غرغره کنند !
👈🏻شیره انگور به قرص آهن خانگی معروف است...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🎗دو درس بزرگ زندگی:
🔹 با تمام فقر،
☄ هرگز محبت را گدایی مکن!
🔹 و با تمام ثروت،
☄ هرگز عشق را خریداری نکن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ""رفاقت"" میگویند ولی رفیق نیستند...
ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ...
ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ...
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ...
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ...
ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪ.....چه بی محابا بر سرت خراب میشوند
#مرتضیخدام
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #یاصاحب_الزمان
عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام
بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام
عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج
#ایها_العزیز #روزهای_چشم_براهی😭
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگارا
در این شب زیبــا
ایمــان غبار گرفتہ مارا
در بــاران رحمت خویش پاڪ ڪن
و شبــے آرام را
بہ عزیزانم عنایت بفــرما
شبتون.سرشار.از.آرامش🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
💗الهی به امیدتو💗
بر چهرۀ پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیّا ، بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍀
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح⛅️
✨السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن✨
💫سلام برحسین(ع)
وبر علی بن الحسین(ع)
وبر فرزندان حسین(ع)
و بر اصحاب و یاران حسین(ع)💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh