eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 💟 قسمت 1⃣ ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت  به خودم میگفتم نرگس بخواب دیگه  از استرس دارم سکته میکنم 😢  وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه  یک سال از خونه بیرون نرفتم  از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم  فقط برای اینکه  •• فیزیک هسته ای •• قبول بشم  خیلی میترسم  تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من  خونه و سرویس بهداشتی و کلاس کنکور بود  چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭 ➖➖➖➖➖➖ ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید  از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم  - آجی پاشو نمازه  + باصدای خواب آلود😴😴 گفت باشه  نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده  همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم  - آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم  آقاجون: باشه دخترم  پس فعلا به درست برس  - ممنونم آقاجون از درکتون  آقاجون : خواهش باباجان  - خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره  آقاجون : منم دوست دارم بابا  ولی لوس نشو دخترم  یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟  - نه داشتم فکر میکردم  نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی . زحمت یک سالم امروز میبینم  نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه  نگران نباش خواهری  نرگس وضو بگیر دیر شد  - باشه  وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن  تا مارا دیدن  مامان: سلام دخترای گلم  منو نرگس همزمان : سلام مادر  مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید  - چشم  مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد  - بله مادرجون  مامان : ان شاالله خیره  - ان شاالله ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
💟 💟 🔮 داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت2⃣ بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو - آقاجون میترسم آقاجون : همش یه ربع مونده من میرم حجره اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه - باشه آقاجون وای این یه ربع چرا نمیگذره شروع کردم به روشن کردن لب تاپم کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم بالاخره ساعت ۸ شد سایت سنجش باز شد رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸ جا و مکان فراموش کردم و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی مادرم هم همون طور باهم چی شده نرگس - مامان رتبه ام مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت نرجس : چشم آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده - مامان رتبه ام ۹۸ شد هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهله مون ترکید این چه وضع خالی کردن هیجانه گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی نرجس : مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن بچه ام نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم همزمان بااین بحثا صدای دراومد من رفتم در باز کردم زن داداشم رقیه سادات بود رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن سیدامیرحسن - سیدامیرحسین منو نرجس دوودیم سمتش سلام زن داداش رقیه سادات: سلام دخترا من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو من: جیگر عمه نفس عمه آقاسید کوچولوی خودم رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟ من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان زنداداش زنداداش رقیه سادات : جانم عزیزم - رتبه ام اومد رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟ ۹۸ رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا مامان : حتما عزیزم صدای زنگ تلفن خونه بلندشد نرجس: نرگس تو بردار حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه من : الو بفرمایید آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟ من: سلام آقاجون ممنونم آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟ من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸ آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگیرم بچه ها برن کباب سفارش بدن من : چشم آقاجون دیگه کاری ندارید آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون من : چشم خداحافظ آقاجون : خداحافظ بابا ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
💟 💟 🔮 داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 3⃣ گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم نرجس : چشم مامان مامان : چشمت بی بلا بچه ها بیاید صبحانه رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی رقیه سادات : چشم مادرجون نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟ نرجس: امامزاده برای چی؟ - برای ادای نذرم نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم - باشه نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم - باشه راهی اتاقمون شد همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود ماهم ۸ تا بچه بودیم مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار شده بودند چهارتا دختر چهارتا پسر برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود بعدش سید مجتبی که پاسدار بود بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره حتی چندتاشون داماد و عروس دارند غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟ - چته دیونه ترسیدم داشتم حاضرمیشدم نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی - ‌نه داشتم فکر میکردم بانرجس از خونه دراومدیم الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان - باشه تلفن همراه از داخل درآوردم و شماره افسانه گرفتم افسانه: الو - سلام افسانه خانم افسانه: وای نرگس خودتی؟ - ن پس روحمه افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد - اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه امشب آقاجون برام مهمونی گرفته افسانه : ای جانم رتبه ات چند شده ؟ ۹۸ افسانه : وای خیلی خوشحالم - پس منتظرتونم افسانه دوست مشترک من و نرجس هست سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد بالاخره رسیدیم امامزاده حسین یه دسته پول از توکیفم? درآوردم و انداختم تو ضریح نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا - باشه آجی ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن فواید🌸 🌸 🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند. 🔻 دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... 🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند. 🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند. 🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد. پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. ♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند. @tafakornab @shamimrezvan
💟 💟 🔮 داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 4⃣ با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌ شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت 🚶🚶 کردیم منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود - چه زود دلتنگت شد نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊 یه ربعی حرف زدنشون طول کشید تاقطع کرد گفت نرگس جونی - 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو چی شد ؟ نرجس : خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه - چرااااا 😢😢😢 نرجس: آقامحسن میاد دنبالم تا بری شب بریم یه هدیه بریم - من فدات بشم اما نرجس جان نمیخاد شما هدیه بخری نرجس: چرا عزیزم - آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگره که هدیه هم بخرید نرجس : آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی اما عزیزم فراموش نکن باباجواد ( پدرشوهرم) به سیدمحسن یه حجره فرش داده از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش - در هرصورت من راضی نیستم خودتون ب زحمت بندازید شما الان میخاید برید سر خونه زندگیتون نرجس : ای جان چه خواهر دلسوزی ما نگران نباش عزیزم - باشه پس من برم إه اتوبوس 🚌 هم که اومد نرجس : باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن 🍕🍕 میخورم - باشه عزیزم خوش بگذره فعلا نرجس : فعلا تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید زنگ در زدم مامان آیفون برداشت : کیه مامان منم باز کن رفتم تو مامان : نرجس کجاست - هیچی بابا داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن گفت به شماهم بگم مامان : باشه نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان - چشم ناهار خوردیم تموم شد من رفتم تو اتاقم یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات ببینه آخرسرم نرجس صدا کرد رفتن بیرون با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم اگه پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکتر از خواهرزاده هامون بودیم نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد اما من تازه دارم سرش میکنم ⏪⏮ ادامه دارد..... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
✳️مقام والای حضرت معصومه آیت الحق مرحوم : 🔴به واسطه برکات (سلام الله علیها)است که گویا خستگی از زمین و از خاک قم برداشته شده است. 📌آیت الله سیدنصرالله مستنبط میفرمایند: 🔵روزی عده ای از شیعیان وارد شدند و پرسش هایی داشتند که میخواستند از محضر (علیه السلام)بپرسند.امام در سفر بودند، پرسش های خود را نوشته به خانواده امامت تقدیم نمودند، 🔵چون عزم سفر کردند برای پاسخ پرسشهای خود به منزل امام شرفیاب شدند، امام هنوز مراجعت نفرموده بود و آنها امکان توقف نداشتند،لذا پاسخ آن پرسش ها را نوشتند و به آنها تسلیم نمودند، 🔵آنها در بیرون مدینه با موسی بن جعفر علیه السلام مصادف شدند و داستان خود را برای آن حضرت شرح دادند. 🔵هنگامیکه امام پرسشهای آنان و پاسخهای حضرت معصومه راملاحظه کردند،سه بار فرمودند: 📌« ».پدرش به قربانش باد. ⚠️نکته⚠️ ۱-با توجه به بودن حضرت معصومه در آن هنگام، رضایت امام از پاسخ های ایشان و تعبیر فداها ابوها(که معنای آن برای اهلش روشن است)،از مقام معرفتی بسیار والا و دانش گسترده حضرت معصومه حکایت میکند. @tafakornab @shamimrezvan
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 5⃣ صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود پسر خیلی مذهبی بود عمه فدای قد وقامتش بره خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه سیدهادی: سلام عمه خانم چقدر چادربهت میاد عمه کوچلوی من بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد عمه جان ایشان مائده سادات خانمم بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود من: خوشبختم عزیزم ان شاالله به پای هم پیر بشید مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون موفقیتون بهتون تبریک میگم ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید - ممنون مچکرم عزیزم بفرمایید داخل مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم - ممنونم آقاجون چرا زحمت کشیدید آقاجون: مبارکت باشه باباجان داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم این کارت هدیه قابلت نداره هرکس برام هدیه خریده بود سفره غذا پهن شد داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟ - ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه داداش محمد: خب حالا میخای چه رشته های انتخاب کنی؟ - داداش اول که فیزیک کوانتوم بعدش رشته های دیگه بعد رفتن مهمونا من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟ گلا تو پذیرایی سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش دست همتون درد نکنه خیلی به زحمت افتادید سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم ان شاالله کادوی عروسیت - ممنون آجی این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه ۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین ۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین ۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران همین سه تا رشته انتخاب کردم ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
. بسم الله الرحمن الرحیم ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد . پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ . ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ... ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ... شراب شوق می نوشم به گرد یار می گردم سخن مستانه می گویم ولی هشیارمی گردم گهی خندم، گهی گریم، گهی افتم گهی خیزم مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می گردم...!! مولانا‌ فاعتبروا یا اولی الابصار 🌴الاحقر حسن زاده فومنی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼برایت دعا می کنم 🌺هر آنجا که در زندگی ات 🌼تیرگی است نور قرار گیرد 🌺هر آنجا که غم است 🌼شادی قرار گیرد 🌺هر آنجا که اضطراب است 🌼آرامش قرار گیرد 🌺هرآنجا که درداست 🌼شفا قرار گیرد عصرتون بخیر☕️
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 6⃣ میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست - چشم آقاجون نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری با اطمینان سایت سنجش بستم کارم شده بود گریه 😭😭😭 همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم خیلی آشفته و پریشان بود دوهفته الی سه هفته طول میکشه نتیجه انتخاب رشته بیاید خیلی ناراحت بودم آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید گفت : باباجان توکل به خدا مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه با صدای لرزانی گفتم بله درسته آقاجون : خانم‌ زینب سادات مامان : بله حاجی آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره مادر: ۵ تا ؟ آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن مامان : چشم همین الان یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد آقاجون: نرجس بابا نرجس : بله آقاجون آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه فردا پنج نفری میریم مسافرت تا خواهرت یه ذره آروم بشه نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم آقاجون : چرا بابا نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی نرجس : چشم آقاجون من و نرجس رفتیم تو اتاقمون یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم همه لباسام با نظم چیدم توش تارسید به چادر از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم نشستم کنار چمدون روی تخت چادر آوردم بالا بهش گفتم - من خیلی دوست دارم اما چرا عاشقت نمیشم تا عاشقانه سرت کنم از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی پس باید عاشقت شد بعداز استفاده کرد دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق ⏪⏮ ادامه دارد @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🔻مسیر سخت موفقیت 🔻مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ 🔹 همه دست بلند کردند! 💢مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! 💢رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! 💢 ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! 💢من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! 💢 توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! 💢 همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست! 💢مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. 💢 چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! 💢بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم! 💢به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل. 💎مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟ 💎هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم ’ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💔 ✦مادرى در ڪربلا مهمان شاہ بےسر است ✦همچنان ابر بهارى هردو چشم او تَر است ✦دست بر گرفتہ زير لب گويد حسین ✦نالہ هايش درحرم جلوہ گر يك محشراست 🌹
خداوندا...❣🍃 🍁🍂در آخرین شب های پاییـز 👁چشمے عطا ڪن تا بهترینها را ببینیم 💖قلبے عنایت ڪن تا خطاها را ببخشیم 😇ذهنے بما ارزانے دار تابدیها را فراموش ڪنیم 👻و روحے ڪـہ هیچگاہ خودخواہ نشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس باعشق وایمان قلبی بگوییم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ❣ خدایا به امیدتو نه به امیدخلق تو❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین جمعه آذر ماه برای شفای جسمهای بیمار عافیت ِ دلهای دردمند پُرشدن ِ دستهای خالی وماندگاریِ مهربانی ها 🌺صلوات🌺 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهم
#حدیث_روز👆 🌹رسول اکرم ص(اطاعت همسرونیکی به پدرومادر زیادشدن خیرخانه) 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز #جمعه 30 آذر ماه 1397 🌞اذان صبح: 05:40 ☀️طلوع آفتاب: 07:10 🌝اذان ظهر: 12:02 🌑غروب آفتاب: 16:55 🌖اذان مغرب: 17:15 🌓نیمه شب شرعی: 23:17 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یلدا را این گونه تعریف کنیم: 🌹ی: یاصاحب الزمان 🌹ل: لوایت راعلم کن 🌹د: دیگرجدایی بس است 🌹ا: اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️السلام علیک یا بقیه الله حیف از این آقا ڪہ بی یاور میان ما رهاست بردلش هردم هجوم غصہ هاواشڪهاست خوش بہ حال آنڪہ با اخلاص گرددنوڪرش برلبش گوید دمادم حضرت مهدی ڪجاست. ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام💐جمعه مبارک ان شاء الله ❣ امروزدرکنار خانواده و دوستان بهترین لحظه هارو سپری کنید و یلدا براتون سلامتی شادی خوشحالی برکت و ایمان 🎁🎉🌹 و صمیمیت به ارمغان بیاره @tafakornab @shamimrezvan
👌« » 💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. 💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. 💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵 🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: ✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. 📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» @tafakornab @shamimrezvan
💕🌈💕 ✅خواص میوه های زمستانی 🔹نارنگی👈سرشار از کلاژن 🔷زالزالک 👈ضد استرس 🔹خرمالو 👈کاهش وزن 🔷زغال اخته👈منبع ویتامین C 🔹ازگیل 👈ضد سرماخوردگی 🔷کیوی👈بمب ویتامین C
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🌹روزمان راشروع می کنیم باصلوات برمحمد وآل محمد "صلوات"تحفه‌ای از بهشت است "صلوات"روح را جلا می‌دهد "صلوات"عطری است که دهان انسان را خوشبو می‌کند ... 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
👆 جزء7 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه128
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 8⃣ انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم . برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم آقاجون : نرگس بابا تویی!؟ - سلام صبح بخیر آقاجون بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم آقاجون: ان شاالله خیره بابا منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم - باشه خیلی ممنونم آقاجون: فعلا بابا - خداحافظ سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه همه مشخصات وارد کردم منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه اما یهو فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄 - حالا یه جیغ کوچلو کشیدما نرجس: آره خیلی کوچلو بود علاوه بر داداش اینا همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠 - خب حالا دعوام نکن گناه دارم نرجس: حالا چی قبول شدی؟ - وای نرجس وای فیزیک کوانتوم خود قزوین نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم دستمو بذارم رو گوشم بعد دستام گرفت باهام میپردیم پایین و بالا با دو پله ها رفتم پایین دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در رقیه سادات در باز کرد - زن داداش زن داداش جانم عزیزم - فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم خب خداشکر رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم آقاجون زنگ بزنه خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره بله بفرمایید - الو سلام ببخشید گوشی بدید به آقاجونم بله چند لحظه حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن آقاجون : بله بفرمایید - الو سلام آقاجون : سلام نرگس بابا چی شد نتیجه - وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگریم عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسری پرو پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟ سیدمهدی: سلام ممنونم بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه - ☺️☺️ان شاالله اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد یعنی چشمای همه چهارتا شده بود امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما ⏪⏮ ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌